به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

46

این روزا که بابای صادق مشغول نقل و انتقالاتشه بچه رو گذاشته پیش من ، دیشب توی آشپزخونه داشتم به درخواست صادق پیتزا درست میکردم و پسرکم هم دور و برم می پلکید . یهو پرسید : مامان شما آقاجون ( شوهر سابقم ) رو بیشتر دوست داری یا بابایی (علی ) رو  ؟؟؟؟ اولش جاخوردم این چه سوالیه که بچه پرسید .... علی هم اونورتر داشت تی وی نگاه می کرد اما فکر کنم نشنید چون همزمان سرش تو کتابش هم بود ... چند ثانیه مخم هنک کرد حالا جواب بچه رو چی بدم ؟ نمی دونم رو چه حسابی به فکرش رسیده بود ممکنه من هر دوتا رو باهم دوست داشته باشم ؟؟؟؟ خدایا !!!


شاید تاثیر جر و بحث بسیار کوچکی بود که ساعاتی قبل با علی داشتم سر یه موضوع الکی .... نمی دونم . بهرحال یواشکی بهش گفتم مامانی وقتی دو تا آدم بزرگ با هم باصدای بلند حرف می زنن به این معنی نیست که همدیگه رو دوس ندارن یا دعوا دارن باهم .... من بابایی رو خیلی دوس دارم و آقاجون رو هم چون بابای پسرکمه دوست دارم .... ( نمی دونم جواب درستی بهش دادم یا نه ؟) 

بعد انگار که بخواد بیشتر خودشو توجیه کنه گفت : بابایی رو بخاطر اینکه همیشه کنارتونه و کمکتون می کنه دوس دارین . گفتم اره دیگه . بابایی مهربونه .


نظرات 3 + ارسال نظر
شازده کوچولو 3 تیر 1394 ساعت 12:20

ترمه خانوم: نمیشه به صادق جون بگی:من توی این دنیا فقط بابا رو دوست دارم!

اینو که اصصلا بر نمی تابه . همیشه میگم تودنیا فقط تو رو دوست دارم . بعد بابایی و .....

solmaz 2 تیر 1394 ساعت 04:36

آخی. گیج میشن بنده خداها از رفتار آدم بزرگا

واقعنا

گلی 1 تیر 1394 ساعت 22:59

ترمه جان توی سالهای تنهایی و غربت، من چیزهای زیادی از سر گذروندم و هر اتفاقی، هم درسی برام به جا گذاشت و هم ردپایی رو سلامتی جسم و روانم. یکی از این درسها که برام خیلی مهمه اینه که لحظات خوشبختی رو باید درک کرد و مزه‌ مزه کرد و خوب در اونها حضور داشت، چرا که کوتاهن و شکننده و گذرا. درست برعکس غم که دیرپا هست و هربار که میاد توی دل آدم ته‌نشین میشه و می‌مونه، خوشی مثل یک نسیم شیرین و تازه، مثل یک آهوی سبک‌پا، مثل یک ماهی کوچولو از توی مشتت سر میخوره و میفته توی رودخونه زندگی و میره.
این لحظه‌ای که ازش نوشتی چه لحظه‌ی خوشبختی بود و این پرسش معصومانه‌ی پسرک چقدر شیرین بود. از اون لحظه‌های ناب خوشبختی بود که آدم باید توشون حل بشه و سعی کنه توی مشتش نگه‌شون داره.

چه قشنگ نوشتی گلی جان
بله کاملا حق باتوئه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.