به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


با یک بیقراری عجیب غریب و داغون کننده ای بی اختیار نگاهم به ساعته .نمیدونم چه مرگمه واز جون ساعت چی میخوام . با اشتیاق و ولع دلم میخواد روزها رو بشمرم تا تموم شه .


غافل ازاینکه این دیگه زندگی همیشگی منه تا دم مرگ. وای چقدر سنگین است این بار ... دارم خورد میشم

میخوابم . وقتی بیدار میشم دلم گرفتست .کاش بیدار نمیشدم .از صدای تلق وتلوق یخچال و صداهای مبهمی که ازتوی آشپزخونه و بالکن به گوشم میرسه از جا میپرم .

روی زمین نشسته ام و مدام به اطرافم نگاه میکنم .آرامش درحد صفر . میترسم ... من واقعا میترسم ... از اونچه که نمیدونم چیه ؟از چیزی که قراره اتفاق بیافته. حتی ازیه صدای کوچیک می ترسم  وقلبم به شدت میزنه ...

به خودم میگم تو همونی نبودی که توی یه شب سیاه و تاریک که صدای سگ ها و زوزه شغالها از ۵ متری ات شنیده میشد پنج شش کیلومتر رو تا روستا رفتی و خم به ابرو نیاوردی .

تازه به هیچکسم نگفتی که از ماشین جاموندی .بیفایده است چون حالا حتی از صدای ماشینی که هرشب میاد پشت پنجره خونه من پارک میکنه و نخراشیده سروصدا میکنه حس بیقراری وترس بهم دست میده ...

وقتی نیست


آن سالها ........آه کاش آن سالها درک میکردم این روزهایم را .روزهایی که حقیقتاْ طعم بی کسی رو میچشم .باورم نمیشد اینقدر تلخ باشد ... تمام روزم در سکوت.سکوت.سکوت.و گاه قطره اشکی بیصدا روان...  روزهایی که از همه دنیا بریده ام .از اون مادر از اون پدر از اون خواهرا ...ازجگر گوشه ام...  کاش میمیردم ...کاش میمردم و طعم مادر بودن را نمی چشیدم . مادر بودن چقدر سخت است وقتی که کسی نیست برایش مادری کنی ... وقتی کسی نیست برایش مادری کنی ......چقدر خفه کننده است این بغض وچقدر سمج است این غرور که نمیگذارد یک دل سیر بارانی شوم...

امشب از آن شبها است که ماه زیبا در دل آسمان می درخشد و آدمها خوشبختند و ستاره ها برای همه چشمک میزنند .جز برای ترمه که سرنوشت هرگز برای اون خوشبختی را نخواست ...


 

برای ترمه ای که شش سال مادربود ولی به جرم زن بودن مادری اش رو از او گرفتند . نگذاشتند کنار بچه اش باشد . آه کوچولوی شیرینم .نمیدانی که در فراقت خون میگریم و هیچکس نمیداند ونمیبیند . 

آنها چه می دانندکه چه بر من میگذرد . لعنت برمن که مادرشدم واکنون در شب سیاه تنهایی ام اشک میریزم و به مرگ فکر میکنم .ازاینکه از همه خوبی ها از همه پاکی ها ..از همه دلدادگی ها و پشتیبانی .ها تهی شده ام دور شده ام .

ازاینکه زخمی در گلو دارم که فریاد نمیتوانم زد... ازاینکه دستم به هیچ جا بند نیست . خدایا آیا صدای یک زن تنها رو می شنوی ؟ چرا مرا خلق کردی ؟

و چرا عشق مادری رو در وجودم به ودیعه گذاشتی وچرا در قانونت گفتی که اگر کاسه صبر لبریز شد ونتوانستم ادامه بدهم باید جگرگوشه ام را هم رها کنم .خدایا ؟از تو می پرسم؟ چرا؟چرا؟ چرا ؟ چرا عشق را در وجود مادر نهادی ؟ چرا مادر را برای همیشه در کنار پاره تنش نخواستی ؟

اه کوچک شیرین زبانم ؟ چطور تورا ازمن جدا کردند ؟ چطور این دلهای سنگ رو در سینه تاب می آرن ؟خدایا ازاون خواهرهاچه  کسی خبر دارد که چه می کشم؟ جز نگران بودن برای زندگی خودشان غصه ای دیگر هم دارند؟

چرا پدر ومادرم درکم نکردند؟ کمکم کن خداااااااااااااااااااااااا.تنهایم وهیچکس دردم را نمی فهمد .

خدایا تبرئه ام کن .خدایا من نمیخواستم اینطور .توکه ازدرون من آگاهی. می ترسم .خدایا از دنیا میترسم . از مردم میترسم.از ادمها ... از دنیا ... از بی کسی ... میترسم . خدایا پشتیبانم باش .که همه رهایم کرده اند حتی آن پدر ومادر روستایی زحمتکشم که سالها زحمتم رو کشیدند حالا رهایم کرده اند بی آن که بفهمنددختر کوچکشان چیزی زیاده نخواست ....

دخترکوچکشان فقط کمی ... فقط کمی  افکاربزرگ داشت که در تفکر شریکش نمی گنجید.... چطور به آنها بگویم... چطور به مادری که سرپیچی از شوهر را حکم سنگسار می دهد وجگر مرا میسوزاند حرف بزنم .

کی توانسته ام حرف بزنم .هرگز.................مادر ساده ام ... زخم زبانهایت را به جگر میخرم که دیگر دلی برایم نمانده است . دیگر روحی برایم نمانده است .دردی جانکاه ریشه در روحم دوانده که عنقریب از پا در می آیم ...

باورم نیست اینقدرطاقت فرسا باشد..باورنمیکنم طاقت وصبوری ام کم بیاورد ... من بچه صبر بودم .بچه دل سختی و صبوری ... چرااینقدر ضعیف شده ام ... چرااینقدر ترسو و گریانم...خدیاا کمکم کن ... دلتنگم ... دلتنگم به اندازه تمام آسمان تاریک امشب...

دلتنگ دستهای کوچک پسرک نازنینم که دلی سیاه اورا از من ربود ...که مالکش او را از من گرفت و دیگر نگذاشت که لبهای نازکش را ببوسم ..

مادرکم ..کاش وقتی بزرگ شدی بدانی که چقدر برای دوریت اشک ریخته ام . کاش وقتی بزرگ شوی تو مرا بفهمی .

سرزنشم نکنی . دروغهای آنها را باورنکنی . من سنگدل نیستم ... انها سنگدلند که دوری توراز من برایت بهتر میدانند ...

جیگر نازنینم .امشب مرگ میخواهم .مامانی تو حالا همنشین اشک وخون در چشمهایش است .

بگذار وقتی  بزرگ شدی وواین نوشته رو بخوانی بفهمی که چقدرامشب برمادرت سیاه وتلخ گذشت .

 امشب وهمه شبهای اینده وگذشته دردوری از وجود محبوبت ...چقدر درحسرت گرفتن دستهای کوچکت و بوسیدن چشمهایت درخواب و لمس گونه های معصومت هستم .

نازنین مادر فراموشم نکن . تو فراموشم نکن . تو فراموشم نکن ........ عزیزکم تو فراموش نکن این زن تنها را ... عشقم تو فراموشم نکن که همه فراموشم کرده اند.

عزیزکم . گلگم ... کجایی ؟تنها تورا میخواهم ... خدیا هرچه داده ای بگیر و جگر گوشه ام رو بهم برگردون ... من ناتوانم ....

خدایااااااا... این شب سیاه رو به آخربرسون ...




اونزمان هر از چند گاهی کاسب های دوره گردی بودن که وسایلشونو  بار یه وانت میکردن ومیاومدن تو روستاها اتراق میکردن

 از جمله روستای ما که پاتوقشون پای درخت چنار بزرگی بود که نزدیک قنات ریشه داشت.

 همیشه خدا بساطشون محل حسرت خوردن و آه کشیدن ما بچه های پابرهنه و بی پول روستایی بود که به ساعتهای بچگانه ، اسباب بازیهای بی ارزش و وسایل پلاستیکی ارزان قیمت ولی شهری شون باحسرت نگاه میکردیم و از پول توجیبی و حتی سکه ای ناچیز بی نصیب بودیم .

یادم هست  یکی از این کاسبها که بهش عمو میگفتن سرظهری یکروز ، زیر چنار بزرگ بساطش رو پهن کرده بود و مردم تک و توک دور و برش مشغول تماشا و حرف زدن  . یادم نیست شاید مدرسه میرفتم شاید هم نه . فقط همینقدر یادمه که موهای ژولیده ام پریشان بود در زیر باد گرم و تابستونی ده .

عمو آدم گرونفروش و طماعی بود که اصلا چیزی بجای پول قبول نمیکرد . مثلا بقیه بجای پول تخم مرغ یا گردو یا حتی نون یا گندم رو قبول میکردن و چیزکی بجاش میدادن .

اونروز توی انبوه آت واشغالهای  پلاستیکی عمو چشمم افتاده بود به شیپور پلاستیکی کوچکی که توی جعبه اسباب بازیهایش جاخوش کرده بود

نمیدونم چرا اونزمان اونقدر آرزو کردم که یکی برام اون شیپور رو بخره تا با تمام توان درش بدمم و توی کوچه ها بدوم و ذوق کنم . برای همین رفتم جلو و پرسیدم چند تومنه؟ عمو خوشحال شد و دندانهای زرد سیگاری اش رو نشانم داد و گفت بیست تومان ؟ داری ؟

من اما توی ذهن کوچکم  شروع کردم به نقشه کشیدن برای رسیدن به گنجم .

کمی بعد از ظهر بود و سکوت و آرامش برقرار. رفتم سروقت کیف پولی پارچه ای مادر . ازبین چند تااسکناس کهنه ومچاله اش بدون اینکه بتونم روشو بخونم یک اسکناس دویست تومنی رو به علامت عدد بیستی که روش خونده بودم بر داشتم و پرواز کنان تا پای چنار رفتم و باشوق دویست تومن پول را به عمو دادم .او هم با چشمهای برق زده شیپور را به من داد و هیچی  نگفت .

اونقدر از لذت در دست داشتن آن شیپور پلاستیکی کوچک  ذوق زده بودم که نفهمیدم چطور خودم رو از سر بساط کاسب رسوندم به دالان تاریک دم در ورودی حیاط . جای خلوت وساکتی که میتونستم با دقت شیپور ارزشمندم رو لمس کنم و هرچه دلم بخواهد باهاش بوق بزنم .

حیف که حسرتش به دلم ماند .چون همینکه شیپور رو به لب گذاشتم تا با کیف ولذت صداشو بشنوم یکهو درحیاط باز شد و مادر با چهره ای عصبانی اومد تو و سیلی ای نشوند رو صورتم که ای بچه نادان از کیف من پول برداشتی رفتی به آن عموی کلاه بردار دادی اونم دویست تومن ؟

دستم را کشید و گریه کنان رفتیم سربساط عمو و مادر دویست تومن را با دعوا پس گرفت وشیپور نازنین که دویست تومن پولشو داده بودم از دستم رفت .

یادمه تاغروب کنار بساطش نشستم و به شیپور کوچک زل زدم عمو هم از دستم کفری بود و هراز چند گاه با متلکی من رو از کنار بساطش می تاراند . ولی اگر اون طمع نمیکرد شاید من صاحب آن اسباب بازی شهری میشدم .

 حسرت دمیدن در آن شیپور چنان به دلم ماند که هنوز هم لمسش میکنم .