این روزهای اخر سال واقعا نمیدونم متاثر از چی هستم .دیگه اصلا دست ودلم به هیچ کاری نمیره ...خداروشکر کلاس زبان تمام شد . باشگاه رو هم بصورت فردی تعطیل کردم وفقط دارم لحظه شماری میکنم برای اینکه اون ۵۰۰ کیلومتر رو بکوبم و برم ده ... حتی دست ودلم به نوشتن وبلاگ هم نمیرفت . یک سفر چهار پنج روزه رفتم که واقعا اوضاع واحوال روحی رو درست کرد خداروشکر . اما هنوزم توی حس تعطیلی هستم ... میدونم توی ده هم خبری نیست که برم ... خواهرا میان با شوهراشون و بچه های شیطون .دیگه هیچکدام اون دخترهای زمان مجردی نیستیم که بگیم وبخندیم و دغدغه بچه و شوهر نداشته باشیم .
۵ شنبه میرم دنبال پسرکم .باید برم براش کفش دامادی بخرم بقول خودش ... (آخرین بار از پوشیدن کفشهای اسپرت بچگانه اش شاکی بود) مظلومانه گفت : مامان ٬من کفش دامادی میخوام با کت وشلوار و موی تاج خروسی که بهش آب بزنم بره بالا ... بعد ازاینا که یک حلقه دور گردن آویزون میکنن ...(منظورش کراواته ) .... میخری برام ؟
عصری توی خواب و بیداری تصمیم گرفتم برم ر*ا*ی بدم و در سرنوشت (!!!!) کشو*رم مشارکت کنم. وقتی کاملاْ بیدار شدم یادم افتاد که شنا* سنا*مه ام توی اداره توی کشوی میزم هست . بعد گشتم ببینم اونقدر انگیزه دارم که بلند شم و بیست دقیقه تا اونجا رانندگی کنم و بعد به سین و جیم های نگهبان اداره جواب بدهم و برم طبقه شونصدم از توی اتاقم ورش دارم و برم یک جایی با خونسردی ر*ای بدهم ؟؟؟... هرچی گشتم چیزی نبود .برای همین برای اولین بار توی عمرم ر*ا*ی ندادم ... و اصلاْ ناراحت نیستم. اتفاقاْ حس بهتری هم دارم .یادم افتاد اولین بار که توی این حما*سه (!!!!) ملی شرکت کردم به بابای خودم ر*ا *ی دادم .شو*راهای روستا .