به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

32

روز پنج شنبه صادق اومد خونه ، وقتی رسید اولین چیزی که با شوق و ذوق گفت اینکه مامان می دونی آقاجونم هم یه تبلت خریده ! 


راستش این حرفش خیلی منو تو فکر فرو برد و از این کارای بچگانه اون مرد داغون شدم . از اینکه می دونم به تنها چیزی که فکر نمی کرد خرید تبلت بود ولی چون دید ما برای بچه هدیه تولد تبلت خریدیم اونم رفت خرید ... اون دفعه می گفت من وضعم خوب نیست و گوشییش یه گوشی داغون قدیمی دکمه ای بود و حتی یه گوشی لمسی اندرویدی هم نداشت چه برسه به تبلت ! فقط برای اینکه ارزش هدیه منو کم رنگ کنه و یا جلوی خدای نکرده جذب شدن بیشتر بچه رو به خونه ما اومدن بگیره رفته با بی سوادیش یه تبلت خریده که فقط بگه اره تبلت خریدن تو کشک و هیچ اهمیتی نداره . 


اعصابم داغون شد نه اینکه منتظر تشکر از جانب کسی باشم برای اینکه ما برای بچه تبلت خریدیم با محبت با عشق با جشن تولد و چیزهایی که بچه رو شاد می کنه ... بلکه بخاطر اینکه نگذاشت یه هفته بگذره از تولد بچه و گرفتن هدیه اش ، بدو بدو رفت براش تبلت خرید  با وجودیکه خودش مخالف این چیزا هست و حتی گوشی قبلی بچه رو هم نمی ذاشت صادق ببره خونش. 


صادق میگه برام جشن تولد نگرفتن نه کیک و نه هدیه و نه هیچی .. تبلت رو هم آقاجون به اسم خودش خریده گفته میذاره منم باهاش بازی کنم .اگه به اسم خودش گرفته پس چرا توش بقول صادق هزار تا بازی ریخته !؟ در صورتیکه می دونم اصلا شاید بشه گفت تاحالا اسم تبلت هم به گوشش نخورده بود اصلا بلد نیست با یه گوشی اندرویدی ساده کار کنه چه برسه به تبلت و نصب برنامه روش و یا حداقل بدونه کدوم مدل بهتره و .... نمی دونم خودش یا چه کس دیگه ای این ایده رو بهش داده که در عرض دوسه روز بعد از اینکه فهمید اینجا صادق صاحب تبلت شده بدو بدو بره چیزی رو بخره که هیچ بکارش نمیاد بجز سیاست بازی بچگانه مذبوحانه احمقانه ..... خیلی حرص خوردم ... 


دلم میخواست بهش بگم: چیزی که بچه رو با شوق خونه من می کشونه تبلت و امثالهم نیست که قبلشم با گوشی خودم کلی بازی می کرد ... مهم محبت مادریه که نمی تونی با پول هزار تا تبلتم از جایی بخری و جایگزینش کنی براش .... اون چیزی که بچه رو می کشونه شور و شوق جشن تولدش بود و شمع فوت کردن و هدیه گرفتن و فیلم و عکس گرفتن و حال و هوای جشنش ... نه یه تبلت خشک و خالی خریدن اونم به اسم خودت که فقط باعث بشه بچه به تبلت خودش شوقی پیدا نکنه و اهمیت هدیه ما بهش کمرنگ بشه .... متاسفم براش.




امروز بعد سه روز استعلاجی اومدم اداره حالم خوب نبود . تصمیم گرفتم دیگه کتاب نگیرم از کتابخونه تا اطلاع ثانوی یعنی تا 16 اسفند کنکور دکترا . می خوام بشینم درس بخونم اگر اراده ام کور نشه دوباره ... 


دیروز جمعه قشنگی بود قبل از ظهر صادق داشت امتحان فرداشو می خوند ، علی هم افتاده بود به  جون دکوراسیون خونه و تغییرات می داد و منم رفته بودم سر کتابام و همه منابعی که باید بخونم واسه دکترا رو آوردم بیرون دم دست و برای دست گرمی یه کتاب زبان رو ورداشتم شروع کردم  ... می دونم کمی دیره ولی بالاخره دیگه باید از یه جایی شروع کنم . 


بعدش رفتیم بازار ماهی فروشا و دوتا ماهی که اسمشون یادم رفته جدید بودن تا حالا نخورده بودیم ، خریدیم و برگشتیم  و نهار بسیار بسیار خوشمزه ای باهاشون داشتیم جاتون خالی . عصرش هم صادق رو بردم کلاس نقاشی . قراره از هفته بعد دوره رنگ روغنش رو شروع کنه .


این روزا داریم برای فروش خونه و خرید یه خونه بزرگتر طرح و نقشه می چینیم اگر پولمون جور بشه . خواهرم میگه برای خرید خونه  یه نذری برای  امام جواد بکنم ولی من تجربه خوبی از نذر کردن ندارم معمولا یادم میره نذرم بعدم عواقبش ... بعد نماز صبح صد بار می گم لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم ذکریه که معجزه می کنه ... راستی نماز صبحهامو از عاشورا تا الان مرتب خوندم ! آفرین به خودم 


31

امروز تولد صادق بود . روز خیلی قشنگی بود و خیلی خوش گذشت . 

صبح ساعت یازده از اداره برگشتم و رفتیم دنبال صادق . توی راه خودمونو زدیم به فراموشی و اصلا به روی خودمون نیاوردیم که تولدشه . اونم مظلومانه هیچی نمی گفت . در حالیکه ماههاست روزشماری می کنه واسه تولدش .


وقتی رسیدیم خونه سید همه ی کارا رو از صبح انجام داده بود ... خونه رو دسته گل کرده بود و از شب قبل هم که اتاقو براش تزئین کرده بودیم و بادکنک و شمع و کادوهاشو چیده بود . وارد که شدیم یهو بهش گفتیم تولدت مبااااارککک... همچین ذوق زده بود بچم که خدامیدونه ! 


امروز اولین بار بود تصمیم گرفتم تولدبازیشو برای شب نذارم و همون ظهر کلی سروصدا کردیم ... آفتاب تابیده بود وسط هال... ساعت یازده و نیم روز براش تولد مبارک و مراسم شمع فوت کنون و کادو باز کردن راه انداختیم . اصل تولدشم ساعت 9 ونیم صبح بود دیگه ... ولی خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت ! خودمون سه تایی ! برخلاف سالهای قبل ! بچم شمع 9 سالگیشو فوت کرد ! و وقتی تبلتی رو که سید براش خریده بود دید غش کرد از خوشحالی ! چندماه بود که در آرزوی تبلت بود هرچند فقط روزایی که خونه ماست می تونه فقط دوساعت باهاش بازی کنه ولی خب ! همه دوستا و هم سن و سالاش داشتن برای همین خیلی ذوق زده بود . منم براش مدادرنگی 24 تایی و پاکن و دفترچه یادداشت خریده بودم . خواهر کوچیکه هم از چند روز پیش با پست براش کتاب فرستاده بود... 


آها بعدش رفتیم توی تراس و با سید یه کباب برگ و کوبیده دبش رو ذغال درست کردیم ، غذای مورد علاقه صادق ! کلی گفتیم و خندیدیم . بیشتر از خوشحالی سید خوشحال می شدم وقتی می دیدم توی شادی من چقدر از خودش انرژی می ذاره برام ارزشمند بود و همین تا اعماق قلبم رو از رضایت پر میکرد . از اینکه می دیدم تولد بچه من برای اونم مهمه و چقدر سعی کرده تا صادق رو خوشحال ببینه . از اینکه دیدم پول خرید تبلت رو با چه وسواسی کنار گذاشته بود و از اینکه همیشه وقتی از بیرون میاد یه چیزی برای صادق میخره . از همه کارای جزئی اما مهمش که برای بچم می کنه!


راستی می خوام از این به بعد اینجا به سید بگم علی ! پس علی همون سیده ... سید گفتن یه جورایی حس غریبه بودن بهم میده ...انگار نه انگار دارم راجع به علی خودم حرف می زنم که تنها مونس و همدمم تو زندگیه . اون اوایل چون نمی خواستم اسمشو بگم پیشوند اسمشو گفتم اما الان نظرم عوض شده.  اینم از این ! 


نمی دونم چرا انقده خوشحالم امروز ! الکی الکی ! همش به صادق میگم نیم وجبی شیش ساعته من ! نیم وجبی هفت ساعته من !

 سه سال پیش تو همچین روزی غم عالم و آدم روی قلبم سنگینی می کرد ! تنها بودم و بی کس و دور از خانواده و پر از استرس و ترس و افسردگی ، اما حالا دلم گرمه ، قلبم روشنه ، یه خونه گرم و پر شور و پر آرامش دارم ، یه مرد کنارمه که توی هرکاری بهش تکیه کردم خم به ابرو نیاورده توی بدی هام خوبی هام کنارم بوده . همه جوره امتحانش کردم و موفق شده ... پسرکم رو مرتب می بینم و تاااااازه اون طرف هم مخش تکون خورده و داره ذره ذره دنبال بهونه می گرده که بچه رو بهم بده ....فک می کنم داریم به هدفمون که خونه خریدنه نزدیک میشیم ، سالم و سلامتیم ، رابطه علی با صادق عالیه و خیالم از این بابت راحته و..و.. خدایا توی دل هیچ بنده ای هیچ غمی نباشه ، حالا ، همین لحظه ، الان : دل همه رو شاد کن . خدایا شکرت 




خب کتابایی که خوندم : اولیش کتاب سیزدهمین قصه از داین سترفیلد : یه رمان جالب بود راجع به زندگی یه نویسنده فوق معروف که یه راز تو زندگیش هست .... خیلی داستان کتاب معما گونه و پیچیده بود و حسسابی لذت بردم 


کتاب : قاتل روباه است از الری کویین : این یه کتاب پلیسی بود ، راز یه جنایت خانوادگی ... روند خیلی ساده ای داشت زیاد شخصیت نداشت و یه جورایی قابل پیش بینی ولی خوندنش لذت بخش بود. 

 

کتاب : پوپوف از سولیتزر : وای چه کتابی بود ! معرکه ! یه دریچه دوست داشتنی به دنیای اقتصاد سیاست زده ! بلوک شرق و غرب ! فضای داستانش مال سال 1980 بود . اونقدر توش از راز و رمزای دنیای سیاست و ترفند های کثیف قدرتهای سرمایه داری بود که هر صفحه اش کلی جهان بینی منو زیاد میکرد. حسسابی ازش لذت بردم البته شاید سلیقه دیگران مث من نباشه ولی من اینجور کتابا رو دوس دارم و دنبال اینجور چیزام . فعلا اینا / باز سه چهار تا کتاب گرفتم فعلا دارم میخونم .



30

دیشب موقع خوابیدن صادق میگه مامان می دونی آرزوم چیه ؟ دلم میخواد یه روزی مهندس بشم و یه ماشین زمان بسازم بعد برم به اون زمانهایی که شما و آقاجون ... شما و آقا جون ... اسمش چیه ؟ گفتم طلاق ؟ گفت آره همون نشده بودین .... خیلی حالم گرفته شد از حرفش ... گفتم چی رو اون زمانا دوست داشتی مگه مامانی ؟ شروع کرد به تعریف کردن خاطرات واضح و روشنی که ازاون زمان داشت البته هیچکدومش مربوطه به جو گل و بلبل داخلی خونه نبود خداروشکر ...


همش تعریف می کرد از عسل  دختر همسایه که اونزمانا طبقه پایین ما زندگی می کردن اون زمان که صادق 5 ساله وعسل یه دختر 8 ساله بود ... میگه مامان واقعاً دختر شیرینی بود ( نیم وجبی ! ) الان آرزوم اینه که یه بار دیگه عسل رو ببینم ! ( حالا فهمیدیم علت ماشین زمان ساختن بچم رو  ! باید دوره بیفتم پیداش کنم ، دنبال دختری به اسم عسل ! )


بعد از دختر دوستم که کوچه پایینی خونه ما زندگی می کرد و سرایدار  انباری یه شرکت لوله و لوازم ساختمون بودن با شوهرش . دختر خوبی بود ... باز صادق میگه که مامان یادته مائده رو ، همونی که حیاط خونشون پر از لوله و فرغون بود ؟ انقده با اون لوله های سفید و سبز و خاکستری بازی می کردیم ....


 دلم گرفت ! بچم چه خاطراتی از اون روزا و سالهای سخت زندگی من داشت ! به این فکر کردم که اون سال ، دقیقاً همون سالی که ما توی اون خونه پر از خاطرات صادق ساکن بودیم ، بدترین سال زندگیم بود ، در عین حالی که بچم غرق توی دنیای بچگیش ....  یه روز بردنش به سفری غیر منتظره .... و وقتی برگشت مامان رفته بود و یه زن جدید اومده بود که بهش گفتن باید بهش بگی مامان ! .... دیشب تازه عمق درد و رنجی که صادق بخاطر از هم پاشیده شدن زندگیش کشیده رو فهمیدم ...اون زندگی ، آشیونه صادق بود که هرگز دوباره ساخته نمیشه براش! 


 اگر اون لعنتی کمی با من راه می اومد و نمی رفت به اون سرعت زن جدیدشو بیاره تو خونه زندگی من ، من نرفته بودم ، ...شاید ... اگر .... شاید .... دوباره همون اما و اگرهای بیهوده ای که چند روز پیش با خودش داشتم ، تو سرم چرخ می خورد و چرخ می خورد و داشت دیوونم میکرد ... چی شد که اینجوری شد ... انگار قرار بود بشه ، انگار ما مث دو تا عروسک خیمه شب بازی بودیم تو دستای روزگار و حکمت و تقدیر .... غیر از این چی می تونم بگم ! 


بعد از سه سال تازه زوایای ندونسته رابطه اون با دوست صمیمیم برام روشن شده ! بعد از سه سال تازه فهمیدم که از مدددددتها قبل ازاینکه من خنگ بفهمم اونا با هم بودن ! و این دفعه اونم انکار نکرد ! خیلی دلم می خواست مثل همیشه بگه نه ! می خوام فراموشش کنم. می خوام دوباره یادم نیاد اون روزا رو ...


 دیشب بچم کلی خاطره گفت از بازیهاش با عسل خانوم !  عسل چی می گفت و چیکار می کرد یا با مائده چه بازی ای می کردم  .... 

بهش گفتم اینکه ناراحتی نداره مامانی ، فکر کن که الان از چه چیزهایی خوشت میاد ؟ از همونا لذت ببر مامانی من ! 

فوری گفت : من الان از تنها چیزی که لذت می برم اینه که تا آخر هفته پیش مامانم باشم ! 




این دفعه کتاب به دنبال مادر نوشته دبورا الیس رو خوندم / مستندواره ای درباره وضعیت زندگی زنان در زمان طالبان در افغانستان ... خیلی دردناک و در عین حال جذاب نوشته شده .بسیار لذت بردم.


کتاب ملاقات با مرینال از چیترا بانرجی راجع به زنان و مشکلات و عواطف آنها بخصوص راجع به زنان هندی مهاجر به امریکا نوشته شده رو هم خوندم . مجموعه داستانه . عالی بود حیف که داستان کوتاه بود و بنظرم هر داستانش دستمایه رمانی بلند میشد که باشه .


کتاب فرشته نزدیک است از دیپک چوپرا  رو هم در دست خوندن دارم هنوز که ظاهراً چهل هفته در سال 2001 در صدر پرفروشهای نیویورک تایمز بوده . / خب الان خوندمش .... بدک نبود . یه کم تخیلی بود.



29

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28 + بعداً نوشت

امروز نهم محرمه. امروز صبح پاشدم نماز صبح خوندم با چه لذتی (بعد مدتها که نماز صبح رو فاکتور می گرفتم ) شکرت خدا . سید همش نامحسوس بهم میگفت ارتباطتو با خدا قوی کن که آرامشتو دوباره بدست بیاری... 


 اونموقعها یعنی تو اون زندگیم نمازی که با جدیت و مرتب می خوندم و هرگز قضا نمیشد حتی به سختی ! نماز صبح بود چون اون با اصرار منو از خواب بیدار می کرد و سجاده رو باز می ذاشت تا منم نماز بخونم.همیشه صحنه نماز خوندنای خواب آلودم در حالیکه اون کنارم نشسته بود و ذکر می گفت تو ذهنمه . این از خوبیش بود که نمازش ترک نمیشد حالا اخلاقش به کنار... سید با اینکه خودش در هر موقعیتی نمازش رو می خونه به نماز خوندن من کاری نداره گاهی فقط در قالب یادآوری و مهربانانه میگه  اگر نمازهاتو مرتب می خوندی آرامش و تمرکزت خیلی بیشتر می بود . 


بهترین نمازهای عمرمو وقتی مجرد بودم توی مسجد کوچیک قدیمی محلمون با اون معماری قشنگ و سنتی که چسبیده به خونمون تو روستا بود میخوندم . یه فضای تاریک داشت با محراب گچ بری از اون گچ بری های قدیمی و سکوت و بوی عطر مشهدی ... و نمازهای جعفر طیار من ... ( البته بعداً اون مسجد قدیمی و ارزشمند بر اثر بارندگی زیاد تخریب شد و بابام دوباره ساختش ولی خب دیگه قدیمی و پر رمز و راز نبود. واقعا حیف) بعدشم گذشت تاااااااا دوره ای که بعد از طلاق تنها بودم و بشدت از نماز خوندن  لذتی می بردم که نگو  و نپرس ... نماز صبح هارو با شوق از خواب بیدار میشدم و می خوندم تا روز میشد بعد می اومدم  اداره با دلی غمگین ولی پر از آرامش .


 تاااااااااااااااا همین شیش ماه پیش لعنتی که توی اداره جابجا شدم و مسئولیتی گرفتم و همه استرس های من شروع شد اضطراب های مدام بجای اینکه منو متمرکز کنه روی نماز و دعا و ذکرم ، منو دور کرد ازش .... فقط نشستم غصه خوردم برای رفتار این و اون و حرف های این آدم و اون ادم پشت سرم و حالا چی میشه ها و  اگر اینطور بشه من چه خاکی به سرم بریزم ها و  نه راه پس و نه راه پیش داشتن و گیر کردن تو شرایط بغرنج کاری با مدیری که ........ بدترین دوران کاریمو تا  امروز دارم میگذرونم .


 می دونم نماز تمرکز و آرامش رو بر می گردونه به من ولی باز سست میشم انگار منتظر یه معجزه ام . منتظرم شرایط از بیرون تغییر کنه . بیشتر وقتا یادم میره اگر من از درون تغیییر نکنم هیچ چیز قابل تغییر نیست و با فرار کردن از موقعیت ها هیچی درست نمیشه اما اونقدراعصابم ضعیف شده که همه برنامه های روحی و روانیم رو بهم ریخته . حالا از امروز دوباره می خوام هر طور شده نماز صبحهامو مرتب بخونم .



بعداً نوشت : 


تا امروز (چهار روز گذشته ) همه نماز صبحهامو خوندم! خدایا شکرت ، دیروز صادق اومد پیشمون . میگه مامان اونقدر سینه زدم ( توی مراسم عاشورا ) درحد خودکشی ! نیم وجبی من! دیروز سید بردش آرایشگاه دو ساعت تو نوبت بودن . مسئولیت آرایشگاه بردن صادق رسماً افتاده گردنش. آخه خودم با اصرار از باباش خواستم هر بار موهاش بلند میشه نزنه از ته کچل نکنه بچه رو ...


 بعدش رفتیم کتابخونه پونزده تا کتاب برای هر سه تاییمون گرفتیم و رفتیم بازار برای صادق یه کاپشن جدید خریدیم چون کاپشن قبلیش کوتاه و کوچیک شده بود و اونم که اصلا به فکر لباس بچه نیست . شب که رسیدیم خونه سه تایی افتادیم به جون کتابا ... نتیجش اینکه از شدت چشم درد تا ساعت دو غلت می زدم تو رختخواب بعد بیدار شدم و یه دونه ژلوفن خوردم تا بتونم بخوابم . 

همیشه وقتی دوساعت یا بیشتر کتاب می خونم چشمام بشدت می سوزه و سردرد شدید و سرگیجه میگیرم ،مسئله اینه که نمیشه کتاب نخوند. نگران چشمامم. دوسال پیش لیزیک کردم که چندان موفقیت آمیزنبود .اصولاً چشمهای حساسی دارم بخصوص حالا که عمده کارم با کامپیوتر و کتابه واقعا اذیت می شم . 


 الان ساعت 8 شب شنبه است یه ساعت پیش اومد دنبال صادق و بردش ! دم در شیشه ماشین رو آورد پایین و با خوشرویی (!) داد زد چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟( آخه چندبار زنگ زده بود نشنیده بودم ) گفتم سایلنت بود بعد برام دست تکون داد (!) صادق طفلکم همچین خوشحال بود ... 


یادم اومد که سید می گفت که تو راه آرایشگاه صادق بهش گفته که بابام گفته به شما نگم بابایی . آخه من چیکار کنم ؟ 

ظاهراً یه بار به مرضیه ( نامادریش ) بجای مامان گفته مرضیه . بعد باباش دعواش کرده که چرا میگی مرضیه ؟! پس به اونم نباید بگی بابایی ! کلی دلم گرفت برای اینکه چرا ذره ای به فکر آرامش بچه نیست؟ و سر همچین موضوع بی اهمیتی ذهن بچه رو حساس می کنه ! خودم متوجه بودم  از دیروز که اومده بود هی موقع صدا زدن سید زبونشو پس می کشید و می رفت جلو روشو مستقیم خطابش میکرد ببین  بچه رو چقدر تحت فشار گذاشته که به سید نگه بابایی 


می خواستم براش در این مورد پیامی بنویسم بعد دیدم واقعاً ارزشی نداره . می دونم چه جوابی میده باز !  سید می گه به صادق گفتم : بابا جان تو زرنگ باش اونجا که میری اگر می خوای از من حرفی بزنی بگوعمو سید ! به اونم بگو مامانی که آقاجونت دیگه دعوا نکنه .  بچه گفته من که همیشه همینو میگم از دهنش در رفته یه بار بهش گفته مرضیه !  کل دیروز دلم گرفته بود سر همین موضوع ... 


گاهی به اون بشر امیدوار میشم که شاید داره با بچه درست رفتار میکنه بعد یهویی یه چیزی می شنوم که داغونم می کنه. بچه رو می بینم که اگر من نبرمش حمام موهاش چرب و چیلی و پوستش سیاه و لباساش کبره بسته و چرک از تو اون مدرسه لعنتی میاد اینجا اگر من براش لباس نخرم با سر و وضع غیر قابل توصیف می برنش بیرون اگر من حواسم به خورد و خوراکش نباشه بچم حسرت همه چی رو به دل می گیره . خیلی صبوری می کنم . خیلی سخته . تفاوت وحشتناک فرهنگی ما یه رنج دائمی برای من درست کرده . برای همون چیزا که ازش جداشدم الان به خاطر همون چیزا دارم رنج می بینم تو تربیت بچم .