به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


یکی از روزای عید بابا رفته بود یه روستا بالاتر برای مراسم ختم مادر جاری سابقم . بابام هیچوقت این چیزا رو نمیگه از کسی که شاهد ماجرا بوده شنیدیم . اون روز بابام پایین منبر نشسته بوده تا زمانش برسه که بره بالا و ختم رو برگزار کنه که این آقای تازه به دوران رسیده ، جلوی چشم همه مردم ، میاد و دقیقاً پهلو به پهلوی بابام و از ایشون بالاتر میشینه و حتی یک سلام به بابام نمیده و خودشو یه وری میکنه و قران رو ورمیداره و میخونه و منتظر که نوبتش بشه بره بالای منبر

خوشحالم که بابام اونقدر صبور و پر از آرامش و متینه که این چیزها ناراحتش نمیکنه . یعنی در واقع یک جور پختگی که از یک پیر سپیدموی90 ساله انتظار میره ... اما رفتار این جوانک جاهل که جامعه و یک لباس ، گنده اش کردن ، با پدر من که معتمد و مورد احترام یک منطقه است ، فقط نشون از کوچکی و حقارتش داشت. اما بازم دلم گرفت .


 متاسفانه من به آرامش بابام نرسیده ام هنوز و حاضرم بمیرم اما کسی بخاطر من به بابام بی احترامی نکنه... دلم میخواست بهش بگم اصلا ما طلاق گرفتیم درست و این مرد هم اصلا پدر بزرگ بچه ات نیست، درست ، اما آیا نباید بعنوان مدعی اسلام اون مجلس یک سلام و علیک صوری با بزرگتری که بی شک اعتبار و آبروش با تو قابل قیاس نیست می کردی ‌؟ با این حرکتش خودشو به خیلی ها توی اون مجلس روستایی نشون داده و خیلی ها سرتکون دادن از اوج حقارت و بی شخصیتی این مرد.

 دلم میخواست ازش بپرسم مگر چه کینه ای از من و پدرم داری وقتی به راحتی آب خوردن و با عزت وآبرو و مناعت طبع از زندگی ات رفته ام و حتی جهیزه ام رو هم برات بجا گذاشتم چه برسه به مهریه ؟ ازش واقعاً بعید بود . وقتی از بابام پرسیدم که واقعا اینجوری کرده تو مجلس؟  لبخندی زد و گفت ؛ آره بابا . چه انتظاری ازش داری .

راس میگه انتظار من بیجاست . هنوزم که هنوزه توی اس ام اس هاش بابامو فحش و لعنت میکنه .اونم به چه دلیل ؟ بخاطر اینکه بابات تو دهنت نزد ... بخاطر اینکه بابات گفت ؛ دخترمو نزن ، طلاقش بده ... بخاطر اینکه بابات تورو پرمدعا بزرگ کرد ... بخاطر اینکه بابات عرضه نداشت یه خونه توی شهر بخره .... بخاطر اینکه بابات کوره ، کره و.... خیلی توهین های الکی و بی پایه دیگه که کی باورش میشه این حرفاشو ؟ 





ایام نزدیک بهار،فصل بدنیا اومدن بره ها و بزغاله های خوشکل روستاست که یه روزای خاصی باید آغل اونا رو از مادراشون جدا کنن یعنی در واقع از شیر بگیرنشون . یه جور رسم دامداریه دیگه، از قدیم بوده


 یه شب یکی از بره های از مادر جدا شده تا صب بع بع کرد جوری که با وجود فاصله زیاد آغل از خونه صداش تا صب نذاشت هیچکدوم بخوابیم . سر سفره صبحونه درحالیکه داشتیم با مادر شوخی میکردیم که ای بابا این سمفونی مادر و بچه که شما باعثش شدی دیشب نذاشت خواب به چشممون بیاد واین حرفا .


 یهو داداشم ( پسر یکی یکدانه مادر ) با خنده گفت ؛ مادر خانم دیدی چی کار کردی ؟ مادر با تعجب و نگران گفت؛ چیکار کردم مگه ؟ داداش گفت  ببین ، یک معادله ساده است .تو در تمام طول زندگی ات با سنگدلی تمام این بره های بیچاره رو از مادرهاشون جدا کردی وگرفتی تاصبح راحت خوابیدی و اونا تاصبح ناله کردن و بع بع کردن حالا این دخترت رو ببین ( اشاره به من ) ایناها ، الان اینم بچشو جدا کردن ازش شبا تا صب ناله میکنه ، به عاقبت ظلمهای تو به بره ها و بزغاله ها ... مادر طفلک باور کرد و رفت تو لک ... کلی خندیدیم به این قیاسش، گفتم : دستت درد نکنه داداش حالا ما شدیم گوسفند و بچمون بزغاله ها ؟... چی بگم





دیروز براش پیام دادم که بچه خوبه ؟ مشکلی نداره ؟ برام دلتنگی نمیکنه ؟ یازده شبه پی در پی که داره تو خوابم میاد با ناراحتی و گریه و مظلومیت ... جواب داد : خوبه خداروشکر ...

 اول صبح بارون شدید و زیبایی می اومد. تمام مسیر آبگرفتگی بود . یاد بچم افتادم که چشمش به آسمون بود تا کی بارون میاد که از چترش استفاده کنه .... الان حتما رفته مدرسه و اصلاً چتری داشته که بگیره روی سرش و ذوق کنه ؟ کسی به فکر خوشحال کردن بچم هست ؟ زیر بارون رفتم و خدا رو به این رحمتش قسم دادم که بچمو به من برگردونه . هرچی دستمو زیر بارون گرفتم با وجود شدتش دستم خیس نمی شد. تو دلم گفتم ببین خدا از اینم برات دریغ میکنه . یهو کف دستم سه تا قطره پر آب نشست عین دیوونه ها خوشحال شدم انگار حاجتم رواشده بود...چه کنم دست خودم نیست . کسی که با ذره ذره اعضا و جوارحش چیزی رو میخواد و حاجتی داره هر چیزی رو نشونه می بینه . خرده نگیرید. 

دیشب بازم خوابش رو دیدم . ساعت 8 نشده بود که با گریه خوابیدم سراسر وجودم پر از انرژی منفیه و داغونم . این گریه هام مث قدیم نیست که از گریه کردن لذت میبردم و دقیقه هام با گریه می گذشت. اصلاً‌کارم گریه بود.... این روزا نمیخوام گریه کنم . بخدا نمیخوام . گریه به من مجال نمیده ...نمیذاره که... 

 حس میکنم بچه ام هم دلتنگ منه . مطمئنم. قبلاً‌دلتنگی های بیشتر از این هم خوابش رو نمیدیدم اونم یازده شب پشت سر هم .

یه بار داشتیم با هم حرف میزدیم اوایل جدایی ... بهم میگفت طاقت یک هفته دوری از بچمو ندارم ... الان با خودم فکر میکنم میگم انصاف و خودخواهیتو بنازم . پس من که مادر بودم چی ؟ اگه الان بچه دست من بود اینقدر خودخواه بودم ؟ اینقدر به حال واحوال روحی بچم و پدرش بی اعتنا می بودم . خسته ام خدا... خسته ام . کم آورده ام. 





امروز شنبه اولین روز کاری من تو سال 92 هست . پسرکم فقط تا ظهر جمعه روز دوم فروردین با من بود و از اون روز که اومد دنبالش تا این لحظه ندیدمش . تو این شبا بلااستثنا خوابشو می دیدم . هر شب به نحوی . هر شب خواب محمد صادقم رو می دیدم . الان یه هفته است که همش دلم میخواد برم یه گوشه تنها باشم و یک دل سیر اشک بریزم . دلم تنگ شده براش ، دوباره همه بی عدالتی های دنیا اومده پیش چشمم . چرا نباید پسرکم رو ببینم ؟ دلم براش تنگ شده . تنگ تنگ

روز دوم عید بدون هماهنگی قبلی اس ام اس داد که بچه رو حاضر کن بیام دنبالش ... نمیخواستم بحث باشه . بچه رو لباس پوشوندم و در برابر اظهار دلتنگی های اون و خاله ها و مادر بزرگش مقاومت کردم ... بعد یادم اومد که کفشهاش توی صندوق عقب ماشین مونده و ماشینو هم داداش کوچیکم برده بود ... براش اس دادم که کمی صبر کن تا کفشهای بچه رو بیاره شروع کرد به فحش داد که زود حاضرش کن ... صد بار بیشتر اس دادم اصلا انگار نمیشنید . داد میزد که عوضی بچه رو بفرست من یکساعته توی هوای سرد سرجاده روستا منتظر بچه ام ... ( درحالیکه توی ماشین گرمش نشسته است مثلاً ) بچه رو با دمپایی با شوهر خواهرم فرستادم تا سر جاده ... که میگفت ده دقیقه تو هوای سرد با بچه ایستاده بودن تا آقا از پیچ جاده پیداش شده ... دردمو به کی بگم ...  کاپشن بچه رو حتی براش نفرستاده بود که من چند تا بلیز روی هم بهش پوشونده بودم ... بگذریم که چه بد روزی شد و چقدر دلم گرفت و چقدر انرژی منفی دریافت کردم و بعد از اونروز دلم عجیب مچاله است . هی میخوام مقاومت کنم . همش هوای گریه داشتم اما به خودم یادآوری کردم که نه باید حال و هواتو خوب کنی باید از ناامیدی بیای بیرون ...

 امروز چند تا از همکارا احوال محمد صادقو ازم پرسیدن که باعث شد به بخت بد خودم لعنت بفرستم . عکساشو نگاه میکنم به چهره معصومش خیره میشم و باخودم میگم چقدر برات زود بود مامانی که غصه دار باشی ...دل کوچیکت جا نداره برای این غم که بابا و مامانت از هم جدان . خدایا منو ببخش .مارو ببخش . آخ که دلم تنگه . این پست رو فقط برای این نوشتم که بعدها فکر نکنم که یادم رفته بود و خیلی خوشحال بودم .... نه  دلم همیشه خالی و سرده . پسرکم اگه یه روز بزرگ شدی بدون که من خیلی مقاومت کردم . خیلی برام سخت بود .خیلی. شماها شاهدین که من خیلی مقاومت میکردم اما فقط یه مادر باید بفهمه که غصه من چقدر بزرگه . دوستای خوبم ببخشید که ناامیدتون میکنم اما منم ایمان ضعیفی دارم و خیلی صبور نیستم .

 بچه های خواهرام همسن وسالهای محمد صادق اونجا بودن با بهانه های عجیب و رفتارهای از روی لوس شدن ، یه شب یکیشون تا صبح بهانه میگرفت و گریه میکرد بخاطر یه پادرد کوچیک ومنم تا صبح علی رغم میل باطنی بیدار بودم و عربده هاشو گوش میکردم که همش به منظور جلب توجه مادر بی احساسش بود ، تا اذان صبح بیدار موندم ، و اشک ریختم از روی دلتنگی ،غصه ، تنهایی .... پسرک صبور و مقاوم من الان کجا و کنار کی خوابه و آیا بیاد دارم که تو شیش سال مادری از بچه مودب و صبورم همچین گریه ها و لوس بازیهایی رو برای دردهای بدتر از این ، شنیده بودم ؟ کودکم از روز اول مرد بود انگار . اینو همه میگن نه تنها من ... انگار از روزی که به دنیا اومد برای تقدیر طاقت فرساش بزرگ میشد .

 بزرگ معصومی رو واسطه کرده ام که قلبم روشنه به ابروی ایشون پسرکم  با وجود همه سنگ هایی که سر راهمه بهم برگردونده میشه  دلم روشنه . امیدم خیلی قوی و بی نهایته. من به همه محدودیت ها و ناداری ها و کمبود ها غلبه کرده ام میدونم این غصه و کمبود رو هم شکست میدم . من اهل شکست و تسلیم نیستم .

 سرفرصت بزودی  میام و از روزهایی که توی روستا گذشت و طبیعت و خانواده ام خواهم نوشت .