به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


این روزهای اخر سال واقعا نمیدونم متاثر از چی هستم .دیگه اصلا دست ودلم به هیچ کاری نمیره ...خداروشکر کلاس زبان تمام شد . باشگاه رو هم بصورت فردی تعطیل کردم وفقط دارم لحظه شماری میکنم برای اینکه اون ۵۰۰ کیلومتر رو بکوبم و برم ده ... حتی دست ودلم به نوشتن وبلاگ هم نمیرفت . یک سفر چهار پنج روزه رفتم که واقعا اوضاع واحوال روحی رو درست کرد خداروشکر . اما هنوزم توی حس تعطیلی هستم ... میدونم توی ده هم خبری نیست که برم ... خواهرا میان با شوهراشون و بچه های شیطون .دیگه هیچکدام اون دخترهای زمان مجردی نیستیم که بگیم وبخندیم و دغدغه بچه و شوهر نداشته باشیم .




۵ شنبه میرم دنبال پسرکم .باید برم براش کفش دامادی بخرم بقول خودش ... (آخرین بار از پوشیدن کفشهای اسپرت بچگانه اش شاکی بود) مظلومانه گفت : مامان ٬من کفش دامادی میخوام با کت وشلوار و موی تاج خروسی که بهش آب بزنم بره بالا ... بعد ازاینا که یک حلقه دور گردن آویزون میکنن ...(منظورش کراواته ) .... میخری برام ؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



عصری توی خواب و بیداری تصمیم گرفتم برم ر*ا*ی بدم و در سرنوشت (!!!!) کشو*رم مشارکت کنم. وقتی کاملاْ بیدار شدم یادم افتاد که شنا* سنا*مه ام توی اداره توی کشوی میزم هست . بعد گشتم ببینم اونقدر انگیزه دارم که بلند شم و بیست دقیقه تا اونجا رانندگی کنم و بعد به سین و جیم های نگهبان اداره جواب بدهم و برم طبقه شونصدم از توی اتاقم ورش دارم و برم یک جایی با خونسردی ر*ای بدهم ؟؟؟... هرچی گشتم چیزی نبود .برای همین برای اولین بار توی عمرم ر*ا*ی ندادم ... و اصلاْ ناراحت نیستم. اتفاقاْ حس بهتری هم دارم .یادم افتاد اولین بار که توی این حما*سه (!!!!) ملی شرکت کردم به بابای خودم ر*ا *ی دادم .شو*راهای روستا .