به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

47

چند روز پیش بعد ازخوندن نظرات پست 44 بود که نظر آنای عزیز ( ممنون آنا جان ) توجهم رو جلب کرد ... به فکر افتادم که اگر من زار و زندگیمو جمع کنم و برم بیرجند، یهو بعد یه سال طرف ببینه موقعیت شغلیش توی قم یا مشهد بهتر باشه تصمیم بگیره که پاشه بره اونجا ... آیا بازم خواهم تونست برم قم یا مشهد ؟ تا کی باید زندگی خونه بدوش داشته باشم تا با بچم توی یه شهر باشم؟ بهش اس دادم و موضوع رو گفتم و تضمین خواستم ... اونم با خونسردی تمام گفت : نمی تونم تضمینی بدم. من نوکر دولتم !!! 


اعصابم داغون شد ... بعد چند تا اس بازم حرفش همین بود ... یعنی با بی تفاوتی تمام جواب می داد ... استرسم خیلی بیشتر شده بود چون قبلش تصمیم گرفته بودم هرجور شده انتقالی بگیرم .... اما واقعا به شک افتادم.



یه شبانه روز حالم بشدت بد بود ... تا فرداش  که بهم اس داد بچه تا آخر تابستون پیش تو باشه . یه کم نور امید به دلم تابیده شد حداقل برای انتقالی فرصتی ایجاد میشه برام تا مهر یا شاید که خدا راه دیگه ای جلوی پام بزاره ... 


دیگه همون روز رفتم برای صادق کلاس زبان ثبت نام کردم و پریروز اولین جلسه شو رفت . کلاس نقاشی رنگ روغنشم هم که میره . خیلی برای کلاس زبان مشتاق بود و خیلی هم از مربیش خوشش اومده بود. 


بهرحال فعلا بچه پیش منه ولی دلش برای آبجی کوچولوش تنگ شده  ... این چند شب چادر مسافرتی رو وسط هال پهن کردیم و شبها با فانوس می ریم توش و سه نفری با علی و صادق بازی گمشدگان در جنگل رو انجام میدیم .یعنی میریم تو نقش خانواده ای که کشتیشون شکسته و توی یه جزیره گیر افتادن ... مثلا چادر میشه غارمون و با استفاده از ابزارهای اولیه شکار می کنیم. 


علی هم صداهای جنگل رو دانلود کرده و مطابق با موقعیت آهنگشو می زاره قشنگگ میریم تو حس ... اون دوتا میرن شکار می کنن و من تو غار  مثلاً کبابش می کنم و می خوریم . پریشب از زبونم پرید ، می خواستم با پای آهو براشون لازانیا ! درست کنم که خودش باعث یه عالم خنده شد ! یا صادق که یک گوسفند رو اهلی کرده و برامون شیر تازه می دوشه ... یا میره ماهیگیری باجدیت تمام !... شوخی های علی و جوابای صادق که حس پسر جنگلی بودن رفته زیر پوستش ، همش خنده داره .


صادق همچین جو می گیردش که تمام مدت من و علی از خنده روده بر میشیم با حرفاش و جدی گرفتناش ... میرن شکار توی اتاقها با برق خاموش و فانوس بدست ،  بعد همدیگه رو می ترسونن با جییغ و خنده ... من و علی هم همش در حال قورت دادن قهقهه به حرفای بامزه بچم !  صادق میگه : مامان دقت کردی وقتی میریم تو غار یه کم شادی میاد تو خونه . 


46

این روزا که بابای صادق مشغول نقل و انتقالاتشه بچه رو گذاشته پیش من ، دیشب توی آشپزخونه داشتم به درخواست صادق پیتزا درست میکردم و پسرکم هم دور و برم می پلکید . یهو پرسید : مامان شما آقاجون ( شوهر سابقم ) رو بیشتر دوست داری یا بابایی (علی ) رو  ؟؟؟؟ اولش جاخوردم این چه سوالیه که بچه پرسید .... علی هم اونورتر داشت تی وی نگاه می کرد اما فکر کنم نشنید چون همزمان سرش تو کتابش هم بود ... چند ثانیه مخم هنک کرد حالا جواب بچه رو چی بدم ؟ نمی دونم رو چه حسابی به فکرش رسیده بود ممکنه من هر دوتا رو باهم دوست داشته باشم ؟؟؟؟ خدایا !!!


شاید تاثیر جر و بحث بسیار کوچکی بود که ساعاتی قبل با علی داشتم سر یه موضوع الکی .... نمی دونم . بهرحال یواشکی بهش گفتم مامانی وقتی دو تا آدم بزرگ با هم باصدای بلند حرف می زنن به این معنی نیست که همدیگه رو دوس ندارن یا دعوا دارن باهم .... من بابایی رو خیلی دوس دارم و آقاجون رو هم چون بابای پسرکمه دوست دارم .... ( نمی دونم جواب درستی بهش دادم یا نه ؟) 

بعد انگار که بخواد بیشتر خودشو توجیه کنه گفت : بابایی رو بخاطر اینکه همیشه کنارتونه و کمکتون می کنه دوس دارین . گفتم اره دیگه . بابایی مهربونه .


45

یه ساعت پیش بهم اس ام اس زد که برای ثبت نام مدرسه بچه به فتوکپی شناسنامه تو نیاز هست . برام فکس کن .

.

.

.

 خیلی عجیب و غریب بود بنظرم که تو این مملکت جایی از نام و نشان مادر هم بپرسن و اصولاً بهش نیازی باشه . حس غریبی داشتم یه جور غافلگیر شدن متمایل به خوشحالی اما آمیخته به نفرت .... یه احساس خاص بود . هرچند بهش اهمیتی ندادم ولی نوشتم تا بیادم بمونه که این اولین بار بود بعد از طلاقمون که برای سرپرستی و مادر پسرم بودن از من سراغی گرفته شد . مادر ؛ ... واژه غریبیه تو این سرزمین .

.

.

.

زن عشق میکارد و کینه درو میکند.دیه اش نصف توست و مجازات زنایش با تو برابر
میتواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر...
برای ازدواجش  در هر سنی اجازه ولی لازم دارد
و تو هر زمانی که بخواهی به لطف قانون گذار میتوانی ازدواج کنی...
در محبسی به نام بکر بودن زندانی است و تو.....
....
او کتک میخورد و تو محاکمه نمیشوی..
...
او درد میکشد و تو نگرانی که مبادا کودک دختر باشد...
...
او میزاید و تو برای فرزندش نام انتخاب میکنی...
او بیخوابی میکشد و تو در خواب، حوریان بهشتی را میبینی...
...
او مادر میشود و همه جا میپرسند ‹‹ نام پدر››
.....
و هر روز او متولد میشود،عاشق میشود،مادر میشود،....پیر میشودو میمیرد..
قرن هاست که او عشق میکارد و کینه درو میکند
چراکه در چین و شکن های صورت مردش به جای گذشت ، جوانی برباد رفته اش را میبیند و در قدم های لرزان مردش،
گام های شتابزده جوانی را برای رفتن ...
و دردهای منقطع قلب مرد، سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بود...
وپیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده میکند....
و اینها همه کینه است که کاشته میشود در قلبی مالامال از درد ......
و این رنج ....بی پایان است...(دکترعلی شریعتی)

44

وسط خیابون زد رو ترمز و داد و بیداد که پیاده شو بروگمشو ...

.

.

.


از اول صبح حس خوبی نداشتم . اس داد وقت داری بیا بریم حرفامونو بزنیم گفتم نه نمیام . ساعت یازده ونیم اس پشت اس که من دم ادارتم تو رو بجان من بجان خودت بجان بچه بیا .... هررررر چی گفتم نمیام  نوشت التماست می کنم بیا . منم رفتم .بگذریم که همه اس هاش دروغ بود و منو یه ده دقیقه جلوی در معطل کرد تا رسید ... چقدر زبون باز و دروغ گوئه برای رسیدن به مقاصدش .... وقتی رسید من سر همین قضیه باهاش بنای اعتراض گذاشتم نه که فحشی بدم یا حرفی بزنم ...اونم در جوابم می گفت : یک روز شد خوش اخلاق باشی .... یک روز شد مهربون باشی .نمیشه باتودوست بود. گفتم برای چی باتو دوست باشم ؟ مهربون باشم ؟ چرا وقتی رفتارت با من رفتار دشمنانه است تظاهر کنم که با هم خوبیم و مثل دوتا ادم عادی باهم رفتار کنیم ؟ آخه چطور ممکنه؟ 

 

 یه بیست دقیقه  تو ماشین حرف زدیم که به دعوا ختم شد ، میگه : من بچه رو هر دو هفته یه بار با اتوبوس یه آدم آشنا یه راننده مطمئن می فرستم ببینیش ... من دنبال این نیستم که از تو جداش کنم . من همیشه خوبی تورو جلوش میگم . قول میدم بهت تابستونا  یک ماه پیش توباشه و حتی بعضی آخر هفته ها می برمش روستای بابات که اونجا باشه . خودمم مجبور شدم برم بیرجند و وگرنه دوست ندارم بعد 19 سال از این شهر برم ... و برام سخته و 70 30 به نفع نفع زاهدان دلم ن می خواد برم . حتی دیشب داشتم فکر میکردم بعد ماه رمضان استعفا میدم دوباره برمیگردم زاهدان و... تو بفکر مدرسه بچه باش که  سطح مدارس بیرجند از زاهدان خیلی بالاتره و اجبار من بخاطر رفتن به بیرجند بخاطر اینه که مسائل اداریشو توضیح داد وخلاصش اینکه حداکثر دوسال دیگه بخاطر مسائلی و.. بهش میگن برو سر پست قبلی و حقوقش بسیار کم میشه و .... (اینجا رو داشته باشید که  نصف هدفش غیر از تحمیل به رفتن؛ هدف مالی داره ) ... بعدش گفت که حالا فردا معارفه ام بیرجنده الان دارم میرم که راه بیفتم اومدم تورو ببینم و برم ببین اوقات تلخی نکن و با من خوش اخلاق باش .(اخه چطور خوش اخلاق باشم وقتی رفتنش برای اون عروسیه و برای من عزا است )

 

این حرفای اون بود ... منم گفتم : من طاقت ندارم بچم رو تو اتوبوس حتی با راننده آشنا بفرستم .هزار بلا ممکنه سرش بیاد ... تصادف که غریبه و آشنا نمی شناسه ... یکی تر یاک تو کیف بچم بکنه ...یکی  بلایی سرش بیاره ...زبونم لال ... غیر ممکنه من بتونم همچین شرایطی رو تحمل کنم . تازه کل تابستون یکماه پپیش من باشه ؟؟؟؟ خیلی بی انصافی !

تنها شرایط مناسب اینه که هر دومون توی یک شهر باشیم ... که اونم به این راحتی نیست من اگر بیام اونجا حقوقم بسیار پایین میاد و شوهرمم بیکار میشه  یعنی عملاً در مضیقه قرار می گیرم ... اینجا بود که با طعنه بهم گفت : تو مادر نیستی اگر مادر بودی بخاطر مسائل مالی بچتو ازدست نمی دادی !

منم بهش گفتم : خودت هم که  بخاطر مسائل مالی و اینکه شرایط کاری برات تو بیرجند بهتره می خوای بری چی ؟ اینو که گفتم صداشو برد بالا و شروع کرد به فحش دادن که گور پدر تو و پدرومادرت ...هر چی تحملت می کنم آدم نمیشی . برو تو و این بچه ات هر غلطی می خواهی بکن . برو طبق قانون هر صبح پنج شنبه بیا دنبالش ... برو دادگاه شکایت کن .... می خوای با اتوبوس برات می فرستمش . می خوای هم بیا بیرجند وگرنه برو شکایت کن ... از تو و بچت چی دیدم ؟ جوونیمو به پات ریختم و فلان و فلان ... وقتی گفتم : ببین حرف حق رو می زنم که بخاطر مسئله مالی می خوای بری چه جوشی میاری ؟ برای من بده و برای تو خوب؟ پس مظلوم نمایی  نکن که مجبورم برم و از تهران به من تحمیل شده و اگر نرم اخراج میشم و .... خودت بخاطر دوسه سال بعدت که پستتو ازت بگیرن می خوای زودتر بری سر پست جدید تو بیرجند ولی من که تو بیرجند نه خودم جایی دارم و نه شوهرم کاری براش میمونه بنظرت مادر خوبی نیستم 


باز زد رو ترمز داد زد پیاده شو برو گمشو . با همون حالتی که زمانی که زن وشوهر بودیم سر من داد میزد و با تحکم و حقارت منو می زد و فحش میداد ... یهو هجوم سالها خاطره بد منو اونقدر پریشون کرد که شروع کردم گریه کردن و داد زدم من دیگه برده و اسیر تونیستم ... منو ببر دم ادارم پیاده کن .... اینقدر زور خودت رو سر من خالی نکن . الان اون زنته که میتونی سرش داد بکشی .گریمم قطع نمیشد . یه کم رفت ولی باز طاقت نیاورد زد روترمز و با نفرت و غیظ منونگاه کرد پیاده شدم و با آخرین زوری که در توانم بود درماشین پلاک قرمزشو بهم کوبیدم و پیاده برگشتم تا اداره .... تا رسیدم یک حالت گیج وویج داشتم ... بیشتر مظلومیت و گریه و اشک و آه و وای کاش بمیرم و خودکشی و فردا کی می رسه برم دادگاه شکایت کنم ....اما وقتی رسیدم اداره پر اززز خششم بودم و پر از نفرت و پر از فریاااااااددددددد

دیدنمون هم به نتیجه نرسید ... من؛  فقط من هستم که باید تصمیم بگیرم برم .... دیشب یه خواب خوبی دیده بودم که علی اومده بیرجند و کارش گرفته و من و خواهرم تو محل کارش هستیم خوشحال و خندون .... شاید یه نشونه باشه . اون مرد حاضر نیست بچه روبذاره و منم دوست ندارم حقیقتاً که بچه فقط  پیش من باشه ... و دوست ندارم بچم رو اونجوری هر دو هفته یه بار ببینم با اتوبوس بیاد. شده خودم برم و ببینمش تازمانی که انتقالیم درست بشه.

43

امروز صادق اومد پیش من . خیلی خوشحالم 

الان داشتم ترک پای بچه رو کرم می زدم ( که اونجا هیچکس توجهی بهش نداره و روز به روز ترک زیر انگشتش که به چیزی حساسیت داره بدتر میشه ... ) و اونم با تبلتش بازی می کرد ... یهو بی مقدمه گفت : من وقتی که میام اینجا یه حسسس خوبی دارم ... احساس زندگی می کنم (!) ... ذوق کردم گفتم : یعنی چی مامان ؟ بیشتر توصیف کن حستو ؟ میگه : توصیف یعنی چی ؟ میگم : یعنی توضیح بیشتر 

بعد گفت : خب اینجا بیشتر به من خوش میگذره .شما بیشتر هوامو داری ... گفتم : خب مثلا مامانتم .. گفت : آره دیگه . اونجا که آقاچون اصلا وقت نداره برای من . اینجا تا یه چیز کوچولومیشه شما کلللی نگرانم میشی  و همه کار می کنی و کلی چیز میز برای حوصله سر نرفتن دارم .  

.

.

.

ممنون مامانی ! پسرکوچولوی نازم ! نمی دونی با همین حرفای ناگهانی پر احساست چقدر بهم روحیه دادی ! و همزمان چقدر غصه از اینکه می خوای بری و من کم ببینمت . قرار شده فردا پسفردا برم با اون حرف بزنیم و تصمیم های نهاییمونو بگیریم . 



علی میگه بچه تو راه کلاس نقاشی بهم گفته که : آقا جونم گفته هر دو هفته تورو با اتوبوس می فرستم مامانتو ببینی ! 

اصلا نمیتونم این مسئله رو قبول کنم و در اون صورت مجبورم خودم هر دوهفته با اتوبوس برم ببینمش . چون تصور فرستادن بچه بتنهایی توی اتوبوسهای سوخت کش اون مسیر برام غیرممکنه .نمی دونم چقدر نسبت به بچه بی تفاوته که همچین تزهایی میده .