به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



وقتی یه دختر بچه بودم خیلی خیلی خیالپردازی می کردم . همیشه تو فکرای خودم غرق بودم . و مهم تر از همه اینکه  تو سالهای بچگیم ناآموخته از قانون جذب خبر داشتم . و با لبخند مرموزی که همه اون رو به شیطون بودن وخرابکار بودن تعبیر می کردند منتظر دریافت آرزوهام بودم .وقتی یک چیزی رو هوس میکردم شک نداشتم به طرز عجیبی بدستم می رسید نه اینکه بابام بدونه یا اونقدر بچه عزیز کرده ای بودم که کسی برای دل نشکستنم برام بخردش . فقط یادمه که بطرز عجیبی صاحبش می شدم.

 یادمه وقتی کلاس چهارم دبستان بودم یکی از بزرگترین آرزوهام داشتن یک جعبه مداد رنگی عالی بود که اون زمان برای بچه های روستا چیزی فراتر از حد تصور بنظر می اومد . فقط یکی ازدخترها همیشه مداد رنگی ها و پاک کن ها و حتی جامدادی های شیک واعلا داشت که مدل به مدل عوض می کرد البته نه بخاطر اینکه بابای پولداری داشت ، بلکه بخاطر اینکه عموش توی یه شهربزرگ فراش مدرسه ای بود وعصرها موقع جارو زدن همه وسایل نو وشیک بجا مونده از بچه شهری ها رو برای برادر زاده هاش کنار می ذاشت و می آورد . چقدر در حسرت فقط لمس اون مداد رنگی ها و جا مدادی های مریخی و جالب بودیم . یادمه مارو به هر خفتی وا میداشت که فقط یکبار با پاک کنش دفترمونو پاک کنیم . خنده داره .

توی یکی از همون روزا من که توی تصورم با مداد رنگی های جدیدم نقاشی میکردم اما در واقعیت با دو تا مداد رنگی شکسته وکمرنگ وخراب که از خواهرها به ارث رسیده ومث جون مواظبش بودم نقش میزدم، از مدرسه برگشته بودم که دیدم نامزد خواهرم اومده خونه ما ، بنظرم مرد قهرمانی بود . چون می تونست یک مگس رو با مشتش  تو هوا بگیره ، تو آب خفش کنه و دوباره تو نمک زنده اش کنه و یا با چشم و گوشهاش اداهای خاص دربیاره که پسرهای هم کلاسیم عمراً‌ نمی توانستند .

 باخوشحالی رفتم وبرای هزارمین بار ازش خواستم برام یک مگس بکشه و باز زنده اش کنه . که یهو ... دیدم از جیب کتش یک بسته مداد رنگی 12 تایی آورد بیرون و گرفت جلوی صورتم . بیا این مال تو !  اصلاً باورم نمیشد که دقیقاً همان مداد رنگی های رویایی ام بود . یادش بخیر تا چند روز روی زمین نبودم . اول از همه رفتم پشت بوم !  ظاهراً میخواستم تنهایی با مداد رنگی هام عشق کنم .

 بعد اومدم و نشستم و بهترین نقاشی عمرم رو کشیدم .آخه بقول بچه های مدرسه من « نقاش کش» بودم . نقاشی خوبی داشتم و از طریق کشیدن نقاشی برای بچه ها کاسبی میکردم حتی !

 اون لحظه با همه سلولهام مطمئن بودم که جهان در اختیار و سیطره منه و من ملکه آرزوهام هستم . چه حس بی نظیری بود .

 البته دقیقاً ده روز بعد همه مداد رنگی هام دونه به دونه توسط بچه ها دزدیده شد و من موندم و جعبه خالی اش ! دزدی لوزام التحریر یک چیز عادی بود و جالبتر اینکه اصلا نمیشد ثابتش کنی حتی اگر همه مدادهاتو با یک مارک توی دست بقیه میدیدی .

 بهرحال همیشه به نحوی به آرزوهام رسیدم . هرچی بزرگتر می شدم  سرعتش کمتر میشد اما میشد بالاخره .

یه بار هوس کفش تق تقی داشتم بازم دبستانی بودم . کفشی که پاشنه باریک و فلزی داشته باشه و تق تق کنه که اونم باسرعتی باور نکردنی بدست آوردم . یکی از زنهای سیده و محترم روستا (خدابیامرزدش) لباس و وسایل ظاهراً دست دومش رو میاورد خونه ما میذاشت که بدیم به کسی یا خودمون استفاده کنیم که توی وسایل اونروزش  یک کفش تق تقی بچگانه بسیار شیک و نو وجود داشت ! البته بعد از چند بار تق تق کردن و نشون دادنش به دخترهای روستا انداختمش چون بدرد من نمیخورد .

کلاس اول راهنمایی بودم که همراه خواهر بزرگم رفتم به یه روستای دور تر و بزرگتر از روستای خودم که اونجا معلم بود و همینطور معلم خود من . یادمه یه بار مثلاً خوابیده بودم اما میشنیدم که خواهرم با همکارهاش راجع به من حرف میزدن و اظهار نگرانی از اینکه چقدر خیالبافم و گاهی هر چی صدام میزنن نمی شنوم . بخصوص معلم ریاضی ام ازم شاکی بود و میگفت تا دست از خیالبافی برنداره آینده ای نداره و یا می گفت خیالبافی برای نوجوون ها  یک بیماری روانیه باید ببریش دکتر ... 

کم کم احساس میکردم من دارم کار بدی میکنم  و یا بیمار روانی ای چیزی هستم و نقصی دارم و اگر گاهی به خودم می اومدم ومیفهمیدم که باز مدتی تو این دنیا نبوده ام خودم رو سرزنش میکردم و همینطور سالها گذشت و من اونقدر خیالبافی و دنیای تخیلم رو سرکوب کردم و به دیدن واقعیت تلخ و منفی که ادعا میشد اصل همینه و آدم منطقی کسیه که نقص ها رو ببینه عادت کردم که بازهمه میگفتن تو زیادی داری منفی بافی میکنی .

 البته هنوز آثارش در من بود . مثلاً توی جمع های خانوادگی با خانواده شوهر سابق که اختلاف فرهنگی شدید داشتیم  برای خودم تصورات دلخواه رو در ذهنم میآوردم و گاهی چنان به فکر فرو میرفتم که مادر شوهرو بقیه هر چی صدام میزدن و یا منو مورد خطاب قرار میدادن نمیشنیدم که بعدها برام حرف در می آوردن که فلانی مغروره و جواب مارو نمیده و .... منو درک نمیکردن . شایدم من اونا رو.  

من نیمه تاریک خودم رو کشف کردم با همین نوشتن . الان دارم بشدت روی خودم کار میکنم که اون منفی بینی رو که در جهت مخالف تخیلات زیبایم برای اینکه دختر موجه وخانمی به نظر بیایم دنبال کردم ، رو شکست بدم ودوباره بتونم تخیلم رو قوی کنم و تصاویر زیبا از زندگی حال وآینده ام  رو در ضمیر ناخودآگاهم نقاشی کنم .

تازگیها فهمیده ام که چقدر اشتباه میکرده ام که اون تخیل قوی ام رو که ساعتها مرا به فکر میبرد رو سرکوب کردم تازگی ها فهمیده ام که حتی انیشتین هم گفته که تخیل مهمتر از دانشه . بزرگترین و مشهورترین آدم های تاریخ  تخیل های قوی داشته ان حتی . تازگیها فهمیده ام تخیل یعنی قدرت !  یعنی دستور مستقیم به ضمیر ناخودآگاه برای اجابت بی چون وچرای خواسته ها !  ما واقعاً ملکه آرزوهامون ورویاهامون هستیم !

اندازه قدرت ذهن و تخیل و تصور آدمها هنوزم کشف نشده . وقتی فکر میکنم که دنیای مارو افکار و تصوراتمون می سازه از قدرتی که خدا در ما گذاشته غرق حیرت میشم و تازه دارم میفهمم که چرا وقتی خدا آدم رو خلق کرد به خودش گفت ؛ فتبارک الله احسن الخالقین .

یعنی به ذهن آدمی اونقدر قدرت داده که بتونه زیباترین دنیا رو برای خودش خلق کنه البته اگه کشفش کنیم و رشدش بدیم و ازش استفاده کنیم. خدا تکه ای از وجودش و قدرتش رو به ما داده . خدا در ماست . ما خوده خدائیم . ما از خداییم . خوده ما خوب و بد زندگی مونو خلق می کنیم با فکر و تصورمون ! چقدر هیجان انگیزه ...





از پنجشنبه هفته پیش که رفتم دنبالش با منه . بخاطر اینکه باباش میخواست بره کربلا با همسرش . قبلش میگفت  منو حلال کن  تا برم .  بهش گفتم تا بچمو بهم برنگردونی حلالیتی در کار نیست . بری بمیری . در جوابم نوشت که آرزوم مردنه ، دعا کن بمیرم . اما در دل حلالش کرده ام و قلباً رهاش کردم بره پی کارش . ذهنم جای اضافی نداره که بعد دوسال هنوز به گذشته ام با اون فکرکنم. اینروزا به لحظه های واقعی زندگیم فکر میکنم . از صبح و ظهرم به  طور ویژه ای لذت می برم و خدا رو و زندگی رو و خودم رو دوست دارم هرچند به مذاق بعضی ها خوش نیاید .

 هفته خوب وخوشی داشتم با پسرکم و خیلی خوش گذشت . امروز روز مادر یک هدیه از پسرکم گرفتم اونم  یک نقاشی زیبا ، اگه بشه آپلودش میکنم .قبلش ازم پرسید که شما چی رو تو دنیا از همه بیشتر دوس داری ؟ کرم روشن کننده دوست دارید ؟ یا کرم دور چشم ؟ ( ببین بچه ای این دوره زمونه چیا بلدن . حالا از کجا میخوای بری بخری آخه نیم وجبی ؟! ) بهش گفتم همین که روز مادر پیش من هستی برام یه هدیه است . کمی فک کرده و میگه آها پس من میخوام بهت دو تاهدیه بدم .یکی اینکه از این به بعد همش به بابام میگم منو بذاره بیام پیش شما که این هدیه اولم باشه  و یه چیز دیگه هم میخرم ... خلاصه موندیم این پسرک ما قراره چی بخره مستقلاً وبه ما هدیه بده ...

پریروزا میگه که یکی از بچه های کلاسم  به هرکدوممون یک دونه ده هزار تومنی هدیه عید داده . از تعجب مونده بودم چی بگم . از کجا ؟خب برای چی ؟ ظاهراً‌همینجوری هوس کرده به دوستاش که کم هم نیستن یعنی 38 تا همکلاسی نفری ده هزار تومن نو وتانخورده هدیه بده اول صبح . روز بعد باباش فهمیده که بله این پسر نیم وجبی رفته از تو کشو این پولها رو ورداشته فکر کرده باباش لازم نداره . بعد معلمشون با هزار مکافات ده هزار تومنی ها رو از بچه ها جمع کرده یک سری ها خرجش کردن و بعضی ها هم هنوز م که هنوزه قراره از پسش بدن . بهش میگم ازش نپرسیدین اینا رو از کجا آوردی ؟ میگه چرا پرسیدیم ولی گفت بعداً میگم . مرده بودم از خنده که اون دوست تپل وبامزه اش چه دست ودلبازی ای داشته و طفلک باباش چه حرصی خورده ازحیف ومیل شدن اونهمه پولهاش. امان از این بچه های کلاس اولی .

دیروز رفتم برای معلمش یکی دومتر پارچه خوشکل خریدم وکادو کردم وفرستادم همراش . بعد امروزکه بردمش توی صف  ، بیشتر بچه ها با جعبه های کادو ایستاده بودن  که منظره جالبی بود بامعلمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم  روز خوبی بود . کلی اس ام اس تبریک دریافت کردم از کسانی که فکرشو نمیکردم و کلی انرژی مثبت دریافت کردم . الانم  محمد صادق اومده پیشم تو اداره و داره مشقاشو مینویسه . هوا یک کم ابریه که من عاشق این هوام .

اینم نقاشیش که تو مدرسه کشیده و معلمش امضا کرده

خواهرم این حدیث رو از حضرت پیامبر ص برام اس ام اس کرد که خیلی خوشم اومد :

لا أکرم النساء إلا کریم , وما أهانهن إلا لئیم .

روزتون مبارک






اگه بعضی روزای بد رو مث سیزده بدر که زیاد خوش نگذشت رو و روزایی که دلم برای بچه تنگ شده بود رو فاکتور بگیرم عید خوبی داشتم . چند تا روز خوب و خیلی دوست داشتنی داشتم که با تمام وجود لذت میبردم و نفس می کشیدم . یه روز با بابا و مادر رفتیم برای کندن هویج . یه دشت سرسبز و گسترده و اون تیکه زمین دوست داشتنی ما که هر گوشه اش یه نهال گردو به اسم هرکدوم از ما بچه ها کاشته شده که الان دیگه از قد ما بالاتر رفتن .

 زمین زیر پامون هم هویج و زردک قاطی پاطی کاشته شده ... زردک همون هویجه ولی زردش .. نمیدونم اسم اصلیش چیه ؟  ما بهش میگم زردک !  خیلی خوشمزه است اما شیرینی اش از هویج کمتره . اون دورترک ها یه پیرمرد و پیرزن دیگه توی  زمینشون در حال کارن ... روستای ما روستای پیرهاست ... البته پیرهایی که واقعاً هنوز کار میکنن ها... زمینهاشونو با وجود خشکی قنات زنده نگه می دارن و کشت و درو میکنن .

برای رسیدن به اون زمینمون باید از کلی کوچه باغ بگذری که امسال آباد شدن ... چون از قنات پایین آب میخورن.  البته خاصیت بهاره که همه درختها برگ و بار بدن و شکوفه های صورتی  هلو و زردآلو بین درخت های تازه برگ آورده بدرخشن . نمی دونین چه لذتی داره وقتی بابا افسار الاغ ساکت اما خوش خوشانش رو گرفته و جلوتر از ما راه میره ... خورشید هزار تیکه شده و از لابلای برگهای سپیدارها و توت ها که سایه انداختن ، افتاده روی زمین کوچه و با هر قدم بهت چشمک میزنه . منم با چشمهای خوشحال و قلب تپنده و دل شادمان و البته چادر گل گلی کمی دورتر همراه مادرم که قدم های آروم برمیداره عقب ترک از این کوچه ها رد می شیم ... هیچ زمانی رو بیشتر از این دوست ندارم ... مادرم که اینهمه شوق منو میبینه هی منو به دیدن یه گل یا درخت یا حیوان یا سرک کشیدن از دیوار باغی هرچند فروریخته دعوت می کنه .

چنان با شوق  عکس میندازم که انگار اصلاً تا 20سالگی توی روستا بزرگ نشدم و روستا ندیده ام . بعد هم که رسیدن سر زمین و کفشهارو کندن.... تاحالا کفش ها روکندین ؟ روی خاک نم ناک و تازه ... و برگهای سبز و نرم هویج ؟ و بعد هیجان بیرون کشیدن هویج تازه و نارنجی پررنگ از دل خاک ؟ آه که چقدر عشق میکنم با خاک و علف و گیاه و تازگی بهار ... میخ  یه وسیله ایه با دسته چوبی که باهاش هویج رو از زمین در میارن اونجا ... که البته بابا چون فقط برای خودش و مادر ابزار آورده بود من بابا رو بازنشسته کردم و با مادر یک عالمه هویج کندیم . بابا هم کنارمون نشسته بود و برامون حرف میزد و از اون لبخندهای پر از آرامش و رضایتش میزد که عاشقشم .

 اصلا این عید اونقدر با شوق وذوق و با کله رفتم سر زمین و کارهای مختلف کردم که هنوزم که هنوزه پوست دستام و اطراف ناخنهام خشنه . و با وجود اونهمه کرم ضد آفتاب تغییر رنگ صورت و دستهام از مچ به پایین تابلوئه . اما خییییلییی راضی ام و شاکر خدا . برای اینکه فرصت لذت بردن از طبیعتشو و آفتابشو و نسیم خنک روستا رو بهم داد . پدر و مادر عزیز ومهربون و باصفا و امنیت و سلامتی و آبرو و توان جسمی وروحی که برم اونجا و از کار و خستگیهاش لذت ببرم .

یه روز دیگه رفتیم برای کاشتن سیب زمینی . مادر یه گوشه زمین نشسته بود و سیب زمینی های بزرگ رو نصف میکرد برای کاشتن ...آفتاب صبحگاهی با چاشنی نسیم ... پهنه وسیع زمین های کشت وکار شده روستایی ها ... هر گوشه یه عده مشغول بیل زدن ، وجین کردن و کشت کردنن .... اونجا همه با صدای بلند به هم خداقوت میگن ... بابا بیل میزنه و من با سبدی توی دستم که سیبها توشه پشت سر بابا قدم میزنم برای انداختن یک دونه سیب زمینی توی یک جای بیل بابا ... و باز ردیف بعدی بیل زدن که با خاکش روی قبلیها رو می پوشونه و باز ردیف بعد و ردیف های بعدتر و همه سیب زمینی ها خاک میشن و زمین کاشته میشه ... مادر میگه ایشاالله وقت کندنش هم بیا که باهم سیب کلوخی درست کنیم . ( یعنی سیب تنوری ) آخ اگه بشه حتماً‌میام مادر . منظره الاغ که توی زمین بایر کناری با انبوه علف ها جشن گرفته و عشق میکنه از همه جالب تره ... چون نمیتونه از محدوده افسارش که با میخ به زمین کوبیده شده دورتر بره .

 موقع برگشت با مادر رفتیم توی باغ های بچگیمون که مال عموها بود و ما زحمتاشو می کشیدیم . خونه های چوبیمون خراب شده و اون جویبار های سرسبزش نابود شدن اما حسش شفاف و تازه بود . اون دور و برا باغهایی بود که بخاطر دیوارهای بلند و بعد هم خارهای سر دیوارهاش ، حسرت یک لحظه دیدنش برای من توی بچگی به دلم مونده بود. حالا که رد میشدم اما، دیواری نبود اصلا ...  هفده سال از خشکسالی و نابود شدن قنات بالا گذشته ... حالا که آرزوی دیدن اون باغهام به اجابت رسیده بود انگار شرمم میشد به منظره خشک و برهوت باغ نگاه کنم . صدای یک جور شکستن غرور باغ ، غرور دیوار ، غرور درختهای تنومند و کهن سال که حالا چوبهای ایستاده بر خاک ومنتظر بریدن وسوزونده شدنن به گوشم می رسید ...  وقتی از توی بیشتر کوچه باغها رد میشدم آسمون دیده میشد ...آسمون واقعاً جدید بود و با خاطراتم بیگانه !  اونهمه درخت قد کشیده تا آسمون ....حیف ، الان بیشتر باغها فقط زمینشون برای کشت و کار محصولات دیگه استفاده میشه و باغداری مگر بسیار محدود و نادر کاملاً مرده .اما بهار توی همون باغ ها هم سرک کشیده بود و بوش همه جا پیچیده بود .

 یه روز دیگه رفتیم برای بیل زدن پای درختهای گردو که کار بیشتر اهالی توی اون روزا همین بود ... تا ظهر اونجا بودم و به تمام معنی لذت بردم هرچند بیل زدن رو بابا به من وامثال من واگذار نمیکنه ولی خب . یه روز هم برای وجین کردن علف های هرز بین درختهای زرشک رفتیم باغ سه طبقه مون که قصه شو قبلن گفتم ( آرشیو فروردین 90 ) وقتی بچه و نوجوون بودم کاری ترین دختر خانواده بودم جوری که همیشه بعد از بابا نفر بعدی از خانواده که برای کار سر زمینها بهش ملحق میشد من بودم. باوجودی که نسبت به بقیه خواهرام کوچیک تر و ضعیف تر بودم اما عشقم خاک و کشت وکار وکشاورزی بود . شاید برای همینه که از خونه موندن بیزارم و بیشتر از حد متعارف دوست ندارم خونه داری کنم . شاید برای همینه که وقتی بقیه خواهراها دوست دارن توی خونه بمونن و روز تعطیلشونو بگذرونن من دنبال رفتن به سر زمین و غرق شدن توی طبیعت روستا هستم البته همراه با کار مفید . جوری که بتونم به پدر ومادرم کمکی برسونم

البته بگم که از دیدن مردم روستا زیاد خوشم نمیاد و دوس دارم جاهایی برم که خلوت و سکوت باشه . ازاینکه مردم سطحی نگر روستابه محض دیدنم قضاوتم کنن فراری ام. شاید ایراد از منه . اما من از هوای روستا نفس میکشم و لذت میبرم. رفتن سر زمین و برگشتن خودش یک پیک نیک هرروزه است . یک خوش گذرونی عالیه ... بعد از تموم شدن کار می نشستیم سر جوی آبی که از قد زمین رد میشه . درخت گردو سایه انداخته و باریکه آب زلالی در حال رد شدن از روی علفهای کف جوی کم عمق . سرتاسر جو کرفسهای ترد و معطری در اومده بودن که از بوکردنش سیر نمیشدم .

براشون چای میریختم و تو چهره شون خیره میشدم ، چایی خودمو مزمزه میکردم و به حرفهای ساده اما آشنای اونها گوش میدم ؛ خانم این زمینو سال آینده چی بکاریم ؟ حاجی آقا دیدی اون درخت شاخه اش شکسته؟ اون ور زمین آب بهش نرسیده ... این گوجه ها رو اینجا نکاریم . این نهال امسال خودش رو گرفته. باید بریم علف های فلان جا رو بیاریم خونه و هزار و یک حرف زیبای دیگر که منو میبره به سالهای دور ... به سالهای کودکی ... مادر و پدرم هنوز به صفا و خوبی و مهربانی اون سالهان ... لذت میبرم از اینکه به آسمون نگاه کنم و نفس عمیق بکشم و بگم خدایا ازت متشکرم . تو چقد عزیزی که به من این خوشحالی ها بی نظیر رو عطا میکنی ... چه روزهای خوبی بودند و چه ساعتهای نابی. آرزوم سلامتی پدر و مادرمه .