به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


دوس داشتم اونقدر فکرش باز بود که میتونستیم بدون کینه و بغض و بد و بیراه و تقصیرارو گردن هم انداختن راجع به روحیه بچمون حرف بزنیم . کاش میتونستم حرفامو بهش بفهمونم .کاش اونقدر که من از روحیه و حال وهوای بچه میفهمیدم اونم میدونست . کاش یکی از صد تا اس ام اسی که درباره روحیه بچه و اینکه باهاش چطو رفتار کنیم و دوست باشیم رو که براش میفرستم جدی میگرفت و باور میکرد وهمکاری میکرد .

 

برام اس ام اس زده که اولش با فحش شروع میشه و بعدش اینکه بچه دیروز به من گفته تاکی میخوای با مامانم قهر باشی ؟ ( انگار من نمی دونم بچه همیشه از این حرفا میزنه . میخواست بگه تو مقصری که رفتی پی خوشی ات ! ) کاش می نشستیم بجای این نیش وکنایه ها و زخم زدن ها باهم حرف میزدیم و جلوی بچه باهم میخنیدیدم تافکر کنه ما باهم دوستیم و فقط از هم جدا زندگی میکنیم . کاش اینقدر سخت دل نبودیم . مرگ چقدر به ما نزدیکه . ما با مرده های زیر خاک چقد رفاصله داریم آخه . یک نفسه که ممکنه ثانیه بعد بالانیاد . خداچقدر زندگی سخته با دشمنی وکینه .کاش باهم دوست بودیم . کاش خدا مصلحت میدونست ما دوتا احمق هرگز بچه دار نمیشدیم . مایی که هیچ سنخیت وتفاهمی نداشتیم . کاش ذره ای عقل و فکر و بصیرت تو کله خاممون بود . کاش اونروزا راهنمایی داشتیم . یادمه یه روز که بخاطر اون پیشنهاداتش با من مهربون بود وقتی رفتم دم خونه دنبال بچم و اونم اومده بود بیرون تا بقول خودش منو ببینه ...

بچم اونقدر خوشحال بود . اونقدر خوشحال بود که توی ماشین بالا وپایین میپرید و به من که بعد از راه افتادن هنوز خنده رو لبم بود میگفت :‌ چیه مامان خوش خنده ؟ خنده داشت ؟ و خودش از خنده ریسه میرفت از ذوق . ومن جگرم آتیش گرفت برای اینکه دیدم بچم برای یک دو جمله که بین ما دوتا به زبون خوش رد وبدل شد و خندیدیم چقدر ذوق زده شد و خندید و روحیه داشت و تا شب هی می پرسید . مامان تو وبابا باهم آشتی کردین ؟

این حرفا رو به باباش میگم باز باور نمیکنه پشت گوش میندازه .میگه بازتو برای خودت قصه ساختی.خیالپردازی کردی . ادای روانشناسا رو درآوردی ؟ زنم اونقدر بهش میرسه که اصلا یادش میره مامان کیه ؟ خدایا کاش این پدر بی احساس و خشن فقط ذره ای از دریای احساسات طفل معصوم رو لمس میکرد .اونوقت اینهمه خون به جگرم نمیشد و بچم حسرت به دل نمی موند . یک سال بیشتر شد . تاکی ؟

چقدر دوست دارم و آرزو میکنم که روز اول مدرسه من باشم در کنارش ... میدونم که برا باباش این مسائل اصلا اهمیت نداره و براش یک جور سوسول بازیه . اما اگه نتونم روز اول مدرسه خودم ببرمش خیلی برام گرون تموم میشه . دوسه هفته ای هست که شدیداً‌روحیم خرابه و ناراحتم . یک سری اس ام اس تخریبی رو در راستای تمسخر و طعنه زدن به من شروع کرده و من هم طاقت کمی دارم . هرچی مثبت اندیشی و ذکر و دعا نمیگم بی تاثیره اما ضعیف شده چون هم شرایط خارجی ٬و هم شرایط داخلی ام داغون و نامساعده .

اگر بهش بگم که بذار روز اول با من بره مدرسه احتمالا احساس میکنه باز یک نقطه ضعف گیرآورده وبراحتی اجازه نمیده . فقط ازخدا خواستم تا اون روز اتفاقاتی بیافته و ورق برگرده ... نمیدونم کسی برای بچم لباس فرم خریده ؟ لوازم تحریر .کلاس اولی من ! کی باروش میشه ؟ نمیدونم براش کیفو مداد و دفتر بخرم یانه. نمیدونم خواهم دید بچمو که آب بابا بنویسه و باسواد بشه ؟ بچم اونقدر گفت وقتی پاییز بیاد باسواد میشم که فقط منتظرم پاییز بیاد

دو تا خواهران بزرگترم امسال دخترهاشون کلاس اولی هستن . اونا بعد از من بچه دارشدن اما پسرک من چون نیمه دومی هست یک سال عقب موند و بادختر خاله هاش همکلاس شد . از فکر اینکه خواهرام دارن آماده میشن و در تکاپو هستن برای کلاس اولی شدن بچه هاشون چقدر حسرت داره و سوز . از تصورش داغونم .سختمه . سختمه .سختمه .سختمه .برای بچم بهترین آرزوها رو داشتم . بهترین سعس وتلاشها رو بهترین همراهیها رو ...


خدایا تو خدای پسر کوچکم هم هستی . میدونم همونجور که به من کمک کردی که آروم بگیرم٬ دستم جلوی خلق دراز نباشه ٬ به پسرکم هم کمک کن . من بمیرم ولی اون رنج و سختی کمتری ببینه .چیزی رو حس نکنه . کمبودی نداشته باشه .خوشحال باشه . غصه نخوره .اشکاش نریزه . اون زن باهاش فوق مهربان باشه . خدایا شبها تو بغل خودت بخوابونش . پاش درد نگیره . دندون درد نداشته باشه .دلش درد نگیره و سردش نباشه خودشو مچاله کنه .خدا دل کوچیکشو شاد کن .

غم ودردهاشو به من بده .خدا نذار هیچ بچه ای و بزرگی به روش بیاره که مامان باباش طلاق گرفتن . هیچکس با بچم دعوا نکنه . وقت بازی زمین نخوره زانوش زخم بشه و پانشه بجای گریه بگه مامان ببخشید ( الهی من بمیرم برات که اینقدرمظلوم بودی مامانکم. حتی وقتی کوچولو بودی چنان میخوردی زمین گریه نمیکردی صبور بودی ) . من وباباش احمق ونادان بودیم تو مارو ببخش به برکت این روز آخر ماه مبارک . غم رو دلتنگی رو .غصه قهر مامان وباباش رو از دلش ببر . خدا . گوش میدی؟ اونقدر آبرو دارم جلوت؟



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



قرار بود اول صبح ببرمش خونه باباش برای همین اصرار داشتم که زود بخوابه تا همزمان با سر کار رفتن من بیدار بشه ... هرچند با اون وجود ساعت دو خوابید بالاخره .مجبور شدم کنارش بخوابم تا بقول خودش کوسه هایی که با بستن چشماش میان تو فکرش بذارن بخوابه ... شب قدر بود .شب بیست وسوم ... میگه : مامان اگه تو و آقاجون باهم دوست بودین چه حالی میداد تاصب بیدار میموندم لازم نبود زود بیدار شم....(همونطور که جسم کوچولوش محکم تو بغلم بود ٬اشک توی چشمام حلقه زده بود )میگم ما که هنوزم دوستیم .گفت : پس چرا از هم جدائین ... گفتم آخه بابا با اون خانمه ازدواج کرده  ... چنان آهی کشید و بعد از یه ذره فکر گفت خب نمیشه دو تا خانم با یه آقا و یک بچه باهم توی یک خونه بزرگ زندگی کنیم ؟ من دلم میخواد تو و بابا با هم تو یه خونه باشید ... شب قدر فقط از خدا خواستم که هرجور خودش صلاح میدونه به دل معصوم و بیگناه این طفل معصوم اوضاع زندگیم رو سروسامان بده .

دلم میخواد میمردم وقتی فکر میکنم که چه حق کوچیکی رو از بچه به این مظلومی دریغ کردیم ... وقتی طلاق گرفتیم به حق این بچه فکر نمیکردیم فقط به خودمون فکر می کردیم ... به حق کوچیکش که میخواد مامان و باباش در کنار هم باشن ...کاش باباش هم باور می کرد که بچه هردوی مارو میخواد در کنار هم .نمیدونم چرا به هیچ صراطی مستقیم نیست .میخواد ثابت کنه که بچه نبود مادرش اصلا براش تاثیری نداره .خدایا کی میخواد بفهمه ؟ هردوی مارو دوست داره ولی دلش نمیخواد وقتی داره از محبت مادر لذت میبره بابا نباشه یا برعکس ... خدایا مارو ببخش ... ما بزرگترها ناخواسته چه ظلم بزرگی کرده ایم ...


دیروز اس ام اس هایی به من می داد که توهین هاش واقعاً داغونم کرد. خدایا به تو پناه میبرم از حرف اون مرد ٬ خونواده بی انصافش و مردم بی حیا و بیکار. امروز بعد از بردن بچه باز شروع کرد به فحش وتوهین که بچه من رو چکار میکنی و پاتو از تو زندگی من وبچم بکش بیرون و از این حرفا ... خدا خدا چطور طاقت بیارم .مگه اون بچه من نیست؟ چرا قانونهایی دادی که زن وحق مادریش اینقدر مظلوم و آسیب پذیر باشه .

خودمم نمیدونم با زندگیم باچیکار کنم .دست ودلم نمیره که شروع به زندگی کنم ... میخوام برم توی لاک خودم و در تنهایی بمیرم . شاید اونجوری بابای بچه ام یک نفس راحت بکشه و حق حیات رو در انحصار خودش بدونه . شاید من باید میمردم تا اون و خانوادش و  مردم روستا می گفتن زن و مادر  خوبی بود .... بله برای یک زن ومادر بعد طلاق مرگ تنها راه حفظ آبرو است .

خدایا فقط تو رو دارم . هرجور که خودت صلاح میدونی وخیر و مصلحت من و بخصوص طفل معصومم در اونه پیش پای من بذار ... خدایا اگه میدونی این آدم به درد من نمیخوره لطفاً خودت کاری کن که قبل از اینکه خیلی دیر بشه به دنبال خیر و صلاحش بره و من دوباره شکست نخورم .افوض امری الی الله .ان الله بصیر بالعباد





باوجودی که اصلا به اونا فکر نمیکنم اما امروز ظهر خواب اون و زنش و پسرکم رو دیدم ... خواب عجیبی بود زنش توی یک لباس زرد رنگ وشیک توی حمام (!) ایستاده بود. بغلش کردم با وجودی که داشت از دستم در می رفت یا شایدم از من میترسید فکر می کرد میخوام بکشمش... بغلش کردم وبا گریه بهش میگفتم هیچکس دلش نمیواد زندگی اش بهم بریزه و همونطور محکم تو بغلم می فشردمش ...

بعد اومدم طبقه پایین ... خودش رو دیدم که ایستاده و با غرور به من نگاه میکنه ... بچم روی یک تخت خوابیده بود ... من وسط زندگیشون چیکار میکردم خدامیدونه....اما بلافاصله از خواب پریدم و دیدم که اس ام اس داده که ساعت پنج ونیم بیا دنبال بچه ...

الان دارم حاضر میشم که برم دنبالش ... از دیشب خیلی دلم گرفته بود ... چند وقتیه خواب راحت و آروم ندارم ... من که ملکه خواب بودم برای خودم ... الان هر ده دقیقه از خواب میپرم و مستقیم به ساعت نگاه میکنم ...

اتفاقاً حالمم خوبه وقدرت تحملم واقعا بالارفته اما یک جور دلسردی و غم اومده تو دلم ... شاید بشه گفت ناامید ...شاید از شروع های دوباره می ترسم از تنهایی هم .. از بی حرمتی میترسم ... از بی کس بودن می ترسم. از فراموش شدن میترسم ... داشتم فکر میکردم خواهرام شش ماهه به من زنگ نزدن ... از این همه تحمل و تنهایی به دوش کشیدن غم هام خسته شدم .