به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

30

دیشب موقع خوابیدن صادق میگه مامان می دونی آرزوم چیه ؟ دلم میخواد یه روزی مهندس بشم و یه ماشین زمان بسازم بعد برم به اون زمانهایی که شما و آقاجون ... شما و آقا جون ... اسمش چیه ؟ گفتم طلاق ؟ گفت آره همون نشده بودین .... خیلی حالم گرفته شد از حرفش ... گفتم چی رو اون زمانا دوست داشتی مگه مامانی ؟ شروع کرد به تعریف کردن خاطرات واضح و روشنی که ازاون زمان داشت البته هیچکدومش مربوطه به جو گل و بلبل داخلی خونه نبود خداروشکر ...


همش تعریف می کرد از عسل  دختر همسایه که اونزمانا طبقه پایین ما زندگی می کردن اون زمان که صادق 5 ساله وعسل یه دختر 8 ساله بود ... میگه مامان واقعاً دختر شیرینی بود ( نیم وجبی ! ) الان آرزوم اینه که یه بار دیگه عسل رو ببینم ! ( حالا فهمیدیم علت ماشین زمان ساختن بچم رو  ! باید دوره بیفتم پیداش کنم ، دنبال دختری به اسم عسل ! )


بعد از دختر دوستم که کوچه پایینی خونه ما زندگی می کرد و سرایدار  انباری یه شرکت لوله و لوازم ساختمون بودن با شوهرش . دختر خوبی بود ... باز صادق میگه که مامان یادته مائده رو ، همونی که حیاط خونشون پر از لوله و فرغون بود ؟ انقده با اون لوله های سفید و سبز و خاکستری بازی می کردیم ....


 دلم گرفت ! بچم چه خاطراتی از اون روزا و سالهای سخت زندگی من داشت ! به این فکر کردم که اون سال ، دقیقاً همون سالی که ما توی اون خونه پر از خاطرات صادق ساکن بودیم ، بدترین سال زندگیم بود ، در عین حالی که بچم غرق توی دنیای بچگیش ....  یه روز بردنش به سفری غیر منتظره .... و وقتی برگشت مامان رفته بود و یه زن جدید اومده بود که بهش گفتن باید بهش بگی مامان ! .... دیشب تازه عمق درد و رنجی که صادق بخاطر از هم پاشیده شدن زندگیش کشیده رو فهمیدم ...اون زندگی ، آشیونه صادق بود که هرگز دوباره ساخته نمیشه براش! 


 اگر اون لعنتی کمی با من راه می اومد و نمی رفت به اون سرعت زن جدیدشو بیاره تو خونه زندگی من ، من نرفته بودم ، ...شاید ... اگر .... شاید .... دوباره همون اما و اگرهای بیهوده ای که چند روز پیش با خودش داشتم ، تو سرم چرخ می خورد و چرخ می خورد و داشت دیوونم میکرد ... چی شد که اینجوری شد ... انگار قرار بود بشه ، انگار ما مث دو تا عروسک خیمه شب بازی بودیم تو دستای روزگار و حکمت و تقدیر .... غیر از این چی می تونم بگم ! 


بعد از سه سال تازه زوایای ندونسته رابطه اون با دوست صمیمیم برام روشن شده ! بعد از سه سال تازه فهمیدم که از مدددددتها قبل ازاینکه من خنگ بفهمم اونا با هم بودن ! و این دفعه اونم انکار نکرد ! خیلی دلم می خواست مثل همیشه بگه نه ! می خوام فراموشش کنم. می خوام دوباره یادم نیاد اون روزا رو ...


 دیشب بچم کلی خاطره گفت از بازیهاش با عسل خانوم !  عسل چی می گفت و چیکار می کرد یا با مائده چه بازی ای می کردم  .... 

بهش گفتم اینکه ناراحتی نداره مامانی ، فکر کن که الان از چه چیزهایی خوشت میاد ؟ از همونا لذت ببر مامانی من ! 

فوری گفت : من الان از تنها چیزی که لذت می برم اینه که تا آخر هفته پیش مامانم باشم ! 




این دفعه کتاب به دنبال مادر نوشته دبورا الیس رو خوندم / مستندواره ای درباره وضعیت زندگی زنان در زمان طالبان در افغانستان ... خیلی دردناک و در عین حال جذاب نوشته شده .بسیار لذت بردم.


کتاب ملاقات با مرینال از چیترا بانرجی راجع به زنان و مشکلات و عواطف آنها بخصوص راجع به زنان هندی مهاجر به امریکا نوشته شده رو هم خوندم . مجموعه داستانه . عالی بود حیف که داستان کوتاه بود و بنظرم هر داستانش دستمایه رمانی بلند میشد که باشه .


کتاب فرشته نزدیک است از دیپک چوپرا  رو هم در دست خوندن دارم هنوز که ظاهراً چهل هفته در سال 2001 در صدر پرفروشهای نیویورک تایمز بوده . / خب الان خوندمش .... بدک نبود . یه کم تخیلی بود.



29

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28 + بعداً نوشت

امروز نهم محرمه. امروز صبح پاشدم نماز صبح خوندم با چه لذتی (بعد مدتها که نماز صبح رو فاکتور می گرفتم ) شکرت خدا . سید همش نامحسوس بهم میگفت ارتباطتو با خدا قوی کن که آرامشتو دوباره بدست بیاری... 


 اونموقعها یعنی تو اون زندگیم نمازی که با جدیت و مرتب می خوندم و هرگز قضا نمیشد حتی به سختی ! نماز صبح بود چون اون با اصرار منو از خواب بیدار می کرد و سجاده رو باز می ذاشت تا منم نماز بخونم.همیشه صحنه نماز خوندنای خواب آلودم در حالیکه اون کنارم نشسته بود و ذکر می گفت تو ذهنمه . این از خوبیش بود که نمازش ترک نمیشد حالا اخلاقش به کنار... سید با اینکه خودش در هر موقعیتی نمازش رو می خونه به نماز خوندن من کاری نداره گاهی فقط در قالب یادآوری و مهربانانه میگه  اگر نمازهاتو مرتب می خوندی آرامش و تمرکزت خیلی بیشتر می بود . 


بهترین نمازهای عمرمو وقتی مجرد بودم توی مسجد کوچیک قدیمی محلمون با اون معماری قشنگ و سنتی که چسبیده به خونمون تو روستا بود میخوندم . یه فضای تاریک داشت با محراب گچ بری از اون گچ بری های قدیمی و سکوت و بوی عطر مشهدی ... و نمازهای جعفر طیار من ... ( البته بعداً اون مسجد قدیمی و ارزشمند بر اثر بارندگی زیاد تخریب شد و بابام دوباره ساختش ولی خب دیگه قدیمی و پر رمز و راز نبود. واقعا حیف) بعدشم گذشت تاااااااا دوره ای که بعد از طلاق تنها بودم و بشدت از نماز خوندن  لذتی می بردم که نگو  و نپرس ... نماز صبح هارو با شوق از خواب بیدار میشدم و می خوندم تا روز میشد بعد می اومدم  اداره با دلی غمگین ولی پر از آرامش .


 تاااااااااااااااا همین شیش ماه پیش لعنتی که توی اداره جابجا شدم و مسئولیتی گرفتم و همه استرس های من شروع شد اضطراب های مدام بجای اینکه منو متمرکز کنه روی نماز و دعا و ذکرم ، منو دور کرد ازش .... فقط نشستم غصه خوردم برای رفتار این و اون و حرف های این آدم و اون ادم پشت سرم و حالا چی میشه ها و  اگر اینطور بشه من چه خاکی به سرم بریزم ها و  نه راه پس و نه راه پیش داشتن و گیر کردن تو شرایط بغرنج کاری با مدیری که ........ بدترین دوران کاریمو تا  امروز دارم میگذرونم .


 می دونم نماز تمرکز و آرامش رو بر می گردونه به من ولی باز سست میشم انگار منتظر یه معجزه ام . منتظرم شرایط از بیرون تغییر کنه . بیشتر وقتا یادم میره اگر من از درون تغیییر نکنم هیچ چیز قابل تغییر نیست و با فرار کردن از موقعیت ها هیچی درست نمیشه اما اونقدراعصابم ضعیف شده که همه برنامه های روحی و روانیم رو بهم ریخته . حالا از امروز دوباره می خوام هر طور شده نماز صبحهامو مرتب بخونم .



بعداً نوشت : 


تا امروز (چهار روز گذشته ) همه نماز صبحهامو خوندم! خدایا شکرت ، دیروز صادق اومد پیشمون . میگه مامان اونقدر سینه زدم ( توی مراسم عاشورا ) درحد خودکشی ! نیم وجبی من! دیروز سید بردش آرایشگاه دو ساعت تو نوبت بودن . مسئولیت آرایشگاه بردن صادق رسماً افتاده گردنش. آخه خودم با اصرار از باباش خواستم هر بار موهاش بلند میشه نزنه از ته کچل نکنه بچه رو ...


 بعدش رفتیم کتابخونه پونزده تا کتاب برای هر سه تاییمون گرفتیم و رفتیم بازار برای صادق یه کاپشن جدید خریدیم چون کاپشن قبلیش کوتاه و کوچیک شده بود و اونم که اصلا به فکر لباس بچه نیست . شب که رسیدیم خونه سه تایی افتادیم به جون کتابا ... نتیجش اینکه از شدت چشم درد تا ساعت دو غلت می زدم تو رختخواب بعد بیدار شدم و یه دونه ژلوفن خوردم تا بتونم بخوابم . 

همیشه وقتی دوساعت یا بیشتر کتاب می خونم چشمام بشدت می سوزه و سردرد شدید و سرگیجه میگیرم ،مسئله اینه که نمیشه کتاب نخوند. نگران چشمامم. دوسال پیش لیزیک کردم که چندان موفقیت آمیزنبود .اصولاً چشمهای حساسی دارم بخصوص حالا که عمده کارم با کامپیوتر و کتابه واقعا اذیت می شم . 


 الان ساعت 8 شب شنبه است یه ساعت پیش اومد دنبال صادق و بردش ! دم در شیشه ماشین رو آورد پایین و با خوشرویی (!) داد زد چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟( آخه چندبار زنگ زده بود نشنیده بودم ) گفتم سایلنت بود بعد برام دست تکون داد (!) صادق طفلکم همچین خوشحال بود ... 


یادم اومد که سید می گفت که تو راه آرایشگاه صادق بهش گفته که بابام گفته به شما نگم بابایی . آخه من چیکار کنم ؟ 

ظاهراً یه بار به مرضیه ( نامادریش ) بجای مامان گفته مرضیه . بعد باباش دعواش کرده که چرا میگی مرضیه ؟! پس به اونم نباید بگی بابایی ! کلی دلم گرفت برای اینکه چرا ذره ای به فکر آرامش بچه نیست؟ و سر همچین موضوع بی اهمیتی ذهن بچه رو حساس می کنه ! خودم متوجه بودم  از دیروز که اومده بود هی موقع صدا زدن سید زبونشو پس می کشید و می رفت جلو روشو مستقیم خطابش میکرد ببین  بچه رو چقدر تحت فشار گذاشته که به سید نگه بابایی 


می خواستم براش در این مورد پیامی بنویسم بعد دیدم واقعاً ارزشی نداره . می دونم چه جوابی میده باز !  سید می گه به صادق گفتم : بابا جان تو زرنگ باش اونجا که میری اگر می خوای از من حرفی بزنی بگوعمو سید ! به اونم بگو مامانی که آقاجونت دیگه دعوا نکنه .  بچه گفته من که همیشه همینو میگم از دهنش در رفته یه بار بهش گفته مرضیه !  کل دیروز دلم گرفته بود سر همین موضوع ... 


گاهی به اون بشر امیدوار میشم که شاید داره با بچه درست رفتار میکنه بعد یهویی یه چیزی می شنوم که داغونم می کنه. بچه رو می بینم که اگر من نبرمش حمام موهاش چرب و چیلی و پوستش سیاه و لباساش کبره بسته و چرک از تو اون مدرسه لعنتی میاد اینجا اگر من براش لباس نخرم با سر و وضع غیر قابل توصیف می برنش بیرون اگر من حواسم به خورد و خوراکش نباشه بچم حسرت همه چی رو به دل می گیره . خیلی صبوری می کنم . خیلی سخته . تفاوت وحشتناک فرهنگی ما یه رنج دائمی برای من درست کرده . برای همون چیزا که ازش جداشدم الان به خاطر همون چیزا دارم رنج می بینم تو تربیت بچم .


27

خیلی وقته از اظهار نظر تکراری راجع به چهره "معصومم" خسته شدم . نمی دونم چرا با وجود اینهمه شرارت و خشم و عصبانیت و نچسب بودن درون من ، همه کسانی که منو می شناسن معتقدن چقدر چهره ام مظلوم و معصومه ! دنبال یه راهکارم برای اینکه معصومیت چهره ام رو عوض کنم بخصوص وقتی توی اوج خوشحالی هستم ویه نفر نظر میده که توی چهره ات غم خاصی موج می زنه ! واقعاََ  دلم میخواد یه نفر باهام آشنا بشه که این کلمه معصوم رو در مورد چهره ام بکار نبره  چون معصومیتی نیست. این القای حس معصومیت چهره من به خودم ، باعث شده که خیلی وقتها از موقعیت هایی دور بمونم که دلم خواسته توش باشم یا توی جاهای رسمی منو در حد یه بچه ترسو نشون بده یا منو از اینی که هستم ساکت تر و درون گرا تر نشون بده .




از پنج شنبه تا غروب جمعه صادق با من بود بهش گفتم اجازه بده تاسوعا عاشورا بیاد اینجا گفت نه ! دوسال بود که روز عاشورا بچه با من بود و بعدالظهر عاشورا که میشد خانوادگی می نشستیم و هرکدوم یه نقاشی می کشیدیم . امسالم مدتهاست هی می گفت مامان کی روز نقاشی دسته جمعی میرسه ؟ خیلی مزه میده هر سه تامون با کلی مدادرنگی و مداد شمعی و آبرنگ و ... وسط هال پهن می شدیم و هرکدوم نقاشی طولانی و با جزئیاتمونو می کشیدیم و آخر سر بهم نشون میدادیم واقعاَ بامزه بود و یادگاری خوبی میشد .معمولا با موضوع عاشورا یا چیزای دیگه ....خلاصه امسال این رسم اجرا نمیشه ...


 



 راستی نگفتم که از کتابخونه زنگ زده بودن به سید و گفته بودن می خواهیم شما رو بعنوان خانواده نمونه کتابخوان معرفی کنیم ! حالا مشکل اینجا بود که صادق عضو کتابخونه نبود و فقط گهگاهی که با من می  اومد از عضویت من یکی دو تا کتاب بر میداشت ... چون معمولاً کتابهایی که براش می خرم زیادتره . بعد این خانمه مسئول کتابخونه به سید گفته بود بیاین و برای پسرتون هم ثبت نام کنید که خانواده تکمیل بشه . 


خلاصه روز پنج شنبه من با این غصه گذشت که حالا اگر بریم برای بچه ثبت نام کنیم و فامیلیش فرق داره اینا با خودشون چی میگن؟ می فهمن ما ازدواج دوممونه و من طلاق گرفتم و .... آخه خانمهای مسئول کتابخانه که من و سید رو هفته ای یکبار می دیدند یه جورایی با ما آشنا بودن و حسابی سید رو تحویل می گیرن . نه که محبوبیتش بالاست (!) ... بخاطر اینکه از بس سید کتابهای جنگ رو می خوند اینا کنجکاوانه از جبهه رفتنش تو 14 سالگی و جانبازیش و الانم استاد دانشگاه بودنش و .. پرسیده بودن از خودم ... و بعد از اون عضویت رایگان کشوری براش اختصاص دادن (انگار برای ایثار گران و جانبازان همچین امتیازی هست ) و یه جوری به ما نگاه می کردن که انگار ما خوشبخت ترین زوج جهانیم و به محض رسیدنمون به کتابخونه برای خدمت رسانی به آقای دکتر از هم پیشی می گرفتن به طرز عجیبی! 


برای همین دوس نداشتم بفهمن که ما هرکدوم یه بار طلاق گرفتیم و اونم بچه مشترکمون نیست و بعدش کلاً پای من به کتابخونه ای که مث یه گنجه برام بریده میشه و دوس ندارم جایی برم که خانمای فضولش از زندگی خصوصیم خبر داشته باشن و نگاهاشون  به سید عوض بشه ... ( عجیبه که چه مسائل کوچیکی می تونه کل امنیت روحی و اجتماعی منو از بین ببره ) بهرحال اونقدر غصه خوردم و حتی به سید گفتم اصلا نمی خواد مارو معرفی کنن بگو ما منصرف شدیم ... آخرش بعد از کلی استرس ، سید رفت و به اسم سید محمد صادق (فامیل خودش ) براش عضویت باز کرد اونا هم شناسنامه کارت ملی نخواستن ....حالا تو دلم هول و ولا افتاده که اگر بخوان مراسم بگیرن و مارو معرفی کنن تو هفته کتابخوانی ممکنه بابای صادق هم تو جلسه باشه ( بخاطر ارتباط کاری ) بعد اسم بچشو تحریف کردیم  چی میگه ؟ آبرو ریزی نکنه ؟!  اصلا نخواستیم خانواده کتابخوان ..... خلاصه این از استرسمون بجای خوشحالی و افتخار ! 


26

 


تا روز جمعه بچم پیش ما بود و شب بردیمش . ده روزش شد دو هفته .  خیلی آروم  باور کرده بودم که بچم برای همیشه با منه .... از شب شنبه که رفته دوباره همون حس های بد اوایل جدایی به سراغم اومده و من توی دوران نقاهتشم . برام عجیبه . هی در طول روزبا خودم میگم الان کجاست ؟ صبح که از خواب بیدار میشم یادم می افته که الان بچم رفته مدرسه ...  یا سر صفه حتما ... این فکرا حسهای غم انگیزی بهم میده و هی وسوسه ام می کنه بخزم تو یه کنجی و برای دل خودم کمی اشک بریزیم تا سبک بشم امامقاومت می کنم و بجاش بداخلاقی شدید .... در کل اینروزا خیلی بی قرار و بی تابم. نمی دونم چرا ؟ هر کنکاشی میکنم از پس علتش بر نمیام . نمی دونم چمه . از خودم راضی نیستم ... باید وقت بذارم و تمرینهای تمرکز و عدم مقاومت رو انجام بدم . زیادی خودم رو وکیل همه کار زندگی کردم و استرس شدیدی به خودم وارد می کنم .نه اینکه مسئولیت خاصی بر عهده من باشه . اما الان ذهناً مسئولیت همه کارای مهم زندگی رو به عهده گرفتم، وام ، پول ، حقوق ، قسطا ، کلاس زبان رفتن یا نرفتن ، توی اداره با این آدم بیشعور و اون آدم بی غیرت مودبانه حرف زدن برای ملاحظات کاری و..... البته بصورت کاملاً نامحسوس و ذهنی... هر لحظه از شبانه روز بهش فکر میکنم و اما و اگر می کنم . چند روز پیشا حتی مسئولیت زن خوب زندگی بودن ، زن مهربون بودن و شریک خوب زندگی بودن هم روی گلوم پا گذاشته بود و داشت خفم می کرد بند کردم به شوهر بی تقصیرم و گفتم همه اینا برای اینه که تویی پیدات شد و من زندگی تشکیل دادم و مجبور شدم بخاطر زندگی حساب و کتاب کنم. دلم میخواد چوپون باشم تو صحرا ولی اینهمه استرس نکشم برای زندگی بچشم مردم ! برای همین می گم که باید طریق آرامش رو در پیش بگیرم و همه چی رو به خدا وابگذارم .باید