به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

49

روز جمعه؛ صادق با بابا و آبجی کوچولوش رفته بوده راهپیمایی روز قدس . و وقتی  شنبه من رفتم دنبالش  کلی حرف برای گفتن داشت از شعار دادنش و از گرما و هم کلاسیش .بخصوص از آبجی شیطون نیم وجبیش که  بعد از اینکه توی بغل باباش هی خودشو  میکشونده تا دستش به پرچما برسه گرما زده شده. از اینکه توی خونه  کیسه اسباب بازیهاشو وقتی صادق خواب بوده  یهوویی خالی کرده رو سر صادق ! و بعد از اینکه بچم از خواب پریده و با خنده به خانم خانما گفته : چیکار می کنی ؟شیطون ؟  لب ورچیده و یواش یواش رفته تو اتاق و درو بسته و یهو صدای گریه اش بلند شده .... آخییی چه ناز ... چه بامزه . دلم میره برای بچه کوچیک ... کلی با پسرکم  قربون صدقه خواهرش رفتیم . 


می خواستم بهش بگم یه بار که میام دنبالت آبجی کوچولو رو هم با خودت بیار دم در تا ببینم این شیطون خانم که همه کتاباتو پاره کرده و تو خواب میاد خودشو میندازه رو سرت و .... کیه ! حیف که دیگه تا وقتی بخوان اسباب کشی کنن صادق نمیره اونور.

چند روز پیش اینترنتی براش دوتا مجموعه کتاب مدرسه پرماجرا روخریدم . فعلا 24 جلدشو  . مث خوره میشینه کتابا رو می خوره در واقع .میگم مامان یواش تربخون دیرتر تموم بشه کتابت ! میگه طاقت ندارم می خوام ببینم چی میشه ! البته میگه به پای کتاب  خاطرات یک بچه چلمن و  مانولیتو نمیرسه .بهترین کتابی هم  که خونده از نظرش همونه با شخصیت اصلیش آقای گریگوری هفلی ! 


 ما امروز قراره عصر راه بیفتیم بریم به سمت بیرجند و خونه بابام ! خیلی خوشحالم ! واقعا دلتنگم چون چهارماهه که نرفتم روستا بخصوص وقتی تعطیلات نیمه خرداد نرفتم و خواهرم زنگ زد و گفت همه هستن چرا تو نیومدی ؟ منم کلی دلم گرفت و یک دل سیر واسه خودم گریه کردم . 


دیشبم با علی و صادق بساط بازی گمشدگان جنگل داشتیم خیلی خوش گذشت .  آخر شب از بس خندیده بودم ماهیچه های شیکمم و لپم درد می کرد ! چند تا از ماجراهای خنده دارمون وقتی بود که صادق با هیجان اومد تو غار ( چادر مسافرتی که وسط هال پهن کردیم ) و گفت : مادررر ! مادررر ! شوید پیدا کردم . برم بککنم باهاش مرهم درست کنی ! گفتم : عالیه برو بکن بیار ببینم سمی نباشه ! 


بعد بچه جوگیرم رفته با تفنگش ( چون همش می رفتن شکار جو استفاده از سلاح رو داشته !)  به ریشه شویدها شلیک میکنه که کنده بشن ... علی میگه : پدر جان اینا رو که سوختی . شویدو با دست می کنن ! مهماتمونم تموم میشه .  خلاصه  دل درد شدیم از خنده ... چند بار مهماتمون خیس شدن زیر بارون . یه بار یه گراز وحشی حمله کرد بهمون و هر سه تایی با عجله و بدو بدو اومدیم تو غار و بخاطر اینکه روی فانوس نیفتیم هممون افتادیم رو هم و طفلک بچم زیر دست و پای ما ...آخ آخ مامااان ....(  لامپا هم خاموش بود و فقط فانوس کوچولو رو تو چادر روشن کرده بودیم ) خلاصه بهانه ای شد که از شویدهای کوهی که کنده بود براش مرهم درست کردم و به پاش مالیدم .خخخ 


چن بار پاور چین پاورچین و تا دندون مسلح توی نور فانوسمون رفتیم تمام جنگل رو (اتاقها ) رو گشتیم  و از رودخونه دو تا قزل آلا صید کردیم و اومدیم .بعد از شاممون که قزل آلای کبابی روی آتیش بود  ؛ نشستیم به خاطره گفتن نوبتی ! اونجاش خنده دار بود که صادق خاطره شو وقتی یه خرس قهوه ای به  اون و دوستش حمله کرده بوده تعریف کرد که علی ازش فیلم گرفت . بعد گرگها حمله کردن بهمون. وحشتناک بود . علی رفته بود پشت چادر و به دیوارهاش چنگ می نداخت .من و صادقم جییییییغ می زدیم  . واقعا حسش جالب بود . دیشب کودک درون من و علی هم زنده و هشیار بود و حسابی بهش خوش گذشت  جاتون خالی . دیوونه بازی هم عالمی داره

نظرات 6 + ارسال نظر
گنجشک 10 مرداد 1394 ساعت 02:40 http://gonjeshk.blogsky.com

من عاشق این بازی گمشدگان جنگل شما شدم و تصمیم دارم در آینده با بچه جانم ایشالا بازی کنم ،اگه وقت داشته باشم البته ۰خیلی عالیه ،من از بچگی عاشق بازی های دنباله دار بودم و با خودم تنهایی بازی می کردم خیلی کیف می داد ، یک تابستون رو که کلا بازی آپارتمان بازی می کردم یادش بخیر ، مطمئن باشید همش در آینده تو ذهن پسرتون می مونه

ساحل 31 تیر 1394 ساعت 08:12

وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند...
وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند...
وقتی امیدت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند...
وقتی یارت خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند...
همیشه با خدا بمان

لاله 30 تیر 1394 ساعت 15:41

سلام عزیزم
هر وقت وبلاگت رو می خونم سرشار از عشق و امید میشم خدا پشت و پناه تو و پسر گلت باشه تو چه مادر مهربون و خوبی هستی من هیچ وقت از این بازی ها با پسرم نمی کنم
وقتی می خونم به خودم خیلی نهیب می زنم .

ممنون لاله جان

solmaz 25 تیر 1394 ساعت 06:32

چه بازی جالبی. پسر من سه سالشه ولی می خوام امتحان کنم این بازی رو

goli 24 تیر 1394 ساعت 20:12

شادیت مستدام باشه ترمه جان.

ممنون گلی جان

نوشی 24 تیر 1394 ساعت 16:02

عزیزممممم چقدر باحال . آفرین به شما و همسر پرحوصلتون . خوش به حال صادق وقتی خونه شماست

ممنون نوشی جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.