به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


دارم رحمانیت و رحیمیت خدارو به چشم میبینم . خدایا متشکرم . متشکرم . متشکرم . کی گفته دلی که با گناه سیاه  وکثیف شد ، دیگه هیچوقت پاک نمیشه ( یکیش خودم ) که الان در کمال تعجب و شادی اعتقادم برگشته و دارم میگم ؛ چرا میشه !  اونم با ترک گناه .... از هر نوعش ...

 بقول بزرگی ؛ ( گناه رنجی اجتناب ناپذیر به دنبال داره و بذر رنج رو در خود میپروره ، هیچ گناهی نیست که به رنج منتهی نشه ... )  چقدر این جمله روی من تاثیر گذاشت خدا میدونه ...

 احساس میکنم در آغوش خدا هستم ... ینی سالهاست که در آغوش خدام ولی انقدر مشغول ونگ ونگ و غر زدن و گریه کردن بودم  که به جای گرم ونرمم توجهی نداشتم . خدای عزیزم ازت متشکرم . تو از مادر به من مهربونتری و من دوستت دارم . 

روز به روز احساس تازه ای دارم از زنگار گرفته شدن . از تازگی ، از درخشش .  اگر یک حسن جدایی ام ( اون تحول به این بزرگی ) همین باشه که در دلم  احساس سبکی و نزدیکی به حقیقت  میکنم برام بس بود . خدایا متشکرم . بخاطر همه چیز .

****

 هفته دومی هست که پسر گلم رو در کنار خودم دارم و میتونم تا دوسه روز دیگه از صمیم قلب بهش محبت کنم و عشقم رو نثار وجودش کنم . وقتی بهش میگم که دوستت دارم، برقی رو تو چشمهای درشت و معصومش میبینم که پر از محبته . اینروزا تونستم براش مادری کنم . کیف و کاپشنش رو که تیره و کثیف شده شستم و بردمش حمام .

کارهایی که بیشتر وقتها بخاطر وقت کمی که بامنه ، نمیتونم انجام بدم . براش غذا و خوراکی هایی که دوست داره بپزم و بذارم طبقه پایین یخچال تا دستش برسه . بذارم کارهای مورد علاقشو انجام بده ... باهاش نقاشی و رنگ آمیزی کنم . کتاب بخونیم ....

آه که زندگی چه لحظه های ناب و سرشاز از لذتی دارد اما حیف فقط وقتی که از دستش میدیم ،  چشمهامون میبیندش و قلبمون حسش میکنه .



زنش رفته شهرستان ... قراره بچه یک هفته با من بمونه . امروز که رفتم دم کلاس دنبالش ، معلمش رو دیدم ، با دیدن من تعجب کرد و  خوشحال شد و انگارکلی حرف برای گفتن داشته باشه حال و احوالپرسی کرد و اینکه  چه پسر خوبی دارم و چقدرمودبه و چقدر حرف گوش کنه و .... و بالاخره حرف دلش رو زد که زن باباشو دیدم ! 

گفتم جدی ؟ ( آخه قبلن شرح ماوقع زندگی خودم و شرایط زندگی پسرم با زن بابا رو براش توضیح داده بودم . اونم معتقد بود که میتونه با حرف زدن با اونا  یه کاری کنه که پسرمو بهم برگردونن .اما با گذشت حداقل سه ماه از اول مدرسه تا حالا بابای بچمو که اصلا ندیده و تازه همین چندروز پیشا برای اولین باز زن بابای بچمو دیده بود . )

میگفت ؛ خلایق هر چه لایق ...  وقتی دیدمش اونقدر تاسف خوردم ، دلم برای گلی مثل پسرت سوخت که زیر دست اینه ... گفتم حیف این بچه از تو ... ( روز به روز دروغهای اون معلوم میشه ، اوایل میگفت زنم یه دختر جوونه و... حالا از زبون کسانی که دیدنش همش همین حرفو شنیدم که میگن اونقدر چهره پیر و چروکی داره که سنش به چهل میخوره).. معلمش میگفت دندوناش زرده و زشته ( باروم نمیشد، اما با تطبیق حرفای معلمش با دوستم که دیده بودتش مطمئن شدم )

 میگفت با خودم گفتم چطور دلش اومده زن ............. مثل شما رو از دست بده و بره سراغ این .... قد بلند و دستای چروک خورده و پر لک و زخم ؟؟؟؟ لباسهای نا فرم ونامرتب ؟؟؟ که در شان همسر یک آدم اجتماعی و پر برو بیا  نیست ... میگفت فکر کردم از این روستاهای دور دست لب مرز که قاچاقچی هستن بلند شده اومده(!!!) ... ( دقیقاً‌ توصیف دوستم که روز اول مدرسه اونو با بچم دیده بود هم همین بود که ؛ انگار دستهاش همین الان از توی خاک در اومده باشه ... ) بخدا نمیتونم باور کنم .

 دوس داشتم زن بابای بچم یه دختر جوون خوش قیافه و محجبه با شخصیت باشه تا یه موردی مثل این،  یک زن که دوست داره قیافه اش شبیه زن های دوره گرد بنظر بیاد یا نمیتونه بیشتر از این مواظب ظاهرش باشه ؟... احتمالاً قبلن ازدواج ناموفقی هم داشته یا شاید هم از دیر ازدواج کردنش ، پدر مادرش مجبور شدن بفرستنش زن دوم و غریبی و مادری یک پسر 7 ساله رو بکنه ...

بهرحال هیچی  به ظاهر آدمها نیست هرچنداصلاً لازم نیست این چیزا رو بدونم تا مطمئن باشم که هیچ زنی نمیتونه جای منو برای شوهر سابق پر کنه ( حتی توی خواب دیگه زنی مثل من نمیتونه داشته باشه ، چون با خانواده و شرایط اون ، من مثل یک گوهر و مروارید توی زندگی و سرنوشتش بودم .

 آره من خوب بودم و از سر اون و زندگی و خانوادش خیلی خیلی زیاد بودم ، اصلا برای همینکه خیلی با اونا فاصله داشتم (درعین سادگی و تواضع) منو نتونستن تحمل کنن و زندگیمو خراب کردن و این زن رو براش دست و پا کردن تا کلفتی کنه و فقط بگه بله قربان . یعنی روح و شخصیت نداشته باشه و فقط یک جسم مطیع باشه ، این من بودم که فرشته ای مثل صادق رو برای خونوادشون جا گذاشتم که هر کس اونو میبینه باور نمیکنه که این بچه نوه همچین خونواده ای باشه )

 البته منم اصلا از روی چهره کسی قضاوت نمیکنم .ولی فکر میکنم که زنی که حاضر شده یک هفته بعد از رفتن من بیاد سرخونه وزندگی من و صاحب همه چیم  بشه و روی جهیزیه من خونه شو علم کنه نباید اونقدرا روح بزرگ و طبع بلند و با عزت نفس  باشه و اونقدر دلش دریایی باشه که بگم قیافه اش به جهنم حتماً‌ دلش بزرگه با بچم مهربونی میکنه ...

 مطمئنم کسی که توی خونواده ای با فقر فرهنگی بزرگ شده باشه اصلاً قابل اعتماد و سرشاراز محبت نیست که  بتونه زن بابای خوبی بشه و منم خانواده اونو میشناسم . افسوس میخورم برای شوهر سابق ... دلم براش میسوزه . یادم هست همیشه بهم  میگفت میخوام بعد از تو یک زن بزرگ بگیرم ... 

دلم میخواد بهش بگم با این زن بزرگت خوشبختی ؟ با زنی که از یک دنیای کوچک اومده به امید بزرگ شدن ؟ امیدوارم خوشبخت باشه ... از صمیم قلب امیدوارم که از من باهاش خوشبخت تر باشه . امیدوارم اونقدر بهش محبت کنه که نتیجش به بچم هم سرایت کنه .واقعاً‌خوشبختیشو میخوام .

 معلمش میگفت انشالله از شهرستان برنگرده دیگه ... گفتم ؛ نه بابا  آدم نباید نفرین کنه چون به خودش برمیگرده و اون طرف هیچ ضرری نمیکنه ... درحالیکه درو می بست گفت ؛ نه این یکی رو امیدوارم واقعاً برنگرده . حیف این فرشته از اون ، نفرین کن ...... و در رو بست و من موندم توی سالن مدرسه در حالیکه  فکرمیکردم چرا همش دارم خبر میشنوم راجع به کسی که هیچوقت کنجکاوی نکردم ببینمش و یا بفهمم چطوریه اما انگار کائنات داره همش جزئیات ظاهریشو نشونم میده ...

نمیدونم درون زندگیش چه خبره ؟ البته که  اصلاً‌ برام مهم نیست  شاید ماهها بگذره و به این قضیه فکر نکنم که چیکا ردارن میکنن ؟ آیا خوشبختن یا بدبخت ؟ اما ین اتفاقات اینجوری منو به فکر فرو میبره ... شاید شنیدن این حرفا برای مادرم جالب باشه تا یه جورایی دلش خنک بشه ... اما برای من نه فقط مخدوش کردن آرامشم ... من به این فکر میکنم که دیگران در مورد من چی میگن واینکه این وسط  اصل و واقعیت زندگی من چیه ؟ چقدرتفاوته از ظاهر تا باطن ؟ چی قراره سرم بیاد ؟

  همونجور روی پله نشسته بودم و به این فکر میکردم که وای روزگار...  چه به روزمان آوردی ؟ نه من و نه اون دیگه هیچوقت زندگیمون مثل زندگی اول نمیشه . با همه کم وکاستیها 9 سال مثل لباس به تن هم اومده بودیم ، وصله پینه ، با گذشت وصبر و گریه و توهین و سختی و نداری ... اما کشون کشون اومده بودیم  بهرحال ... کسی نمیگفت ؛ زندگی دوم ... زن دوم ....شوهر دوم ... بچه از زن اول ... از زن دوم.... چقدرشنیدن این واژه ها سخته ...

هیچ چیزی مثل زندگی اول نمیشه اونم هزار بار همینو به من گفته...چیزی رو که شکسته  و تو میخوای بند بزنی خیلی فرق داره با چیز نویی که میخوای بزنی بشکنیش ... تو زندگی دوم از روز اول دلت چرکه . از روز اول با خودت میگی بابا چیزی که یه بار شیکسته صدبار دیگه هم میشکنه .امازندگی اول ..........

کاش میشد آرزو کرد از این لحظه به بعد هیچ پدر و مادری از هم جدا نشن . کاش میشد آرزو کرد همه بفهمن و لمس کنن ومطمئن بشن که زندگی دوم حتی اگر بهترین زندگی هم باشه تا چند صباحی زیباست بعدش حتی یاد وخاطره همون دعواهای زندگی اول راحتشون نمیذاره .. نمیدونم شایدم تصور من اشتباه باشه ... خدایا کمکم کن . آرامشم بده ... خدایا بدبختی هیچ کس رو نمیخوام . نه اون و نه خودم .

 - دوستانی گفتند که غیبت کردم ... لازم دیدم جواب بدم . لطفاً نیایید تذکر بدید که غیبت و افترا و ال و بل ... اعصاب ندارم والا ... نه که هیچکدوممون اصلاً اهل غیبت کردن نیستیـــــــــــم (‌منظورم اظهار نظر کردن راجع به همه چیز مردم و همکارا و همسایه ها و فامیلهاست یا هزا رتا گناه دیگه که در طول رو زانجام می دیم و انگار نه انگار ... با خودمون که صادق باشیم دیگه ... ) ... 

این مورد من ، که جای خودش رو داره که باز صد البته خودم  اصولاً حوصله غیبت کردن و هرروز از اون گفتن رو ندارم . چون اصلاً در ذهن و زندگی من جایی نداره که بخوام با  غیبت کردن از کسی مثل  زن شوهر سابق اعصاب و  لحظه های زندگیمو کثیف کنم .این اتفاقات پیش میآد دیگه . آدم  می شنوه ... نمیتونم بزنم تو دهن معلم بچم که حرف نزن . من گوش نمیدم . یا رو ترش کنم که ای وای  من معصومم ، گناه نکردم تاحالا... غیبت میشه حرف زدن از مردم ...

خب حق بدید اون زن نامادری بچمه ... بصورت غریزی ازش بدم میاد ولی نه اینقدرها که بشینم با معلم بچم که هر ماه یه بار میبینمش راجع به همچین کسی بحرفم ... خب معلم یهو شروع کرد به گفتن وشرح این دیدار و منم شنیدم شما ببخشید .

 حتی یه جاهایی دیدم از عدم استقبال من از حرفاش صورتش درهم رفت و زود مطلب رو بست . حتماً‌ پیش خودش گفت چه زن بی خیالی ! ( عدم استقبال منم بیشتر نه بخاطر بحث گناه و غیبت و این چیزا ، بلکه بخاطر اینکه دلم نمیخواست بشنوم که سابق ، واقعاً همچنین زن زشتی گرفته و سرشکسته است و بچم باید در کنارهمچین آدمی شناخته بشه بعنوان مادرش و بحث افسوس و حیف و اینا ... ) 

 با احترمی که برای دوستای عزیزم قائلم این یک مورد رو بی خیال شید لطفاً ... آقا شما پیامبر ، ما ابوجهل .. شما  فرشته ما ابلیس ... شما ثواب ما گناه کبیره ....قبول ؟؟! 

 دیگه چی بگم . به اصل حرفم و به حس و حالم توجه کن  در پی این قضیه که اومدم و نوشتمش ... 


حکم دیدار قطعی شده و قاضی تجدید نظر هم دوباره تاییدش کرده ...خدایا شکرت،  البته هنوز ندیدم حکمو  ولی بالاخره یک از این موارد قانونی به قطعیت رسید . از 8 صبح پنجشنبه تا ساعت 8 شب جمعه ...

دیشب و دیروز توی هیاهوی بازی بچه های خواهرام ، جای پسر شیرین زبونم جوری خالی بود که دلم میخواست دور بشم ازشون . بدون اون احساس میکنم محبتهای خاله ای هم مصنوعی بنظر میاد ... 

دیشب خواهرم میگفت که صادق بهش گفته ؛ اون مامانمو اصلاً‌ دوست ندارم چونکه به هر چی دست میزنم میگه بذار سرجاش ! ( این چیزا رو به من نمیگه ، به خاله هاش و به مامانم وقتی میبیندشون میگه ) 

دیروز عصر برای پسرم یه کلاه وشال گردن جدید خریدم ، وقتی بیاد بدم بهش.

 

دیروز وقتی که داشتم لباسهاشو با عجله می پوشیدم که ببرمش خونه باباش ، میگه ؛ آخه چی شد که اینجوری شد ؟

 میگم ؛ چجوری ؟ - خب همینجوری  که من هی برم ، هی بیام ، چی شد که شما دوتا قهر شدین ؟ ( قربون زبون شیرینت ، چجوری بهت بگم که چی کشیدم توی 9 سال زندگی تا به همین سادگی سرم کلاه گذاشتن وتورو ازم گرفتن )  


وقتی از ماشین پیاده شدیم باز میبینم بینی کوچولو و چشمهاش قرمزه و داره اشکاش می ریزه ... میگم چرا گریه میکنی مامانی ؟ میگه ؛ آخه باید زود برم ... ( دلم خون میشه )  میگم ؛ ناراحتی نداره که . باز زود میام دنبالت و برمیگردی (و از این حرفا )....


میگه ؛ چرا آقاجون نمیذاره که من سه روز پیش تو باشم و یه روز برم اونجا ؟ تو بهش بگو که بذاره .. اس ام اس بده ... ( قربون دلت بشم مامانی که فکر میکنی همه مشکلات با اس ام اس دادن حل میشه ، اشکای تورو میبینه و نمیذاره ، بعد با اس ام اس من بذاره ؟ )


 اس میزنم به باباش که بذار یه شب دیگه بمونه پیش من . شروع کرده به فحش دادن و بعد ؛ ای نامادری فلان وفلان و فلان شده ... این حرفای بچه نیست تو بهش آموزش میدی ، برو به هو*سبازیت برس ....


 گفتم خودت میدونی و خدای خودت که  جای دل بچه تو تصمیم میگیری ... خب وقتی تمام شبانه روز خونه نیستی و بچه  24 ساعته با نامادریه ، طبیعیه که بیشتر دلش میخواد بامن باشه واز اینکه نمیتونه، دلش بگیره وگریه کنه ... آخه درک کردنش خیلی سخته ؟

***

 تا حرف ک یاد گرفته بنویسه ... بعضی چیزها رو میخواد بنویسه میاد به التماس میگه مامان فلان حرف چجوری نوشته میشه ، بعد یهو یک چیزی سرهم میکنه و میاره نشون میده که ا زخنده میترکم ... مثلا دیشب روی یه کاغذ نوشته ؛

کدام درست است ؟ درش خت بکش ( دورش خط بکشید ) سادق                 صادق


توی یک شب نشینی خانوادگی، یک زن هم سن وسال خودم رو دیدم که دقیقاً ‌به درد من مبتلا بود . یه جورایی آشنای دور دورای خانوادگی بودن . وقتی وارد شدم فکر کردم مهمان ها یک پدر و دختر هستند و بچشون که یک دخترک یکی دوساله نوپائه ... بعد با اشارات خواهرم قبل ازاینکه سوتی بدهم فهمیدم که اون آقا همسر این زن جوان هست و اینم بچشونه ...


 بعداً که سوال پرسیدم فهمیدم که این خانم هم مث خودم تو سن کم ازدواج و بعد از چهار سال طلاق میگیره و مجبور میشه پسر 3 سالشو بذاره و بره ... الان بچش کلاس چهارمی بود و با خونواده باباش بزرگ شده و زندگی میکرد وخانم هم با یک آقای بسیار پیر که بابای شیش تا بچه سن و سال دار است و زنش در تصادفی مرده ، ازدواج کرده ... با وجودی که حکم ملاقات بچشو داره ولی نمیذارن بچشو ببینه و وقتی میره زیر فحش و کتک و سنگ پرت کردن میگیرنش ... ( خدایا رحم کن .. چه دلی داره اون زن؟... بعد من از ایستادن دم در خونه شوهر سابق لرزم میگیره و گلایه دارم .. ) فقط گاهی میره وتوی مدرسه بچش رو برای دقایقی میبینه و برمیگرده . بخاطر اینکه آبرو داره ونمیخواد درگیر بشه ...


دختر خوبی از یک خانواده محترم و آبرومند که مجبور شده بود بخاطر حرف مردم و مسائل اقتصادی ازدواج کنه و ... وقتی خواهرم بهش گفت که  منم همینطوری بوده ام والان هرهفته بچمو میبینم واز این حرفا .....سر حرفمون باز شد ... چهره اش واقعا شکسته شده بود ... عین یه زن چهل ساله بنظر میرسید ... لاغر و ضعیف ... سفیدی موهای جلوی سرش از ریشه دیده میشد که باقیش رنگ داشت .... با غم واندوه به بچه دومش محبت میکرد ... یه جور شکستگی و تسلیم و تردید در رفتار و حرف زدنش لمس میکردم ... حتی خنده هاش مصنوعی و عصبی بود.

گفتم دیگه دلت برای پسرت تنگ نمیشه ؟ مثلاً‌گریه کنی ؟ ( اشکای خودم اعلام وجود میکرد اما به زور خودمو نگه داشتم ) گفت ؛ دیگه چشمه اشکم خشک شده ... گفتم دلت نمیخواد برگرده پیشت الان ؟ گفت ؛ نه ! دیگه دلم نمیخواد بچه ای که با تربیت خودشون بزرگ کردن رو ببینم ... من مونده بودم از تعجب چی بگم ؟ چی کار کرده بودن بااین زن که اینجوری میگفت ؟ و اینجوری شده بود ؟ 

خواهرم گفت که خانواده شوهرش بی نهایت کولی و عقب مونده و بی نزاکت هستن  و خانواده شوهر تو دربرابر اینا فرشته بودن . راجع به اینکه چطوردلش اومده بعد از اون اتفاق دوباره بچه دار بشه ، می گفت ؛ واقعاً‌دلم نمیخواست ... تا لحظه آخر هیچ حسی به این بچم نداشتم ... حتی براش لباس نخریده بودم ... اصلا از خودم مواظبت نمیکردم تا مگر بچه ازبین بره ... دلم نمیخواست دوباره مادر بشم تا یه روز دوباره اونو از من بگیرن ....


کلی حرف زد و بعد با شوهر مسن و محترمش بلند شدن و رفتن . دلم آتیش میگرفت برای سرنوشت این دختر پاک و ساده که به جرم مادر شدن اینجوری شکسته بودنش ... تا ساعتها از فکرش بیرون نمی اومدم امیدوارم برای همیشه آرامش داشته باشه و اون شیش تا بچه شوهر فعلیش باهاش خوب رفتار کنن ...

***

 خدایا شکرت بخاطر اینکه هرروز منو در موقعیت هایی قرار میدی که یادم بیافته چقدر ، چقدر ، چقدر در حق بنده ی ناچیزت لطف کرده ای و به من نعمت داده ای . شکرت