به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

37


سلام 

ما سیزدهم بهمن اسباب کشی کردیم ... واقعا اسباب کشی سختی بود ... طبقه سوم هستیم و از شانسمون آسانسورش خراب شده بود کارگرای بیچاره اونقدر پله ها رو بالا پایین رفتن که دلم براشون می سوخت .... 


بلافاصله همون شب اسباب کشی از بیرجند زنگ زدن که شوهر خواهرم تصادف کرده و فوت شده ... دیگه وسایلو همونجوری انداختیم و رفتیم بیرجند .... خیلی سخت گذشت .... شوهر خواهر جوانم .... تازه 33 سال داشت ... با یه دختر 2 ساله .... مهربون و خوب بود ... روزای سختی رو گذروندیم ... خواهر طفلکم ... مرگ خیلی نزدیکه و من از نزدیک لمسش کردم ... 


فعلا نمی تونم بیشتر توضیح بدم .... تازه برگشتیم زاهدان که زنگ زدن زن عموم فوت کرده ... خدابیامرزدش هرچند از شدت غرور و ادعای اشرافیتش حتی تو مراسم فوت شوهر خواهرمم نیومده بود .... چقدر اجل به ما نزدیکه ...

36

وقتی صادق اومد ازش پرسیدم که چی شد اون روز با کی رفتی ؟ گفت من فکر کردم شما نمیایید دنبالم با همسایه رفتم ! البته من من کنان و با ترس و لرز .... انگار باباش باهاش سر این موضوع دعوا کرده بود ... خودممم دلم نمی خواست حتی ازش بپرسم و دوباره استرس اون روز یادم بیاد ... ولی علی گفت از بچه پرسیدی؟ و منم آروم و انگار اصلا موضوع مهمی نبوده ازش پرسیدم .... زیاد روش زوم نکردم و سوال پیچ نکردم بچه رو چون خودمم اعصاب یادآوریشو نداشتم .... 

چهارشنبه رفتم دنبالش و باباش اجازه داد با خودم ببرمش زابل ! می خواستیم آخر هفته ای بریم خونه خواهرم که زابل معلمه .... خیلی خیلی خوش گذشت . دختر خواهرم همسن صادقه و این دو تا باهم بسیار بسیار دوستن حیف که سالی یکی دوبار همدیگه رو بیشتر نمی بینن .... منم بعد از چهار پنج سال رفتم زابل ..... آخرین بار با اون آخو نده رفتم زابل خونه خواهرم ...و این بار حس غریبی داشت با یک فرد جدید اما علی اونقدر اجتماعی و محبوب و متواضع هست که من خیالم ازش راحته خداروشکر ... 

اما در کل بسیار خوش گذشت زابل رو دوست دارم چون خاطرات قشنگی برام رقم زده ... رفتیم چاه نیمه و کوه خواجه ... آثار باستانی شهرش هستن و واقعا دلم سوخت برای  فقر و خشکسالی و توسعه نیافتگی شهری که زمانی انبار غله ایران بوده ... وقتی زابل بودیم بابای صادق اس داد که بچه پیشت بمونه من دارم میرم بیرجند .... ماهم خوشحال شدیم و از اون روزه که صادق پیش ماست .... امروز دوشنبه است . الانم از مدرسه اومده و داره مشقاشو می نویسه ... مدرسش بعدالظهری بود . 

منم مرخصی گرفتم چند روزه و خونه ام . قراره انشالله در چند روز آینده اسباب کشی کنیم به خونه خودمون .... اونجا تا زمانی که اینترنتم راه بیفته ممکنه یکی دو هفته طول بکشه پس عذرم پذیرفته است انشالله ... فعلاً

35

پنج شنبه هفته پیش که رفتم دنبال بچه بهم گفت تا دوشنبه بچه همرات باشه که من دارم میرم ماموریت .. خوشحال شدیم ... بچه تا دوشنبه بود باز اس داد که فردا هم پیشت باشه من فردا میام دنبالش .....گفتم باشه ...


مدرسه بچه هم شیفت صبح بود و من ساعت یازده و نیم پیاده از اداره می رفتم دنبال بچه و تا آخر ساعت اداری پیشم می موند بعد می رفتیم خونه .... روز سه شنبه صبحش بهش اس دادم که خودم برم دنبال بچه ؟ هنوز نیومدی که ؟ گفت برو .....


منم ساعت یازده و نیم از اداره رفتم بیرون دنبال بچه هر چی دم در مدرسه وایستادم  دیدم نمیاد . رفتم تو کلاس دیدم در بسته است و هیچکسم تو کلاس نیست .... 


به معلمش زنگ زدم محمد صادق کجاست ؟ گفت تا یازده و نیم که زنگ خورده تو کلاس بود رفت دیگه نمی دونم چی شد .... کم کم هول برم داشت ... زنگ زدم به علی و گفتم که بیا صادق نیست ... هرچی میگردم دور و بر مدرسه پیداش نمی کنم ...


دیگه صدام بلندشده بود و مث اسفند رو اتیش بودم که خدایا بچم چی شده ....علی هم یه جایی گیر بود گفت خودمو می رسونم ..... از این در مدرسه می رفتم دم اون در مدرسه و تو خیابون و پارک و اینور و اونورو نگا می کردم صادقو نمی دیدم .زنگ زدم به باباش گفتم بچه رو نمی بینم دم در مدرسه بنظرت کجاست ؟ با حالت گریه و استرس شدید و صدامم بالار فته بود ....با دو تا بد وبیراه گفت زنک احمق من  الان ماموریتم ایرانشهرم چه خبر دارم که بچه کجاست ؟... و بدون خداحافظی و ذره ای استرس و دلداری قطع کرد.


رفتم دفتر به ناظم گفتم.... همشون ریختن بیرون و یکی اینورو بگرد واونرو بگرد... منم دیگه گریم بلند شده بود و نمی تونستم جلو اشکامو بگیریم ..... خدایا بچه من چی شده ..... نه اهل رفیق بازیه که طبق گفته ناظما بره بیرون با بچه ها مغازه یا پارک بدون اجازه من نه  ..... داشتم می مردم که علی از راه رسید ... همینطور های های گریه می کردم . حدود چهل و پنج دقیقه بالا و پایینو گشتیم .


در این بین دوباره به سارامون ( باباش ) زنگ زدم با گریه که بچه رو پیدا نکردم .... حدسی بزن . پیشنهادی بده چه کار کنم ؟ چه خاکی توسرم بریزیم .... خداشاهده که بدون اینکه کلمه ای اضافه بگه یا دلداری بده یا بگه فک کنم فلانی رفته دنبالش یا فلان شده یا بیسار شده نگران نباش ..... شروع کرد بدترین فحشها رو به من پشت تلفن زدن .... زنیکه هوسباز و.... و..... و هزاران فحش دیگه ... گوشی رو زدم رو ایفون و خودم های های گریه می کردم  به علی میگم گوووووش کن .... فقط فحش میده .... علی گفت قطعش کن ...


دیگه داشتم میمردم از ترس که خدایا بچه من چی شد .... باز بدو اینور اونور .... تو بلندگوی مدرسه اسمشو صدا می زدن که ار اطراف مدرسه تو پارکی مغازه ای جایی رفته ( که می دونستم صادق اهل این کارا نیست ) برگرده ... شاید کسی حرف منو درک نکنه سوز شنیدن فحشهای بی انصافانه  اون بی وجدان برام بیشتر از نگرانی برای صادق بود ..... من مادر با اون حال و روزم زنگ می زنم به پدرش و بجای دلداری یا حداقل همفکری فقط فحش و ناسزا بشنوم .... خدایا چقدر سخت بود ....

 

چهل و پنج دقیقه گذشت و بعد دیدم گوشیم زنگ می خوره جواب دادم سارامون بود گفت : همسایه ام که بچه اش هم مدرسه ای صادق بوده دست صادقو گرفته برده خونه .... ! و بلافاصله گوشی رو قطع کرد ....


 بدون کوچکترین توضیح و معذرت خواهی و  توجه و شرمندگی ای بابت مردن و زنده شدن من .... خدا ازش نگذره .... دلم می خواست فقط داد بزنم و گریه کنم .... تا نیم ساعت بعدش فقط اشک ریختم و زار زدم که خدایا من چه تقصیری داشتم که اونقدر فحش شنیدم .... مگه من مادر نبودم؟ مگه وقتی مسئولیت بچه با منه اون مرده چه کاره است ؟ 


به اجازه کی دست بچه مردمو می گیری می بری خونه ؟ مگه پدر مادر نداره ؟ اصلا بردی چرا نرفتی به ناظم یا مدیر بگی که اگر کسی اومد دنبال بچه بهش بگن تو بردیش ؟ چرا انقدر دیر به باباش خبر دادی که من بچتونو بردم ؟ 


اصلا اصلا اصلا به چه اجازه ای بچه ای رو که خودش  پدرمادر داره بردی ؟  خیلی دلم می خواست برم اون همسایه عوضی رو پیدا کنم و این حرفا رو توروش بگم ویه تفم بندازم تو صورتش بگم انشالله سر زنت بیاد .... انشالله به روز من بیفتی و بفهمی با کار احمقانت چه بلایی سر من اوردی ....


خدامیدونه چقدر اشک ریختم . ... کاش لااقل بعدش بچمو می دیدم و آروم میگرفتم ..... چه روزی بود .... بعدشم تا تونستم اس نوشتم برای سارامون که اگر یک جو غیرت داشته باشی میری از اون  همسایت گله می کنی که چرا دست بچه منو بی اجازه گرفتی بردی خونه که مادرش مرد و زنده شد ... بچه تحویل مادرش بوده خودشم می اومده دنبالش ....


 نوشتم براش اگر یک جو غیرت داشتی اونهمه فحش بار منه مادر نمی کردی .... من بی تقصیر ! ... اگر یک جو غیرت داشتی یه معذرت خواهی می کردی .... نوشت :  بچه از پیش تو اومده به من چه ! تازه من باید با تو دعوا داشته باشم ..... اون بنده خدا لطف کرده بچه رو رسونده ....... ( خب اگر از پیش من اومده که منم مثل تو صب بچه رو ت حویل مدرسه دادم یازده و نیمم حی و حاضر دم مدرسه بودم .... )


 خدامی دونه چقدر سوختم از این جوابش ! تازه منو مقصر می دونست و خودشو طلبکار و اون همسایه رو بنده خدا خطاب می کرد که خواسته محبتی کنه ...... خدا تو شاهد باش که چقدر منو تحقیر می کنه .... اونهمه اشک و زاری و مرگ منو دیروز شنید و دم بر نیاورد تازه صد کیلو فحش  بی ناموسی هم بارم کرد .... بار من بی تقصیر ... من نگران.... من بدبخت .... من خاک بر سر ..... 

خدایا کم آوردم .... دلم آتیش گرفته بود ....اونقدر زار زدم و اشک ریختم تو ماشین که صدام گرفت و چشام باز نمیشد دیگه نتونستم برگردم اداره اومدم خونه و تا امروز صبح قرص خوردم خوابیدم .... خدا ازش نگذره ....نوشتم که یه روز صادق بزرگ بشه اینا رو بخونه .....

 

امروزم شنیدم که سه سال پیش  ضامن یک نفر شدم که الان  وجدان و غیرتشو زیر پا گذاشته و یکساله قسطاشو پرداخت نکرده تو این وضعیت تنگنای مالی باید دومیلیون و پانصد تاوان بدهکاریشو و جرائمشو  بدم وگرنه بیشترو بیشترمیشه بعدشم ماهی صد و شصت تومن تا چند سال .... نه تلفناشو جواب میده نه مغازش همونجاست .... خونشم بلد نیستم .... خدایا برای چی ؟ خدایا بعضی ها چطورمی تونن اینطور راحت بارمسولیتشونو بندازن گردن کس دیگه؟ خدایا اینا جواب نداره یعنی بچه هاش تاوان این پولای حرومو نمیدن ؟ این پولا خوردن داره ؟ 


تو این روزا که بخاطر خونه تا ده هزار تومن آخر حقوقمو روش برای قسطا حساب کردم دیگه روم نمیشه تو چشم علی هم نگا کنم با این دردسر!  امروز میرم دوسه تا تیکه طلاهامو که برای خونه نفروختمش بخاطر اون نامرد می فروشم اما به خدا واگذارش می کنم اگر خدایی باشه ......خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...  ... درسمو گرفتم و دیگه ضامن کسی نمیشم .... خدایا راحتم کن دیگه طاقت ندارم نجاتم بده ..... 


34

امروز پنج شنبه است و من توی اتاقم در اداره هستم در حالی که دوتا وروجک شیطون دارن  با موشکای کاغذی بازی  ومسابقه و بدو بدو و خنده های یواشکی می کنن . وروجکا  یعنی محمد صادق و دختر همکارم فرینوش خانوم ! در ا تاقو بستم تا صدای هیجانشون نره بیرون ( هرچند اتاقم جایی دور از بقیه هست که مزاحم کسی نیستیم)  اما الان مدیر اومد درو باز کرد تعجب کرد که توی اتاق چههههه خبره ؟!  حالا فعلاً چیزی نگفت

 

اما من خیلی خوشحالم .صبح رفتم دنبالش وبا خودم آوردمش اداره .بگذریم که دم در خونشون باباش اومد بیرون و با یه نگاه خیره تحقیر آمیزی به من و علی که توی ماشین نشسته بودیم نگاه کرد و سوار ماشینش شد و گاز داد رفت .... به علی می گم : زندگی چه چیزی عجیبیه ها ! اما طلاق از اون عجیب تره ... باورم نمیشه یه زمانی این شوهرم بوده ... علی فقط سرتکون داد ... 


بالاخره یه خونه رو قولنامه کردیم و نصف پولشم دادیم منتظر ادامه کارای اداریش هستیم . اما قراره خونه رو یکماه بعد تحویلمون بده . از اینورم ما خونه کوچیکه رو فروختیم و خریدارمون اصرار داره که خونه رو قبل از پرداخت کامل پول تحویل بگیره ... توی مخمصه شلوغی هستیم این روزا .... محضر و اداره ثبت و بنگاه و.... پول جور کردن و این حرفا .... فقط دعا می کنم خیر باشه برامون و ما تا عید بتونیم خونه خودمون باشیم . 

33

این چند روز روتعطیلات بودیم رفته بودم روستای پدری همراه علی .خیلی خوش گذشت البته اگر غم و غصه های خانوادگی رو کنار بگذارم ... با پدر و مادر چند روز خوب داشتم . بعدش خواستم زود برگردم که امروز صبح برم دنبال صادق اما اس ام اس داد که ماچابهاریم ! 


این در حالی بود که من قبل از سفر ازش خواستم اجازه بده صادق بیاد با من روستا تا پدر بزرگ مادر بزرگشو که از عید تا حالاندیده، ببینه ولی گفت که نه از درسش عقب می افته اونم توی هفته ای که دو روزش تعطیله کلا ..... بگذریم . هر وقت خواسته خودش باشه درس و مدرسه بچه مهم نیست ولی خواسته من باشه مدرسه و درس بچه مهمه و منم میشم مادری احمق و بی فکر که به فکر هوس خودمم و اصلا به درس بچه فکر نمی کنم ! اینه که امروز پنج شنبه است و من و علی تنهائیم ... خونه گرفته و غمگینه چون ...


 توی روستا هم  گرگ زده بود به گله و 20 تا از گوسفندهای روستایی ها رو  خورده بود و یا زخمی کرده بود یکی از کشته شده ها مال ما بوده که تازه یه جنین هم داشته بدبخت ! مامانم خیلی ناراحت بود علاقه خاصی به چند تا گوسفنداش داره ولی در عین حال راضی بود و می گفت صدقه سر بچه هام شده نگران نیستم . حالا ظاهرا میگه تو دلش چه خبره خدا میدونه ! 

گرگ ها رو هم محیط زیست آورده توی منطقه ول کرده و کشتنشون 800 هزار تومن جریمه داره ! این در حالیه که اگر اون گرگ ها گوسفندی رو بکشن فقط 100 هزار تومن خسارت داده میشه به دامدار بی نوا و اونم بعد از کاغذ بازی و هفت خوان رستم ! انقدر کفری شده بودم از این بی مسئولیتی محیط زیست ! خب گرگ ول میکنین مردم روستایی که همه ی زندگیشون چار تا گوسفنده چه گناهی دارن ؟ تغذیه شون رو برعهده بگیرین و مردم رو گرفتار نکنین. اصلا منطقه ما سالهای ساله که گرگ نداره.


جالبه که متاسفانه فرداش هم گاو عزیزتر از جان مادرم هم بعد از تحمل یکماه مریضی افتاد و مرد ! بازم مامانم گفت راضی ام به رضای خدا .... شما یه چیزی می شنوید نمی دونید برای یک خونواده روستایی مرگ یه گوسفند حامله و یک گاو حامله چه ضرر و زیان و بدبیاری بزرگی محسوب میشه بدتر از اون حرفای بدی که مردم ناآگاه می زنن از شومی و بد بختی برای اون خونواده ! مادرم هم که تک وتنها توی روستا وسط هجمه تبلیغاتی یه مشت زن بیسواد حسود و خوشحال از مصیبت های دامی مادرم .... بازم شکرت خدا بخاطر سلامتیشون و بخاطر آبرو و حرمتشون .... الان دارم بسختی تایپ می کنم کامی جدید خریدیم و صفحه کلیدش خوش دست نیست و من می خوام حتما آپ کنم . نظرات رو بعدا تایید می کنم .