به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

5


بعد مدتها سلام . اینتر صفحه کلیدم از کار افتاده . مجبورم پشت سر هم بنویسم . ببخشید خیلی وقته ننوشتم هرشب قبل از خواب میام و یک پست می نویسم البته ذهناً و فردا صبح یادم میره . راستش تصمیم دارم امسال برای دکترا درس بخونم و شبها تو خونه کتابها رو دور وبر خودم پخش و پلا میکنم حالا نه اینکه بخونم ها ... ولی بهرحال برای کار دیگه انجام دادن هم عذاب وجدان میگیرم . اینه که خودمو وقف کتابها کرده ام و نه به آشپزی و خونه داری درست ودرمون میرسم ونه به درس خوندن اساسی ! ببینیم نتیجه چه شود ! اوضاع هم خوبه و خداروشکر راضیم .این دو سه هفته محمد صادق هر پنجشنبه جمعه اومده اینجا . هفته پیش رفتم کلاس نقاشی ثبت نامش کردم که بی نهایت خوشحال شد و حاضر نبود اصلا برگرده خونه بعد باهم رفتیم بازار و کلی دفترنقاشی و مدادرنگی و .... خرید کردیم . به یک آرامش نسبی رسیده ام هرچند توی اداره مشکلات کوچیکی برام ایجاد شده که درست میشه انشالله . دارم خودمو عادت می دم که مسائل رو گنده نکنم و روی داشته هام تمرکز کنم .


 محمد صادقم رو سپردم به خدا و بهش میگم اگر صلاح من و بچم و همگیمون اینه که بیاد بامن باشه با آغوش باز من بیاد و اگرنه که این التماسهای من به شر من تمام بشه ، منو آرامشی بده تا بتونم صبر کنم و دوریشو تحمل کنم . هفته پیش بچه  اومده بود میبینم زیر انگشتهای دوتا پاش اونقدر پسته پوسته وزخم شده و خون میاد ... خیلی عجیبه . براش پماد زدم و بستم کمی تسکین پیدا کرد جالبه که میگه اصلا درد نداره مامان . به باباش اس دادم میگم هرشب پاهاشو پماد بزن میگه حرف گوش نمیده ....امابازم چشم ! 


   اینقدر تعجب کردم نوشتم ممنون . گفت ؛ تو به این زودی منو فراموش کردی ، عجب بشری هستی !  کلللم جوش آورده بود به این زودی من بعد ازدوسال ونیم جداییه و به این زودی اون دو هفته بعد از طلاقمون که زنشو با بزن وبکوب آورد تو خونه زندگی من ! ؟ واقعا از پرروییش در حیرتم ! جوابشو ندادم . اون هفته وقتی رفتم دنبال بچه دیدم با بابا بزرگش که برای مهمونی از روستا اومده بودن خونشون ،  اومده دم در بابچه . منم با همسرم بودم . موندم پیاده بشم و برم باهاش احوالپرسی کنم یا بشینم تا بچه بیاد سوار بشه ؟. البته شب بود و ما هم جلوتر از درب پارک کرده بودیم .یک لحظه دستم رفت سمت دستگیره که پیاده بشم برای احوالپرسی اما بعد یادم افتاد که پسر عزیزش توی اون مراسم ختم ایام عید چطوری خودشو کج کرده و حاضر نشده روشو برگردونه با بابام احوالپرسی کنه در حالیکه کنار بابام نشسته بوده (پست مدعی فروردین 92 ) برای همین پیاده نشدم و ایستادم تا صادق اومد سوار شد و راه افتادیم .


 حس بدی داشتم هرچند بعدش یاد فحش های  وحشتناکش که با اون صدای رعب آور و مهیبش به بابام میداد و من مثل همیشه سکوت میکردم افتادم .جرمم هم این بود که به پسرش اصرار بر رفتن از خونشون کرده بودم اونم یواشکی . یاد روزی افتادم که هلم داد وسط حیاط و من افتادم روی کف سیمانی حیاط و خودش ، زنش ، دخترش ، دامادش ، دختر دامادش که جاری خودم بود ، محمد صادقم و شوهر سابق بالای سرم ایستاده بودن و دسته جمعی بهم فحش میدادن البته به جز پسرک 5 ساله ام که اومد و بلندم کرد . چه حقارتایی رو تحمل کردم تا این شدم . خدایا شکرت . ازت ممنونم.من درسهامو گرفتم .من خودم ،  خودم رو دوست دارم .