به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

25


روز پنج شنبه صادق اومد پیش ما . عصرش رفتیم فیلم شهر موشها رو دیدیم که خیلی خیلی بامزه بود هرچند با خستگی بسیار فراوان . چونکه از ساعت سه با صادق رفته بودم بیرون واسه خرید ... میخواستم براش کفش و شلوار بخرم بعد از اونجا برگشتیم رفتیم کتابخونه و کتابهای قبلی رو تحویل دادیم و سینما هم که مال همون مجموعه کتابخونه و ایناست ... دیگه رفتیم نشستیم تا ساعت 7 که شروع شد و حسابی خوش گذشت . از فیلم لذت بردم دلم میخواد دوباره هم ببینمش . چند تا از همکارا هم بودن .

قراره صادق ده روز پیش من باشه چون باباش رفته ماموریت . صبح وقتی داشت بند کفشاشو می بست می گه مامان امروز شنبه است روز دوشنبه زنگ ورزشه با این کفشای جدیدم همچین شوتی بزنم تور پاره بشه . یادم نبود بهش بگم دوشنبه تعطیله . 

دوشنبه عید غدیره از مهمون داری بدم میاد .اما جایی ندارم که برم . به سید گفتم من برم یه جایی، نباشم ؟ میگه برو ولی دیدم ناراحته . بهش میگم خب اگر منو درک می کنی پس با خوشحالی بگو برو ... میگه نمی تونم خوشحال باشم دوس دارم زنم کنارم باشه روز عید غدیر .... وااقعا برام سخته مهمون داری روز عید غدیر....هی بشین پاشو ... چایی دم کردنای بی شمار و شیرینی تعارف کردنااااای تکراری ... روز تعطیله مثلا اما آرامش داشتن محاله .


*** از کتابایی که تواین مدت خوندم  کتاب بن هور (از لیو والاس)  و کتاب کوه جادو از توماس مان بود. 


*** دوباره امسال تصمیم دارم بشینم عزم جدی کنم برای خوندن دکترا ، وقتی می شنوم کیا قبول میشن واقعا انگیزه پیدا می کنم برای خوندن . امسال سعی خودمو می کنم هرچند هنوز تکمیل ظرفیت دکترای پارسال می تونم شرکت کنم ولی خب طبیعتا جاهای خوب تکمیل شده تا حالا و اگر جایی مونده پردیس و آزاده . 



24

قراره فردا پنج شنبه با سید بریم روستا . برای همین دیروز ظهر رفتم  از مدرسه دنبال بچه تا این دو روز رو با ما باشه  مدرسه بچه خیلی نزدیک به ادارمه . کمتر از پنج دقیقه راهه ، از ساعت یازده و نیم تا دو که من تعطیل شدم تو اتاقم بود با دختر همکارم بازی می کردن.

اینم عکسشون http://s5.picofile.com/file/8143568300/IMAG1860.jpg

قبلا براش کتابهای چند جلدی رامونا و مانولیتو و کیتی اتیش پاره و جودی دمدمی رو گرفته بودم ... البته همشون بجز مانولیتو  قهرمانهای داستانهاش دخترن ولی شر وشیطون . اگر خونده باشینشون خیلی کتابهای بامزه این .


دیروز که آخرین جلد کتاب کیتی اتیش پاره رو تموم کرده بود می گفت: مامان انقد ناراحتم کتابم تموم شد حس می کنم کیتی دیگه مرده و وجود نداره . ( چهارده جلد بود و یه کم خوندنش طول کشید با توجه به اینکه کم اینجاست )  بهش میگم مامانی هر وقت بخوای می تونی بری کتابشو باز کنی و دوباره شروع کنی به خوندن ماجراهاش و باهاش دوست باشی ... خلاصه بچم اینطوری با شخصیت کتابهاش دوست میشه .... از دیشبم بعد از اینکه مشقهاشو نوشته بود و شام خورده بودیم جلد اول کتاب جودی دم دمی رو شروع کرده بود و توی رختخواب قبل از خوابیدن هم میخوندش . صبح که بیدارش کردم ببرمش مدرسه دوباره کتابشو برداشت و توی راه پله ها و توی صندلی عقب ماشین تا رسیدن به دم مدرسه در حال مطالعه بود بچم . دیشب تلویزیون یه اهنگی داشت پخش می کرد بعد صادق میگه مامان من انقدر دوست دارم آواز خوندن یاد بگیرم . منو می فرستی کلاس گیتار ؟ گفتم یه کم بزرگتر بشی بیای پیش من می فرستمت . میگه : آقاجونم (منظور باباشه ) گفته که برای بچه شیخ زشته که اهنگ بخونه ! گفتم تو که قرار نیست شیخ بشی مامان . سکوت کرد و رفت تو فکر

 

 از دیروز دندونش درد می کرد و با مسکن آرومش کردم . طاقت دردکشیدن بچه رو ندارم یاد اون سال اوایل جداییمون که برای عصب کشی دندون بچه اونقدر اذیتم کرد بچه شبا خواب نداشت از درد گونه اش ورم کرده بود ولی می گفت نه باید بکشیمش ارزش نداره . در حالیکه دندون آسیاب بود و اگه کنده میشد تمام دندوناش بهم می ریخت و تازه کلاً بی دندون میش بچه .

لباشم همچین زخم و پوسته پوسته شده وحشتناک،  یکی نیست یه ذره وازلینی ، پمادی چیزی به لبای خشک بچه بزنه اونقدر زجر می کشم از دیدن این صحنه ها ... دیشب بهم میگه مامان:  مرضیه ( اسم زن باباش ) اصلا نمی ذاره آبجیمو بغل کنم . هر وقت می خوام برش دارم میگه جیش می کنه یا جیش کرده یا می خوام شیرش بدم ... بعد می بینم اصلا شیرش نمی ده ... الهی قربونش برم بچم که  دلش می خواد آبجیشو بغل کنه ولی اون زن ناآگاه نمی ذاره و مانع میشه .


اصلا به بچه رسیدگی نمی کنه در عین حال ادعاشون گوش فلک رو کر کرده . اعصابم داغون میشه دردکشیدن و کثیف بودن و لبای زخمیشو ببینم . مسواک نزدن شبهاشو که می بینم اصلا براشون مهم نیست که بچه رو مجاب کنن مسواک بزنه . خدایا دیشب دلم می خواست براش اس ام اسی بزنم سراسر  التماس .... سراسر تمنا که بچمو بهم برگردون ... توروخخدا بچمو بهم بده آخه کی کجای دنیا بهش بر می خوره اگر بچم با من باشه ؟ ایشالله عذابت زیاد بشه تویی که الان زیر خاکی . همون کسی که این قانون رو نوشتی که بچه رو از مادر بگیرید . همون کسی که به دروغ گفتی از قرآن استناد گرفتیم . گفتی خون مهمه ، پشت مهمه ، نسب پدر ! خدا لعنتت کنه مرد پرست شهوت پرست  بشر نما . عذابت زیاد بشه گورت آتیش بگیره .... می خواستم به بابا بچم بنویسم بگم چقدر سنگدلی چطور می تونی می بینی که بچم انقدر بی محبتی ببینه و بی مادری رو تحمل کنه فقط بخاطر غرورت ، غرورت ، خودخواهیت  ....


قبلا یه روز برده بودش  ماموریت خانوادگی با زنش و بچه اش و اون دوست صمیمی سابقم که معشوقه نازنینشه که حتی الانم باهاشه . اونم ازدواج کرده و یه دختر هفت هشت ماهه همسن آبجی پسرم داره ... اینا رو با خودش برده بوده ماموریت .... بعد محمد صادق می گفت که من تمام شب اندازه یکی از پاهام جای نشستن داشتم تو صندلی عقب ماشین و تا خود زاهدان روی دستش تکیه بر شیشه نیمه خواب بوده ...از راه اورده بودش خونه من،  بچم همچین چشماش قرمز و خسته و خاک آلود....( الهی بمیرم برات مامانی اگه مادرت اونجا بود مگه می ذاشت اون زن هرزه با دوتا بچه هاش و نامادریت با بچه اش بتونن به راحتی تو بی توجهی کنن ، پدر بی غیرتت هم که بین زن و معشوقش مجالی برای توجه به پسرکش نداشته ) بعضی چیزها هست که می نویسم تا بعدها یادم نره چه زجرهایی کشیدم .

 

 این اتفاق منو یاد یه روزی انداخت که تو زندگی قبلیم قبل از اینکه صادق بدنیا بیاد ، یه روز با یکی از دوستای هم لباس شوهر سابق که بتازگی زنشو طلاق داده بود و همراه پیکان کهنه ما با زن جدیدش داشت می اومد روستا . دخترک چهار پنج ساله اش از زن قبلی رو ازش گرفته بود و زن جدیدش مصداق مادر فولاد زره بود . اونموقعها زیاد حالیم نبود این مسائل فقط می دیدم که زنه چقدر به بچه طفل معصوم بی اعتنایی می کرد . اون دخترک همش دنبال مهر طلبی بود کسی نبود بهش اعتنایی کنه . من و اون زن صندلی عقب پیکان بودیم و اون دخترک بین ما نشسته بود و خوابش برده بود اون نامادری حتی به فکرش نمی رسید سر بچه رو بذاره روی پاش .... در حالیکه زن کم سن و سالی نبود یه پسر 18 ساله داشت از شوهرشم بزرگتر بود ولی از اون زنای سخت دل و قلدر بود ..... هر وقت یاد مظلومیت اون دخترک 4 ساله می افتم و اون بابای هوا پرست  ضعیفش که مثل موم بی ارزشی تو دست زنش بود از بازیهای روزگار حیرت می کنم . نمی دونم بعدها چی به سر اون دخترک و اون نامادری و اون  نابرادری بزرگش اومده . از اینکه شوهر سابق منم مثل همون شد . همه چی تحت دستور زنش ... اونی که با من مستبدترین مرد عالم بود حالا خیلی نامحسوس از این زنش می ترسه و حساب می بره . 



دیشب این کتابو خوندم : در کنار شیرها از کن فالت   / کتاب راجع به زمان جنگ شوروی و افغانستان بود و شخصیتهاش یک زن و مرد فرانسوی پزشک که در دهکده ای در دره پنچ شیر  بین روستائیان افغان زندگی می کنند . خیلی خیلی چسبید .425 صفحه داره منم داستانهای مبتنی بر واقعیت رو دوست دارم . 


23

دیشب اس ام اس زد که فردا بچه رو بیار ... حالا قراره امروز بره اونجا . دیشب کتاباشو براش جلد کردم و برچسب اسم زدم اونم هی دور و برم می پلکید و می اومد رو دستام رو بوس می کرد و قربون صدقه ی من می رفت که دست مامان جونم دردنکنه چقدر کتابم قشنگ شد ... اونقدر ذوق و شوق داشت که نتونست تا امروز صبر کنه و منم نشستم با وجود خستگی فراوان براش کتاب جلد کردم و برچسب چسبوندم .


قبل از اول مهر خواهرم اومده بود با شوهر و دو تا دختراش، از روستا برامون یه سبد پر از هلوی تازه و خوش طعم از باغمون اوردن و کلی سبزی خوردن از باغچه مادرم و نون تازه محلی که مادر با دستای خودش پخته بود... البته این کار پدر و ماردم همیشگی است حتی شده با اتوبوس یه چیزی برای ما می فرستن .

خیلی  شرمنده محبتای پدر مادرم میشم وقتی می بینم از دهن خودشون می زنن برای اینکه ما بخوریم و خوشمون بیاد در حالیکه ما نیاز مادی نداریم در حالیکه اونا شاید داشته باشن هر چند الان تنها شدن و هیچ بچه ای کنارشون نیست  ... فرداش سید زنگ زده بود روستا و کلی با بابا حرف زده بود بابا گفته بود کاش خودتون می اومدید اینجا ... پدر مادرم عاشق سید شدن عجیب. مادرم که قبلا کمتر یاد من میکرد یا تماسهای تلفنیمون کوتاه بود الان هر هفته اگر من زنگ نزم حتما اون زنگ می زنه و از اول مکالمه بال بال می زنه که گوشی رو بده  به آقا سید که ببینم چطورن ؟ بعد گوشی رو می گیره و اززین و زمان برای سید شکایت می کنه از دختراش بگیر تا بی پولی تا مرغ و خروساش و همسایه ها .... اینا غیر از وقتاییه که صبحا که من سر کارم  گاهی با هم حرف میزنن که من بعد متوجه میشم . یک ارتباط عمیق قلبی بین مادرم و سید ایجاد شده .خوشحالم  البته مادر طفلکی ام اونقدر خوش قلبه که با همه دامادهاش اینقدر خوبه ولی کیه که قدر بدونه ...


دلم برای رفتن تنگ شده برای رفتن به یه سفر حداقل یکهفته ای . باید برم خونه بابام . خیلی خسته ام اینروزا ... حس میکنم از هر زمانی این روزا ببشتر خسته میشم البته فقط تو اداره اونم خستگی روحی و عصبی ... زندگی کاری و خانوادگیم دو تیکه شده کاملاً ، با تفاوتهای  بسیار زیاد که قابل مقایسه نیستن .

 جلوی سرم 5 تا موی سفید دیده میشه که توی همین یکماه اخیر ایجاد شدن و من متوجه نشدم. گوشه چشمم تیک عصبی گرفته و هر از چند گاهی چنان سوزشی می خزه زیر پوستش که ناخودآگاه از جا می پرم ، پوست صورتمم کدر و پوسته پوسته شده که تا استرس رو از خودم دور نکنم همینجوریه . نمی دونم منی که اون سال با بحران جداییم  تونستم با مثبت اندیشی و عدم مقاومت کنار بیام چرا الان نمی تونم وضعیت شغلیمو بپذیرم و تحمل کنم و کنار بیام ... دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن 


دارم کتاب خانه ای در ساحل از دافنه دوموریه رو می خونم 

 باید لیست کتابهایی رو که سید هم می خونه بنویسم که یادم نره . چند ماهیه افتاده رو دور کتابهای دفاع مقدس و همش سرش تو کتابه ( یه کتابخونه باحال و به روز کشف کردیم دوتایی عضو شدیم به اضافه صادق ) خود سید هم توی 14 سالگی رفته جبهه و یکسال و نیم جنگیده و این کتابها خاطراتشو زنده می کنه  و گاهی شخصیت های کتابهای جنگ رو می شناسه و می گه که مثلا این بچه محلمون بود یا دوستم... و از عملیات هایی که شرکت کرده بوده مثلا قادر و نصر ( یادم رفته بقیش ) از نگهبانی دادنا تو کردستان دمای زیرصفر . از رو مین رفتن دوستاش و ترکش خوردن خودش .... از سیصد نفر چهل نفر زنده برگشتنا برام تعریف می کنه ، از سختی هایی که کشیدن و از محرومیت ها . بدترین چیزی که بهم میگه از کسانی میگه که تو جبهه از ترس سنگر می گرفتن و خیس می کردن خودشونو ولی الان فرمانده فلان جان ! یا مدیر کل بهمان جا! دیگه هست . کاریشم نمیشه کرد.... (البته الان سید از رفتنش به جبهه پشیمونه)

داره کم کم تصمیم می گیره خودشم کتاب بنویسه از خاطراتش . دارم تشویقش می کنم شاید مجبورش کنم بنویسه چون دست به قلم خوبی داره . میگه بعضی کتابها راجع به بعضی عملیات ها حقیقت رو ننوشتن یا یه عملیات رو تو این کتاب به اسم خودشون تموم کردن در حالیکه  دسته یا گروهان اینا رزمنده های حقیقی بودن ... فعلا داشت بابا نظر رو می خوند .داستان داریم ما با این دفاع مقدس خوندنای ایشون....


روز اول مهر


برای اولین بار روز اول مهر همراه با سید پسرکمو بردیم مدرسه ... همون مدرسه شلوغ پارسال و پیارسالش... کلاس سوم !  ... یکساعت طول کشید تا برگشتیم . کلاس نداشتن و بچه ها و پدر و مادرها سرگردون .... واقعا افتضاح بوددد هوای گرم و کلاسهای دلگیر و کهنه و قدیمی یک مدرسه دولتی با 40 سال سابقه شایدم بیشتر .....   تو هر کلاس چهل تا بچه !  


قیافه های سیاه سوخته و با لباسهای مختلف ، اخه فرم نداره مدرسشون ، بعضیها با لباسهای خیلی کهنه و سرو وضع داغون ... اینجور جاها که میرم تازه می فهمم من چقدر وضعم خوبه و چقدر ممکنه همین زندگی ساده ام آرزوی خیلی ها باشه ... پدر مادرهایی از هر قشری ، زنای خونه دار ، مردای بازاری  ،تک و توک کارمند جماعت اما اونام از پس سر و وضع شیک و گرون برای بچشون بر نمیان ! نمی دونم چرا این چیزا اینقدر به چشمم میاد ... واقعا سطح زندگی مردم اومده پایین !اگر داشتن که حاضر نمیشدن بچشون بیاد تو دخمه تاریک و دلگیری درس بخونه که اطراف کلید برق کلاس یه لایه کبره بسته بود از چرک و کثافت !  یکی از شدت نداری میاد مدرسه دولتی و یکی از خساست ! مثل بابای بچم که نمیذاره ببرمش یه غیر انتفاعی خوب و تمیز و منظم ...


 بالاخره مستقر شدن و ما برگشتیم .. .معلم جوونی داشت که سرتا پا بنفش پوشیده بود و انگار به چشم پسرکم خوب اومده بود چون خیلی خوشحال و راضی بود.... الان یک هفته است که بچه پیش منه اخه باباش رفته کربلا . برای همین من امسال برای اولین بار تونستم روز اول مهر با بچم باشم و چقدرم خیالم راحت شد ... اونجا داشتم  با خودم فکر می کردم که سالهای گذشته با این اوضاع بی نظم این مدرسه کسی بوده که روز اول مدرسه همراه بچم باشه و تا لحظه نشستن سرکلاس همراهی و حمایتش کنه ؟ 


تو همین فکرا بودم که دیدم پسرکم ازم پرسید : مامان منم روز اول مدرسه که کلاس اول رفتم گریه می کردم ؟ (الهی قربونش برم که روز اول مهر کلاس اولشو یادش رفته که اصلا من همراهش نبودم ) گفتم : نه مامان تو که عادت داشتی همیشه مهدکودک می رفتی ... خیلی هم خوشحال بودی و خندون !

سید رفت تو کلاس کنار بچه و کلی عکس ازش گرفت و با پسرای کناریشون شوخی می کرد تا اینکه برگشتیم . یه بچه تپل مپل هیکلی هم بود کنار صادق نشسته بود که همچین شاکی و ناراضی بود سید بهش میگه این پسر منه اذیتش نکنی ها ! طفلک گفت : چشم . صادق ذوق زده بود . میگه تاحالا اون باباش نیامده مدرسش ...پارسال هم سید هربار می رفت دنبال بچه ، تا کلاسش می رفته و صادق به بچه ها گفته که بابام پلیسه ( پلیس نیست سید ) و اونایی که اذیتش کرده بودن رو نشون داده بود تا باباییش چپ چپ نگاشون کنه ! 


تولد شناسنامه ایم هم هست امروز ! بانک قرض الحسنه مهر بهم تبریک گفت و یادم اومد ....