به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

42

دیروز بود که sms داد که من دارم میرم . ظاهراً انتقالیش جور شده! به همین راحتی .... 

فصل جدیدی توی زندگیم شروع میشه . فصل دوباره دور شدن از پاره تنم ... نمی دونم چیکار کنم ؟ از دیروز چنان بیقرارم که  مثل یک دیوانه ای بی آزار با خودم حرف می زنم ... اونقدر فکر کرده ام که مغزم در حال ترکیدنه ... بهم میگه تو هم انتقالی بگیر .... نمی تونم!  به هزاران دلیل. در عین حالی که به هر حالتی فکر کردم و شرایط رو سنجیدم . باید چیکار کنم .... 

خودم رو با خوندن کتاب از فکر کردن منصرف می کردم ولی به محض اینکه سرم رو از کتاب در میاوردم  ناخودآگاه  ناله میکردم : حالا چیکار کنم ؟ خدا حالا چیکار کنم ؟  دلتنگی به کنار ... حس مسئولیت و نگرانیم بابت تربیت بچه رو چیکار کنم ... 


علی میگه حرف حسابش چیه ؟  میگه چیکار کنی ؟ و من نمی تونم بهش بگم که حاج آقا اصرار دارن یک جایی همو ببینیم راجع به بچه صحبت کنیم ... هرچی توی اس بهش میگم آخه این غیر ممکنه و حرف بزن مث آدم که من چکار کنم و تو واقعا قصدداری چیکار کنی ؟ میگه نه حضوری باهم حرف بزنیم ... 


 اونقدر فکرکردم و شرایط مختلف رومجسم کردم که خدامیدونه چقد سردرد گرفتم ...آخرش فقط به نق نق زدن و ناله های یواشکی با خودم ختم میشه ... از علی هم ناراحتم ... میگه برای بچه خودتو به آب و آتیش نزن ... دو روز دیگه بزرگ میشه و نه تورو می خواد نه باباش رو ... خیلی از حرفش ناراحت شدم ... میگه بچه رو نمی تونی عوض کنی یا رو تربیتش اثر بذاری ... اون 15 سالگی هرکار دلش بخواد میکنه و از امر و نهی فرار خواهد کرد ... سرش جیغ زدم که خب اصل هم همینجاست می خوام الان که زمان بچگی و تاثیر پذیریش هست کنارش باشم تا نتونن مغز بچمو شستشو بدن ... این اواخر پسرم میگه مامان می دونی می خوام چیکاره بشم: دکتر ، مهندس یا آیت الله ! خدایا من دق نکنم و زنده بمونم، نبینم که پسرمو بفرسته حوز ه علمیه ... هیچ بعید نیست !


باور اینکه این دوران خوب من رو داره دستی دستی بخاطر زن عزیزش که زاهدان رو دوس نداره و رفته رو مخش که بریم شهر خودمون برای من تموم میکنه سخته ... دورانی که لااقل اخر هفته هاش پسرکمو می بینم و روش نظارت دارم دیگه نخواهد بود....


خیلی حرف دارم خیلی خیلی ... درد دارم و هیچ همدردی ندارم . 


حالت اول شکایت به دادگاه و دادگستریه که کاری بیهوده و عبث هست چرا که با اون سیستم نوبت دهی 6 ماهه و 9 ماهه و یکساله و بعد طرز فکر قاضی های انسان نما و بی وجدان ره به جایی نخواهم برد ... نهایت خواهند گفت اون تا نصفه راه بچه رو بیاره و تو هم تا نصفه راه برو و بچه روتحویل بگیر و موقع برگشت هم به این طریق .... تازه اونم اگر در نهایت عدالت بخواد بگه که این کار نه عملی و نه شدنیه ... 500 کیلومتر راه رو .... خدای من ...می دونم که اون آخونده هم بیشتر تحث تاثیر پدر مردسالار و قلدرش هرگز نخواهد گذاشت نوه پسریشون در دست مادرش باشه و زیر نظر ناپدری ! خودش رو که  50 -50 حس می کنم می تونم تحت تاثیر بزارم ... 


خب راه دیگه هم اینه که من و علی بریم بیرجند... من انتقالی میگیرم ولی علی که کارش دست خودشه بیکار میشه و یا حداقل بدلیل این که سابقه و شهرت و جاافتادگیش در اینجاست ؛ توی بیرجند تازه کار حساب میشه. بیرجند هم شهری نیست که شغلش در اونجا ادامه پیدا کنه احتمالش ضعیفه .... درواقع همه جزئیات رو نمیشه نوشت ولی علی به احتمال بالا بیکار میمونه و حداقل3-4میلیون دریافتی زندگیم کم میشه که با احتساب اینکه می خوام دکترای آزاد بخونم دیگه از پسش بر نخواهم اومد باتوجه به اینکه بتازگی خونه خریدیم و هیچ پس اندازی ندارم و دریافتی حقوقم هم بسیار ناچیزه .

 هرچند علی بشدت این گزینه رو حمایت میکنه و میگه اگر تو بخوای من میام بیرجند ... که من اصلا حاضر نیستم شوهرم بیاد اونجا شهر زادگاهم که تو هر کوچه و خیابونش یه آشنا و همسایه و فامیله همه ببیننش و بگن دکترش بیکاره یا داره کاری رو غیر مرتبط با تحصیلات دانشگاهیش انجام میده ... 


اصلا غرورم اجازه نمیده پیش اون باجناقهای بیکاره و علافش اونجوری باشه .... گذشته از این مسائلی هست که نمیشه گفت و انتقالی من رو بصورت زندگی متاهلی و کلاً از زاهدان کندن و فروش خونه و رفتن به بیرجند رو غیر ممکن می کنه . علی رغم اینکه اگر تو مصاحبه دکتری قبول بشم همین دانشگاه زاهدانه و اگه برم بیرجند باز باید رفت وامد کنم برای دانشگاه که هزینه هام دوبرابر میشه . 


حالت سومش هم اینه که من تنها انتقالی بگیرم بیرجند و برم اونجا زندگی کنم خونه بابا و یا حتی خونه خواهرم که همسرش فوت شد و یا حتی خونه مستقل بگیرم که  اینم علاوه بر اینکه مورد مخالفت شدید علی قرار گرفت که خب تا کی ؟ تا چند سال ؟ من تنها زندگی کنم و تو تنها ؟ ... می مونه مسئله مردم و فک و فامیل فضول و بیرجندی های سنتی که منو ببینن تنها از شوهرم اومدم زندگی می کنم هزار تا شایعه پشت سرم درست می کنن ... حتما این زندگیشم خراب شده یا داره طلاق می گیره یا چرا شوهره نیومده ؟ یا چرا بچه دار نشده . پس معلومه می خواد دوباره طلاق بگیره و از این حرفها .... خدای من 


حالت چهارم هم اینه که من همینجا زاهدان بمونم و به اخونده بگم که کل تابستون بچه پیش من باشه و در طول ایام تحصیلی هم امکان تماس تلفنی با بچم رو در هر ساعت شبانه روز داشته باشم و هر ماهی  یا دوماه یکبار برم بیرجند و اجازه داشته باشم بچه رو ببرم خونه بابام و دلتنگی رو رفع کنم ... که خود این مسئله هم اگر قبول کنه و اجازه بده باز به این راحتی نیست ... 


مسلما اونجا اون بیش از پیش تحت سلطه خانواده بد ذاتشه و اونها اجازه نخواهند داد که کل تابستون رو بچه پیش من بمونه . و یا هر وقت دلم بخواد برم ببینمش چون اخو نده  بشدت دهن بین خواهرا و پدرشه ! تازه این حالت مسئله دلتنگی خود بچه رو هم در پیش داره که تمام تابستون پیش من باشه دلش برای آبجیش تنگ خواهد شد که نمی دونم قابل پیش بینی نیست که چقدر زمان برای رفع دلتنگی نیاز داشته باشه و آیا همین بهانه ای نخواهد شد که بچه رو دیدن آبجش بفرستم دیگه نزارن ببرمش . 


دلیل دیگه ی بلاتکلیفیم همین مسئله است که حالا بعد گذشت چهار سال از طلاق ما شرایط یه جوری شده که صادق به هر دو جا علاقه داره و هرچند از پدر و مادر اونجاش دل آنچنان مشتاقی نداره و بیشتر وقتا از اینکه شده چند روز بابا رو نمی بینه و تمام روز با مرضیه است اظهار شکایت کرده ، ولی از وقتی آبجی دار شده قشنگ حس می کنم که اونجا رو دوست داره و اگر مدتی طولانی پیش من می موند اظهاردلتنگیش برای آبجی اش رو می دیدم و اینکه می دونم حتی از 15 ساله هم بشه و قاضی ازش بپرسه دوس داری با کی زندگی کنی .... احتمالاً بچم بخواد هر دو جا باشه ...


 البته هیچ چیز قابل پیش بینی نیست ... تا 5 سال بعد شاید همه چیز تغییر کنه . اخلاق وتمایلات بچم و یا شرایط من ... شاید تونستم برم بیرجند یا اشتیاق فعلی بچه به آبجیش کم بشه تا 5 سال بعد ... نمی دونم واقعاً قراره تا 5 سال بعد زنده باشم؟ .... اینها رو برای خودم می نویسم که یادم بمونه چقدر فکر مغشوشی دارم و چقدر بلاتکلیف و نگرانم ....


نگرانم از اینکه از بچم بگذرم و از حقم بگذرم و بعد 7 یا 8 سال بعد یه جوونی بیاد بهم بگه مادر ،که اصلا نشناسمش و رفتاراش رو چنان تغییر داده باشن که برام مایه عذاب باشه ... می خوام تو هر لحظه تربیت بچم حضور داشته باشم این عدم حضور منو بیشتر از دلتنگی نگران می کنه ...

 آخه می دونم اونا چه خانواده ای هستن...همین الان پسرم به لهجه مرضیه ، نامادریش حرف میزنه که این خیلی برام زجر آوره گاهی می بینم حرفهایی از دهنش میاد که رنگ وبوی فرهنگ اونا رو میده ... هرچند بروز نمیدم و سعی میکنم با خوشرویی بهش بگم که اینو نگو بجاش این کلمه رو بگو ! ولی از درون عذاب می کشم که پسرم زیر دست یه زن بی سواد بزرگ بشه .


عذاب می کشم ... قبلا هم عذاب کشیدم ازتفاوت فرهنگی با خانوادشون ... و الان پسرکم بدون حضور من دمخور اونا میشه ....  اگر ازدواج نکرده بودم میرفتم دنبال بچم تا ناکجا آباد.... ولی حالا باید ملاحظه زندگی متاهلیمم بکنم .... یه بار تو عصبانیت به علی گفتم کاش تو بجای شوهر خواهرم مرده بودی ...  گفت اگر خیلی دلت میخواد میرم خودمو می کشم تا آزاد بشی. اینم اختلافات ما ....

خدایا یه راهی باز کن ...یه راهی که من فکرم بهش نرسیده باشه ... کاش هرگز ازدواج نمی کردم خیلی پشیمونم از ازدواج ... قبل از اون پشیمونم از مادر شدن که البته اون زمان تقصیری نداشتم .عقلم نمی رسید ولی تو 30 سالگی که عقلم می رسید؛ بخاطر بچم نباید ازدواج می کردم . نباید. نباید. نباید


برای اینکه منو راهنمایی کنین نظرات رو باز می زارم.ببخشید که پست قبلی رو بستم . 


کتاب گذر قصر از نجیب محفوظ رو هم الان تموم کردم ... این دوسه روز تعطیلات از خونه جم نخوردم حتی تا سر خیابون هم نرفتیم ... درباره کتاب هم بگم که الکی به یه نویسنده مسلمان جایزه نوبل نمیدن...کلی افشاگری کرده بود و یه داستان تقریبا فلسفی بود یعنی داشت یه چیز رو ثابت میکرد به خواننده 

 در واقع راجع به یه مرد مسلمان و خانواده اش در مصر در اوایل قرن بیستم ... از نظر من که بسیار حرص در بیار بود بخاطر قلدری بیش از حد مرد کتاب و ضعف و عجز و لابه زنه کتاب .... متنفر شدم از هرچی مسلمو نیه . برید این کتابو بخونید خواهش می کنم.... اگر گیرتون نیومد دانلودش کنید . می خوندمش انگار فخش می دادن به من بعنوان یه زن !


 نمی دونم چطور روزنامه گاردین و نیویورک تایمز در رده کتابهای داستایوفسکی قرارش داده بودن و اونو شاهکار ادبی قرن نامیده بودن !


کتاب شرق بهشت از جان اشتاین بک رو هم وقتی شروع کردم فهمیدم قبلا خوندمش بنابراین گذاشتمش کنار . داستانش عاااااااالیه ولی بسیااااااااار طولانی . فک کنم هزار و خورده ای صفحه است .راجع به فقر و فرهنگ مهاجرهای ایرلندی به امریکاست .



41

اولین نوشته ام در سال 1394 ...

 

 هرچند کماکان حس نوشتنم نمیاد ... نمی دونم منتظر چی هستم ؟ حالت انسان معلقی رو دارم که هیچ کنترلی بر روز و روزگارش نداره ... خوبم می گذره اما فقط روزمره گی می کنم . از برنامه هام نه دکترا مجاز شدم و نه لاتاری ! اما از خونه ای که خریدیم راضی ام و از لحظه ای که از اداره به خونه میرسم خیلی آرومم .

 

 وقتایی که احساس خود دوست نداشتن می کنم بدترین گرفتاریها را برای خودم درست می کنم .الان افتادم رو دور باطل همین حس و گرفتاریهای متعاقبش . هر چی از دنیا و ادماش فاصله می گیرم ... دنیا و آدماش به من نزدیکتر و مزاحم تر میشن ... نمی دونم چه درسی باید بگیرم از زندگی که هنوز یاد نگرفتم تا مشکلات احمقانه ام تموم بشه .

 

پسرکم هم خوبه ... توی این دوسه ماه دچار آبله مرغان شد و خیلی سخت گذشت . فرستادنش ؛ پیش من بود ... اصلاً و ابداً طاقت تب و درد و ناراحتیشو نداشتم علی بدادم رسید . روزی که صادقو با اون صورت و بدن پر از جوش دیدم ، خودم هم بشدت دچار تب و لرز و ضعف شدید شدم و افتادم ... علی دوتامونو پرستاری می کرد ... صادقو می برد حموم و بهش مسکن داد و سوپ درست کرد و کلی کار دیگه .... مواظب سرما و گرمای بدنش بود و من از ته دل خیالم راحت بود که علی بهش می رسه ... ده روزه سختی بود اما گذشت ... فقط فهمیدم مدیریت بحرانم بسیار ضعیفه و بشدت زود از پا درمیام ... 

 

این مدت یه ده کیلو وزن کم کردم و شاید بخاطر همونه که مدت یکی دوماه گاه و بیگاه هرچند روز دچار افت فشار و ضعف و تب و سردرد و سرگیجه بودم ... ترسیدم که چیز خاصی باشه آزمایش دادم چیزی نبود . اما همین ضعف جسمانی باعث شد افسردگی هم سیطره شو بر روحم گسترش بده و من بیشتر اوقاتم رو در یک لونه که برای خودم توی اتاق خواب درست کردم بگذرونم ... البته اینجوری از تنهاییمم لذت می بردم و بیشتر با خودم فکر می کردم . صادق هم که میاد خیلی دوس داره بیاد تو لونه من با کتابای عزیزش و مطالعه کنه ویا بیصدا با تبلت بازی کنه و بخصوص توبغل من باشه و هر از چند گاهی وسط کتاب خوندنمون آروم بگه : مامان ! منم بگم ؛ جون مامان یا هوووووم ... بـــــعد یه جوری نامفهوم و خجالتی و تند بگه : دوستون دارم .... اذیتش می کنم میگم چیییی؟؟ باز دوباره مجبور میشه بگه : دوستون دارم. و دوباره و دوباره و دوباره و من سرشار از خوشی و شکر میشم از مادر همچین فرشته ای بودن ...

 

کلی هم کتاب خوندم هرچند اسماشون یادم رفته ولی واقعاً لذت بخشه وقتی از سرکار میری خونه . اینترنتو و گوشیتو خاموش کنی و کتاب عزیز و دوس داشتنیتو دستت بگیری و بری تو لونه ات و غرق کتاب بشی .... در حال حاضر دارم کتاب داستانهای  کوتاه ده جلدی آنتوان چخوف رو برای بار دوم می خونم .  

 

اون کتابایی که یادم میاد :

کتاب سه جلدی  دارا و ندار از ایروین شاو  بسیاااااار عالی بود

کتاب روزهای برمه از جورج اورول  عاااالی بود

کتاب بر باد می رود ( ادامه بر باد رفته ) نوشته آلیس رندال که البته زیاد جالب نبود .

کتاب تالار گرگها  از هیلاری مانتل بسیار عالی

کتاب نورثنگر ابی از جین استین .... ای بدک نبود . تم کتابهای جین آستین که مشخصه ولی خب چون عهد کردم همه مجموعه رمانهاشو بخونم اینم خوندم .

کتاب بازگشت بومی از توماس هاردی  لذت بردم ازخوندنش

کتاب هواردزاند یا "درخت و خاطره"  از ادوارد مورگان فاستر  درواقع چرت و پرت بود فقط درجستجوی یک پایان خوب خوندمش  که نداشت .

کتاب بودنبروک ها از توماس مان ... جالب بود زوال یک خاندان انگلیسی رو روایت میکرد.

کتاب محبوس از  کورت ونه گات : باوجودی که اولش یه کم اراده می خواست ادامه دادنش ولی بازم جالب بود .... داستان یه مرد عجیب . داستان متفاوتی بود.

کتاب به دور از مردم شوریده  از توماس هاردی . خوب بود .

کتاب اگنس  از پیتر اشتام ... اینم چرت بود

کتاب مراسم تشییع از ماری رنولت  خیییلی خوب بود.

کتاب "داستان همیشگی" از  ایوان آلکساندروویچ گانچاروف خیلی جالب بود .... با موضوع  زندگی با عشق یا بدون عشق ؟   لذت بردم

کتاب گذر قصر از نجیب محفوظ نویسنده معروف مصری رو هم گرفتم هنوز نخوندمش .

کتاب شرق بهشت از جان اشتاین بک معروف.... هم در انتظار خوندن بعد از آثار آنتوان چخوفه

الان رفتم از تو حساب کاربری کتابخونه لیست کتابهایی که خونده بودمو برداشتم .اینا مال سال 94 بود تا الان ... نوشتم که یادم بمونه چه کتابهایی خوندم ...

 

شوهر سابق هم هی اس میده که من می خوام انتقالی بگیرم برم بیرجند ... بیا صحبت کنیم . بیشترین اعصاب خوردی رو این بشر برام ایجاد می کنه .مزخرف اصلا راجع به بچه حرفی نداره وفقط می خواد چرت و پرت بگه ... می خواد ببره بچه رو و میل قلبیش اینه که بچه رو فقط تابستونا بفرسته پیش من ... من هنوز با خودم درگیرم ... فعلا که با انتقالیش موافقت نشده . می ترسم طاقت دوری بچمو نداشته باشم می ترسم خیلی سخت بگذره.

 

چکار کنم ؟ 500 کیلومتر راهه الکی که نیست .گاهی میگم به درک منم انتقالی می گیرم از این شهر میرم . وقتی بچم نباشه اینجا برام مثل غربته . اگر بخواد کاری کنه فقط تابستون بچه پیشم باشه انتقالی میگیرم واسه گیلان که برای کار علی بهتره چون اونجا سابقه کار داره . اما علی میگه دندون رو جیگر بزار هیچ کار عجله ای نمیشه . باید ببینیم اون چیکارمیکنه  . شاید بچه رو کلاً گذاشت اینجا ....

 

مسئله اینه که من میتونم انتقالی بگیرم و برم بیرجند ولی علی نمی تونه ... مگر اینکه قید خیلی چیزا رو بزنیم و ماهم بریم بیرجند دنبال بچم .... چقدر سخته ... وقتی پای بچه در میونه هیچ وقت رهایی نداری از استرس ... انگار اون زندگی همیشه دنبالته و ول کن نیست . هر روز یه مسئله جدید پیش میاد ... نمی دونم وقتی پسرم 15 سالش شد چه حال و روزی خواهیم داشت و بچم به چی فکر خواهد کرد ...

 

فعلا که آبجیشو خیلی دوست داره و وقتی بحث اینجا و اونجا میشه میگه : اونجا آبجی دارم و حیاط و پارک و دوچرخه ... اینجا هم مامانم و کتابهام و تبلتم ...از هیچکدوم نمی تونه دل بکنه .( همین هفته خوندن کتاب ده جلدی خاطرات یک بچه چلمن رو تموم کرد ) البته درکش میکنم ولی وقتی فکر می کنم که چرا باید اینجوری میشد که بچم خونه بدوش هی از اینور به اونور بره داغون میشم .

بچه هایی تو شرایط صادق رو که می بینم خداروشکر می کنم که صادق تو بهترین شرایطه . از اونجا هم راضیه و اینجا رم دوست داره ... ولی بعد چی ؟

 

نمی خواستم ... من هیچوقت اینو برای پاره تنم نخواستم ... وقتی رفتم ... هنوز به طلاق فکر نمی کردم ... می گفتم کج دار و مریز ادامه می دیم مثل 9 سال گذشته ... ولی اون همه برنامه هاشو ریخته بود ...

 

پسرکم،چندسال دیگه که بزرگتر بشه ، نوجوان بشه ،چه احساسی خواهد داشت از این بابت ؟ نگرانم ... سعی می کنم به آینده فکر نکنم ...

 

 اما به صادق میگم که من هرگز تنهاش نذاشتم و نمی خواستم تنهاش بذارم ولی همه شرایط دست به دست هم دادن که به راحتی اونو از من بگیرن ...

 

وابستگی روحی و روانیم به اون زندگی ذلت بار و شرایط بد که ضمیر ناخودآگاهم منو لایق موندن توش میدونست باعث شده بود هرگز حتی به طلاق بطور جدی فکر نکنم چه برسه به رها کردن بچم ...اینها اعترافه! اعترافاته یک فریب خورده ساده لوح !

 

که حتی با وجود تلنگر نهایی خیانت اون و دوستم بهم باز هم فقط به مدتی دور بودن از اون زندگی راضی بودم تا هضمش کنم ... نمی دونستم رفتنم همان و کشوندن شوخی شوخی من به محضر طلاق توافقی و گذشتنم از همه چیز (به امید برگشت) و بعد مراسم ازدواجش و... چه بازی بدی خوردم ... چقدر اعتماد داشتم و چقدر همه رو مثل خودم می دیدم !

 

 



عکس:

اینجا مریض بود


اینجا تو کلاس نقاشی در حال کشیدن تابلوش


این اولین تابلوش 


این دومین تابلوشه 


اینجا در مسیر برگشت از کلاس نقاشی 


اینجا هم همین هفته پیش تو پارک 




بعداً نوشت : امشب نتایج دکترای آزاد اومد و من دعوت به مصاحبه شدم باید برم تهران 



40

صادق همش میگه : مامان خوشبحالتون ! میگم چرا ؟ میگه : چون بزرگین . مجبور نیستین مشق بنویسین . مجبور نیستین همش زود بخوابین ... با گوشی بازی نکنین ... 

ای وای من ... چی بگم بهت مامانی که یه روز دوباره حسرت این بی دغدغگی رو می خوری .... بزرگ نشو کوچولوی من که دنیای آدم بزرگا دنیای پر از نگرانیه .... دنیای سراسر استرس .... شبا خوابش نمیبره میگه مامان بهم قرص خواب بده ! 


بازم بهت چی بگم پسرکم که برات زوده قرص خواب بخوری .... خدا نکنه روزی بیاد اونقد دنیا و آدماش بهت ظلم کرده باشن... اونقدر اعصابت ناتوان باشه و اونقدر استرس به وجودت چنگ انداخته باشه که مجبور بشی قرص خواب بخوری .... 

تو بچگی کن مادرکم .... تو بچگی کن و بذار غصه ها برای من باشه ... که نمی خواستم تو رو تنها بذارم ... که از تو دورم و برای دیدنت اجازه می گیرم : اجازه هست ؟ اوایل چقدر سختم بود گفتن و نوشتن این درخواست ! اما حالا عاجزانه می نویسم ... اجازه هست صادق امشب پیشم بمونه ؟ اجازه هست ببرمش سفر ؟ اجازه هست ؟؟ و این ارضاش می کنه که منو خورد کرد .... بالاخره تحقیرم کرد ...

دیگه نمی خوام هرگز بچه دیگه ای رو به این دنیا بیارم. این دنیای بی ارزش ... میدون جنگ ... لذتهای زودگذر ...غصه های موندنی ...  چرا دوباره بچه دارم بشم؟ مگه قراره خودم چقدر زنده باشم ؟ یکی رو می خوام از خودم حمایت کنه ... دیگه توانش رو ندارم با این استرس که هم خونه دائمی روحم شده مسئولیت بپذیرم . حالا که آگاهم دیگه این کارو نمی کنم ... 


این روزاست که هیچی شادم نمی کنه .... علی میگه من زندگیمو میدم که تو فقط بخندی .... با انگشت لپامو می کشه و خنده اجباری ای رو به صورتم تحمیل می کنه ... فقط اینطوری باش ! .... نه آشپزی کن نه کار خونه .... دست به هیچی نزن فقط بخند .... چطور؟؟ این روزاست که من یه بازندم ... مرده متحرکی بیش نیستم .


آهای اونی که داری اینو می خونی .... نوشته هامو می خونی .... تو نمی دونی من علاوه بر درد ندیدن بچم چه مشکلاتی دارم .... اون مشکل بزرگ .... به علاوه محل کارم .... غصه هام برای مامان و بابا و خواهرم .... و.... آه که گفتنی نیست .... پس منو قضاوت نکن .... تو هیچی نمی دونی تو دلم چی می گذره .... یادت باشه اینجا هم برای دل خودم می نویسم که بعدها یادم بمونه این روزا چه حس و حالی داشتم ... 

صبا که میام اداره مسیر راهو تو ماشین تک تک نعمتای خدارو با صدای بلند برای خودم تکرار می کنم که ناشکر نباشم .... همش میگم خدایا شکرت بخاطر سلامتی و امنیتم .... بخاطر شغلم ... بخاطر پسر سالم و باهوشم که هر هفته می بینمش .... بخاطر شوهر خوبم .... بخاطر این ماشین زیر پام ..... بخاطر اینکه می تونم راه برم .... بخاطر اینکه نونی تو سفرمه .... و سقفی بالای سرمه ... خدایا شکرت ... ولی روز به روز بیشتر در خودم غرق میشم ... یعنی زیاده خواهم ؟ 


به این نتیجه رسیدم که برای ضربه نخوردن از آدمها باید دور شد یا رویین تن شد یا یه سپر دفاعی نامرئی داشت ... اینه که دورشدم و دور شدم و حالا وسط یه بیابون سرد و تاریک و طوفانی تنها گیر افتادم ... اما بازم دارم میرم . دارم دورتر میشم ... دیگه به هیچکس نمی تونم اعتماد کنم ... اعتمادهای احمقانم منو به این روز انداخت ... می خوام یه سپر نامرئی داشته باشم که هیچکس منو از اون ورش نبینه .می خوام پیله تنگ تری بتنم .... 


اینه حال و روزم تو روزای آخر سال ... امسال بخاطر فوت شوهر خواهرم سفره هفت سین نمی ندازیم .... طاقت روبرو شدن با خواهرم رو هم ندارم ...  دلم میخواد برای غصه های خودم گریه کنم تا رنج تنهایی اون و یتیم شدن بچش .... 

39

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

38

بعضی از رنجهایی که می کشیم گفتنی نیست . به هیچ کس .... دلم گرفته ست و این به خاطر اعتمادم به  ادمهاست ... صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم روزی که رسیدیم به ایام جوانی!  دارم فکر میکنم چرا بزرگ  نمیشم ؟ چرا همون  دختر ترسو و بزدل و لرزان قدیم موندم ... چرا می ترسم ؟ از چی می ترسم ؟ چرا همیشه بدنبال جلب رضایت دیگرانم؟ حتی اگر به خودم صدمه برسه . من خودم رو دوست ندارم ... می خوام خودم رو ببخشم ... دلم می خواد خودم رو کمی دوست داشته باشم ؟شاید نفر بعدی که بمیره من باشم ... خیلی زود دلم می گیره .... چون این روزا بلا تکلیفم .... از همه چیزو و همه کس متنفرم .... از اینهمه دروغ و ریا.... ازخودم متنفرم که سعی می کنم خودم رو توجیه  کنم برای دیگران ...یک سال دیگه هم رفت و من بزرگ نشدم ...  دلم می خواد خودمو بسپارم به بی خیالی و فکر نکنم که همه مادرها و پدرها  دارن برنامه ریزی می کنن که با بچه هاشون  کجا برن سفر ؟ اما من از الان هراسونم که چه جنگ اعصابی قراره به پا بشه برای اینکه بچه توی تعطیلات چند روز با منه و چند روز با اون ....