به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

عینک



همیشه فکر میکردم که سربه هوا و دست و پا چلفتی ام . در حالی که مدتها چشمهایم کلی ضعیف بود و من نمیدانستم . برای عینک گرفتن باید میرفتیم به شهر . به شهرشلوغ .من دختر بچه کلاس اول راهنمایی بودم که باید میرفتم خونه عموهام و دایی ها و کلی فک وفامیل دیگه که توی شهر بود . اما من از آنها دلخوشی نداشتم .

 بیشتر سختی زندگیم رو از ناحیه  دو عموی نامردم میدونم که وقتی بابابزرگ مرد ، پدرم رو از مدرسه برگردوندن و اون رو مسول کار کشاورزی و دامداری تو روستا کردن وخودشون رفتن شهر و درس خوندند و پست گرفتند .

واین ظلم تا حالا هم که پدر ۸۵ سال سن داره تموم نشده . اون سالها ما هفت تا دختر حتی توی کارهای کشاورزی که مال عمو بود مجبور بودیم حمالی کنیم . بریم درو ،بریم خرمنکوبی، بریم آبیاری زمینها و باغهای عمو و محصولات کشاورزی اونا رو هم برداشت کنیم واونوقت... من مجبور بودم برم به خونه عموهایی که مارو مثل یک گدا فرض میکردن بخصوص زنهاشون .

درتمام سالهای عینکی شدنم که مجبور بودم چند باری برای تعویض عینکهای شکسته ام و یا موارد بسیار ضروری دیگر مثل اینکه عکس سه درچهار بگیرم برای مدرسه، شهر رفتن برای من کابوسی بود که از ترسش نفس درسینه ام حبس میشد .

ای کاش پدرمظلومم هرگز این عزت نفس رابه ما نمیداد تا از تحقیر و سرزنش ککم نگزد و خورد نشوم . درست یادم هست که لباسهای خونه ام رو توی یک روسری کوچک میبستم و زیر بغلم میزدم و پدرم بااون کلاه کاموایی و لباسهای کارگری و کلی خرت و پرت وسوغات برای عموها میرفتیم سرجاده خاکی ده و منتظر ماشین می ایستادیم تا بعد از ساعتها معطلی، وانتی مینی بوسی چیزی می اومد و مارو به شهرمیرسوند .

اونجا دوباره باپد سوار یک چیزهایی به اسم اتوبوس واحد میشدیم و من کوچک و ترسان باید میرفتم قسمت زنانه و بابا که میدانست داریم کجا میرویم قسمت مردانه ! و...بدترین قسمت سفر همین بود که از پدرجدامیشدم و با بقچه کوچکم باید زیر نگاههای تمسخر زنان و دختران شهری توی اتوبوس مینشستم تا به خانه عمو برسیم .

افسوس ... قلبم چنان تند میزد که مرگ رو به چشم میدیدم این خاطرات هرگز ار روحیه من پاک نشد. فکراینکه پدرپیاده شود و من نفهمم دیووانه ام میکرد.بخصوص وقتی اتوبوس شلوغ و پرازدحام بود.

 بالاخره بابا پیاده میشد و می اومد پای قسمت زنانه اسم منو صدا میزد و من مثل تیری که از چله رهابشه پیاده میشدم و دنبال بابا راه میافتادم . زن عموم بدجنس بود . هرگز نبخشیدمش . هرگز . اونقدر به من وبابا بی محلی میکرد که خدامیداند .

بعد عمو ،من وبابا رو برد چشم پزشکی و اونجا اولین عینک عمرم رو به انتخاب بابا که تمام صورتم را میگرفت برداشتم .و ای کاش که آنجا پایان بود و تمام میشد و برمیگشتیم به روستا .

اما افسوس که عینک تافردا آماده نمیشد . و من وبابا مجبور بودیم بازهم خونه عموها بمونیم . نمیدانم چطور طعم شلاق تحقیر زن عموها وعموها و بچه هاشون رو اون سالها با همان بچگی خودم میفهمیدم که حاضر بودم کنارخیابان روی مقوا وکارتن بخوابم ولی خونه عمو نروم .

ایکاش صدایم اونقدر بلند بود که میتوانستم به بابا  بگویم بابا نریم خانه عمو .اما حیف که منهم دختر همان پدر مظلوم بودم .

بچه هایشان مسخره ام میکردند . زن عمو بقچه ام رو باز میکرد و به لباسهایم میخندید . توی اتاق بچه هایش یک گوشه یک پتوی کهنه سربازی میانداخت و من رو رویش میخواباند.بابا هم درکنار من .

 بخاطر همین عینک چه خفت ها نکشیدم . صبح زود قبل ازاینکه عمو و زن عمو بیدار شوند میزدیم بیرون ،جلوی عینک سازی که هنوز بسته بود با بابا میایستادیم

یادم هست که از سرما میلرزیدم ولی خوشحال بودم که خونه عمو نیستم . به بابا لبخند میزدم و به اون سمت خیابان نگاه میکردم که عینک ساز در مغازه اش رو باز کنه . کم کم آفتاب طلوع میکرد . اون عینک سنگین کائوچویی تا سالها همراهم بود هرچند بارها شکست وبابا برای دل و چشم دخترکوچکش بارها دوباره رفت شهر تا تعمیرش کنه .

 دست بابایم رو میبوسم که برای درس خوندن ما دخترها بارها رفت شهر . چه راههایی رفت .چه گرسنگی ها کشید و چه رنجها به جون خرید تا مثل خودش حسرت درس خواندن نکشیم . ولی هرگز نگذاشت ترک تحصیل کنیم .فدای دستهای پینه بسته ات بابا





اوایل بهار و تابستون من وچند تااز دخترهای هم سن وسال میشدیم چوپان بره ها و بزغاله های کوچک تازه متولد شده و نوپا .

صبح زود وناشتا بایک کوله پشتی که از پارچه های رنگارنگ بافته شده بود و مادر برام توش چند تکه نان خشک و گهگاه ماستی یا  سرشیر تازه ای گذاشته بود ،میزدم بیرون . چوبدستی نازک مخصوصی داشتم که از پشت سر بره ها رو هی می کردم .

میرفتیم بیرون ده و و میزدیم به دل دشت و بیابان که اوایل بهار چنان سرسبزی هم نداشت .کویربود گاهی که باخودم فکرمیکنم برام قابل باور نیست که یک روز تمام رو با همون نون خشکها سرمیکردم واز آب خنک چشمه های کوچک اینور واونور میخوردم و هیچ چیز تازه های نمیخواستم وسیر بودم  وگله ای هم نداشتم .

برام باور کردنی نیست که این من بودم با اون روسریهای کوچک  مخصوص که مادرم پارچه اش رو میبافت وعادت داشتم به پشت گرهش بزنم و با اون چوبدستی ام و با اون کفشهای پاره ام که توی اون خاک وخلها وسنگ و شنهای  بیابان کویر دنبال بره های شیطان و نوپا میدویدم، ازاین کوه به اون کوه و ازاون تپه به اون تپه و از خستگی گریه و فریاد نمیکردم .

اما حالا ده کیلو اضافه وزن دارم 64! الان یه ذره توی آشپزخونه می ایستم کمرم بشدت دردمیگیره و پاهایم که یادگار سرماو گرماهای راه مدرسه است از روماتیسم رنج میبرد و بیشتر از کمی که کارکنم از خستگی هلاک میشوم . البته می دانم که  این رفاهیات شهری و این غذاهای مصنوعی وزندگی بی تحرک ، به این روزم انداخته .

ایکاش یکبار دیگر برمیگشتم به آن زمان و با چوبدستی ام دنبال بره ها میکردم وبعد ازچرا میبردمشان لب چشمه تا آب بخورند و یا میشددوباره وقتی بره ها آرام میچرند ، در سایه صخره  کوتاهی مینشستیم و از آرزو هایمان میگفتیم 

 و یا دراز میکشیدیم و من پراز اشتیاق و شور زندگی برای دوستم شکل ابرها رو توصیف میکردم .گاهی که بره ها میل ماندن نداشتند ماهم بدنبالشان از هر راه صعب العبوری میگذشتیم و تند تند گیاهان دارویی کوهی رو میکنیدم وتوی کوله مان میریختیم تاببریم برای مادر،تا آنها را بفروشد یا وقتی ناخوش شویم برایمان بجوشاند تاخوب شویم .

یا هراز چند گاه چشمان کنجکاو روباه کوچکی رو از سوراخ سنبه های تپه ها ببینیم که مارو دیدمیزنه و بترسونیمش وغش غش بخندیم .

و وقتی آفتاب کمی به سمت سرخی غروب رفت هی هی کنیم و با شادمانی مثل پرنده های سبکبال اما با پاهای کوفته به روستا برگردیم  آخ که هرگز این روزهای ساده بی دغدغه ام تکرار نمیشود هرگز هرگز .




سالهای کودکی من در روستایی گذشت که فقط یک دبستان داشت .هرچند یک روستای پرجمعیتی بود . تا کلاس پنجم دختر و پسر باهم سر یک کلاس می نشستیم مختلط ! سه تا دختر بودیم و شش تا پسر .

از بین این نه نفر٬  تاحالا فقط من درسم رو ادامه دادم و بقیه فقط تا دیپلمش رو خونده اند . اما این هیچوقت برای من موجب حس برتری و افتخارنبود . همیشه دلم میخواست اونا هم تحصیل را ادامه بدن و درس بخوانند

شش سال راهنمائی و دبیرستانم رو توی تاریک روشنایی صبح٬ من و خواهرم و دیگربچه های ده ٬ میزدیم به دل جاده و ۵ کیلومتر پیاده روی میکردیم تا رسیدن به روستای مرکزی که اونجا مدرسه راهنمایی داشت .

شش سال توی برف و باد ٬ توی آفتابهای سوزان٬  با صورتها و چادرهای آفتاب سوخته پیاده میرفتیم .از بچگی هیکل کوچولویی داشتم وقتهایی که برف می بارید و تا ساق پامون توی برفها فرومی رفت٬خواهر بزرگترم منو بغل میکرد و تمام این مسیر ۵ کیلومتری رو توی جاده خشک و بی انتها به مدرسه میرسوند تا از دست شلاقهای ناظم مدرسه جان سالم به درببرم که چرا غیبت کرده ام .

یادش بخیر سالهای تحصیل من پراز سختی و بدبختی بود . دبستانم با معلمهای سختگیر و بی سواد با ترکه چوب گز ؛ چقدر بخاطر ریاضی ضربه چوب گز رو روی کف دستانم حس کردم .

 خواهر بزرگترم که الان کارمند بانکه ؛ ریاضی اش عالی بود همیشه احضار میشد تا ازش بپرسن چرا من ریاضی بلدنیستم و خدامیدونه که چقدر ازروی خواهرم خجالت می کشیدم که هرروز خدا باید می اومد جلوی کلاس تا توضیح بدهد من چرا ریاضی نمی خوانم . و دعواهاو سرزنش ها او بعد ازمدرسه !!

معلم مرد کلاس پنجمم که به قصد کشت شلاقم زد و مادر تا سر جاده روستا دنبالش رفت تا دعوایش کند و من ناباورانه از اینکه مادرم به دفاع از من در برابر معلم پرداخته ، با دستهای زخمی و کبودم، فقط نگاه می کردم .


 دوران راهنمایی و دبیرستان زیر بارانهای شدید ٬زیر تگرگهای کله سوراخ کن ٬ بدون چتر و حفاظ هر روز صبح می رفتیم و بعدالظهر برمیگشتیم به روستا .

نه لباس گرمکن درست حسابی به تن داشتیم و نه کفش و پوتین گرم و نرمی .همیشه خدا کفشهایم از جلو دهن باز کرده بود و هرگز جوراب محکم وگرمی نداشتم و هیچوقت ژاکت گرمی نپوشیدم .

 روزهای بارونی آب میرفت توی کفشهام اما منه مقاوم٬ با انگشتهایی که ازسرما بی حس شده بود وصورتی که از سوز باد سرخ شده بود کتاب بدست توی جاده خاکی روستا میرفتم .

 پدرم یک کشاورز ساده و البته معتمد منطقه است ؛ همیشه به پدرم افتخار میکردم و هنوز هم افتخار میکنم .اون یک مرد خستگی ناپذیر بوده  .

سال پیش دانشگاهی خوندنم که باید میرفتم به شهر ٬ حکایت غریبی بود برای یک دختر ساکت و مظلوم خجالتی روستایی . بدترین سال زندگی ام بود آن سال . شاید بعداْ گفتم