به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی               باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی


شمعم شکفته بود که خندد بروی تو               افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی   

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا                     باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی


 صبح تو اداره اتفاقی لینک یک مطلب وحشتناک رو دنبال کردم ورسیدم به دیدن عکسهایی که مو رو برتن آدم سیخ میکرد .اولش نوشته بود بالای هیجده سال .... از روی کنجکاوی رفتم دیدمش. با این اعصاب زیبا وآرام وسالمم عکس کش*تار یک عده ای توسط یک عده دیگر بود ...

 تاالان هنوز دل وروده ام تو حلقمه از دیدن اون عکسها .خدایا غلط کردم فقط اون عکسها از ذهنم بره ... اومدم خونه احساس ناامنی میکنم ... چن هفته پیشم یک کلیپ سوزوندن مردم قبیله ای تو آفریقا رو دیدم از روی کنجکاوی که حالم بدشد ... نمیدونم چه مرگمه. خودآزاری دارم ... انگارخوراک برای گریه و دپرسی ام کمه...


بگذریم .یهو یاد تعطیلات زیبا و قشنگی که ایام نوروز گذراندم افتادم ... بهتون گفته بودم من باوجود اونهمه مادر خواهرکه خدا نصیبم کرده اما باز از یک انسان بی پدر مادر تنهاترم ... از بس که صمیمت بین ما خواهرا و درک متقابل زیاده و موج میزنه ..... الحمد لله استرس داشتم از رفتن به روستا در جمع خواهران محترمه و مادر خانم مکرمه ام که برآورده شد .


همین اول هم بگم عاشق مادر ساده دلم و دوستدار خواهرام هستم مادرم زبونش تیزه ولی هیچی تو دلش نیست و اونقدر که اون غصه مو میخوره من غصه خودمو نمیخورم .اما قبول کنید که خواهر برادری فقط تا زمانی مزه داره که آدم ازدواج نکرده و اسیر شوهر یا زن نشده .... اما از اون به بعد همش سوء تفاهم همش غر و دلخوری و توقع و کینه پروری ... شایدم فقط بین خواهران گل وبلبل من اینطوره ...

خواهرای من سه تاشون بعد ازمن ازدواج کردن و الان حداکثر دو بچه و حداقل یکی رو دارن . همشونم کارمند . یعنی منظورمه درس خوندن و پول دارن... اما آنچنان توسری خور شوهران بیکار والدنگشون هستن که من هروقت ذهنم درگیر خواهرام میشه دق میکنم ... اصلا انگار مادر بابای ما شانس داماد نداشتند ... دامادهای ما یکی از یکی بی تحصیلات تر و بی پول تر ... همشون از نظر تحصیلات وفهم وشعور و خانواده فرسنگها باخواهرام فاصله دارن .


اما باوجود این حقوق خواهرام دستشونه ... ماشین مدل به مدل عوض میکنن با پول زنشون هزار عیاشی میکنن و رسماً هیچ شغلی هم ندارند به همین راحتی .در امر رسیدگی به دوتا بچه هاشونم دست به سیاه سفید نمیزنن . نمیدونم چرا خواهرام اینقدر شوهر ذلیل هستن و از خود کوچکترین اختیاری ندارند ... نمیگم بده .... این برای بنیان وحفظ زندگی مشترکشون لازمه اما .... اما... هزار ویک دلیل که خواهرام دارن اشتباه میکنن برای گفتن هست ...


این قضیه شده بود وسیله سرکوفت همیشگی من ... شوهر سابق خوشش نمی اومد که ازش میخواستم توکار خونه کمکم کنه یا اینکه حقوقم دس خودم بود داشت میمرد از حسودی به باجناقهاش .... میگفت چطور خواهرت با وجود دکترا و چه وچه ... آخر برج از دست شوهرش پول توجیبی میگیره ... برو یادبگیر..زن یعنی این ... چطور خواهرت عین بره بی اختیاری دنبال شوهرش میره هر کجا بگه ... اما توبه حرفم گوش نمیدی ....تو مغروری .تو برای زندگی متاهلی آفریده نشدی.... ( نه که فکر کنین من همچین خودسری بودم ها . نه ... بالاخره ژن همون مادرخواهرا تو وجود منم بود و هست ولی برای خودم هویت وشخصیتی قائل بودم که زور گویی و دیکتاتوری شوهر رو بر نمی تابیدم . بخاطرش بارها وبارها دندونام تو دهنم خورد شد و سیاه وکبود شدم و روی پشتم از جای ضربه کمربند خون راه می افتاد . اما آدم نمی شدم که نمی شدم ... آخه همیشه می زد تا آدم شم !! خلاصه یعنی تاوان هویت شخصی داشتن رو می دادم نقدی وجیرینگی ... مفت مفت ، متفاوت از خواهرام زندگی نمیکردم ) خلاصه این جزئی از عدم تفاهم هامون بود.که نمیخوام ازش حرف بزنم .


توی ایام عید این خواهران توسری خور شوهر من روزهای اول عید نبودن و برای همین خونه بابا خوب بود ... تا روز چهارم که من خواستم دوباره بیام زاهدان برم سرکار ...خواهر کوچیکم که دانشجوی تهرانه رو بزور با خودم ورداشتم باهم راه افتادیم و به این امید که دوباره برگردم و باقی تعطیلات هم مثل روزای اول خوش که نه ... ولی در آرامش بگذره لااقل .... اومدیم و کلی به علاقمندیهای دونفره پرداختیم و عصرها می بردمش رانندگی یادش میدادم چون امتحان عملیشو در پیش داشت و خلاصه روز هشتم ونهم عید دوباره زدیم به دل جاده و با دل شاد و انگیزه راه افتادیم به زیارت ده بریم .هرچند زیاد مایل به رفتن دوباره نیودم ودلم گواهی بد می داد اما دلم سوخت برای ف که با اتوبوس بفرستمش ....

بعد از چهار پنج ساعت که رسیدیم ده دیدم این خواهران مکرم ما با بچه های بغایت شلوغشون اومدن و خونه بابا برو و بیایی هست که نگو ... آن داداش بسیار بزرگ ناتنی مان هم با کل خانواده و نوه اش آمده بود وخلاصه من و ف ،خواهر کوچیکه،که از شلوغی گریزون بودیم ناامید شدیم ... خواستیم بقولی سرخر را کج کنیم و دوباره 500 کیلومتره رو بکوبیم وبرگردیم به خلوت دونفره مون که نشد .

من که به محض دیدن خواهران عزیز دیدم وفهمیدم که اعصاب بچه هاشون و اعصاب شوهری بودن خودشونو ندارم. یادخونه بابا بخیر وقتی همه مجرد بودیم ...دامادی دراین خونه پا نمی گذاشت .... گذشت ... خلاصه بدتر از همه اینکه مجبوری خونه بابات محجبه باشی بخاطر دامادهای واقعا گرانقدر ...تا فرداش اوضاع رو بسختی مدیریت کردم و هی پختیم وشستیم و روفتیم تا خواهران و دامادهای پخمه و بچه هاشون بخورن و مادر هم که بصورت عادی دراینجور مواقع که دامادهاش هستن چنان جوشی وعصبی هست که فقط باید سعی کنی دم پرش نباشی چون استرس داره ازاینکه فلان داماد جاش راحت نباشه ... فلانی آقا میان وعده ای چیزی کوفت کرده یا نه .. آبجوش وچای حاضر باشه برای فلانی خان که از خواب بیدار شه ...


خلاصه رسیدیم سر نهار روز بعد که یکی از خواهرها یک کاری کرد که واقعا نادرست بود و حیف که نمیتونم بگم و هر انسان سلیمی بشنوه میگه خانم تحصیلکرده محترم کارت اشتباه بوده بپذیر و عذر بخواه ... وقتی من و ف اعتراض کردیم بهش که ر جان واقعا دیگه این کارتو نکن حداقل وقتی ما تو این خانه هستیم نکن .حال ما بهم میخوره .دلمون نمیاد دس به چیزی بزنیم دیگه .... ما هم حق حیات داریم تو خانه پدری ... تازه اونم به شوخی و خنده وآرام بهش گفتیم ...

یهو خواهرم شروع کرد آنقدر ننه من غریبم بازی در آورد که من در طول عمرم از این بشرسراغ نداشتم ... مثلا یه چیز تو این مایه ها که شما منو بچه هامو دوس ندارید ... الان شوهرمو میگم بیاد منو ببره شهرم .. منم ازخونه بابام حق دارم و مگر خودت وقتی بچت اینطوری بود فلان کارو نمیکردی و... من با دهن باز : من ... همچین کاری ؟ بعدم ر جان ٬ هی توجیه و غر و زیر لبی شکایت وگله و... مادر هم که خدانکنه ببینه دخترای بزرگش ناراحت شدن شروع کرد به طرفداری ازش و توپیدن به من که :


چیه پاچه می گیری ... چته همه رو بجون هم میندازی ... نکنه حسودیت میشه که خودت عرضه نداشتی شوهر و بچتو نگهداری ... اینا که نشستن سر خونه زندگیشون باشوهر علاف بیکار میسازن رو جلو روت نمی تونی ببینی(دامادها حضور نداشتند البته ) ... شوهرت ال بود و بل بود ، گل بود چش بود؟ خب حق مرده که بزنه تورو میخواستی زبون نزنی جلوش .الان سرخونه زندگیت بودی ....فکر آبروی ما رانکردی ... خودت که زاهدانی نمیفهمی ما چه کشیدیم ... الانم معلوم نیست شهرغریب چه غلطی میکنی دوروز دیگه آبروی مارو می بری ....

منو میگی رسماً لال شده بودم و فکم رو زمین بود که مادر جان چاک دهنش رو باز کرده و حرمت منو جلوی برادر و بابای ساکت به راحتی داره میبره ... دیگه داشتم از حقارت له و اینقدر اینقدر میشدم .طبق معمول این جور موقعها نفسم تنگ میشه و به سختی بالا میاد تپش قلبم در حد المپیک میره بالا... من بااین حال که عرق از سر وروم میریزه ودر افشانی مادر راتحمل میکنم . خواهران محترم ما که مدام دم از روانشناسی و انسان شناسی و رعایت کلیه اصول اخلاقی و درک و موقعیت شناسی و این جفنگ ها میزنن لام تاکام حرف نزدن و قشنگگگ به دیالوگ بی انصافانه مادر گوش کردن و تازه اون وسط هم با آرامش و بی خیالی قاشق قاشق غذا تو دهن بچه گرامیشون می تپوندن ....


خلاصه حرفایی شنیدم از مادرم که تاحالا غریبه ای جرات نکرده بود به من بگه ... اونم درجایی که اصلا بحث چیز دیگه ای بود و کاری که باعث جر و بحث بیهوده شد ، اونقدر زشت بود که هرکس میشنید میگفت واقعا ر اینکارو کرده و بعد مادر هم ازش طرفداری کرده ؟؟ رو کردم به مادر و گفتم مث اینکه حضور من اینجا تورو آزار میده مادر خانم؟ اضافی ام بگو تا برم... یه ذره به خودش اومد اما خودشو از تک و تا نینداخت ... گفت برو بله که اضافی هستی برو بازم آبروی مارو ببر ...برو بدرک . بعدم برای تکمیل پروژه تخریب رو به بابا کرد وگفت:چرا یک حرفی به این دختره نمیزنی ؟ بابام که با ۹۰ سال سن شنوایی شو در حد بسیاری از دست داده نشنیده بود و یا شایدم خودش رو به نشنیدن زد و هیچی نگفت ... دمش گرم بابا . مادر همه حرفاشو زد و حرف قلمبه دردش بعد یک سال خوب شد انگار ... خدایاشکرت

من که قرار بود فرداش برم دنبال بچم از شهر که با باباش بود بیارمش تا بیاد دخترخاله هاشو ببینه و بازی کنه ... آنچنان بی طاقت شدم که همه نقشه هامو برای بچه و سیزده بدر با خواهران عزیز فراموش کردم و قاشق رو انداختم توی بشقاب و بلند شدم و گفتم میرم تا شماها حقتونو از خونه پدری بردارید من اضافی ام چون آبروی شما رو بردم .هیچکدام حرفی نزدند یا اینکه بلند شن بگن بشین نهارتو کوفت کن دیوونه حالا مادر یک چیز گفت ... بابا و داداش گفتن بشین ... اونم یکبار و دیگه هیچ ... غرورم له شده و خاکشیر بود ساکمو برداشتم و توی گرمای ظهر زدم به دل جاده یک کدومشون هم دنبالم نیامدن ....


گوشیمو خاموش کردم اول راه یک کم گریه کردم بعدش بر خودم مسلط شدم و تازه دو تامسافر خانم سوار کردم یک صد کیلومتری سر راهم بردمشون بصورت رایگان و کلی دعام کردن . بعدش تصمیم گرفتم اسم خواهرا ومادرمو از کتاب دلم خط بزنم و برم برای خودم زندگی کنم ودیگه هرگز هیچ درد دلی هیچ چیزی از روزها و اتفاقات وتصمیماتم رو بهشون نگم ... کلاً اسم خانواده رو از دل خودم ببرم .انگار من اصلا خانواده ای ندارم ...

ازاون روز که اومدم زاهدان ... یک کدومشون ... بجز خواهرکوچیکه که تهرانه حتی یک تک زنگ یه اس خالی بهم نداده که مرده شور هیکلتو ببرن اون روز رفتی توجاده خطرناک ... مردی یا زنده ای .... از اون روز چیکارا میکنی ... حالت خوبه ... اینا خواهرای بامحبتم همشون همشون توی جریان بحرانی طلاقم توی اونهمه غصه و تنهایی و بی کسی ام و روانی شدنم ... اولین تماسی که باهام گرفتن حداقل 5 ماه بعد از طلاق بود... اونم نه اینکه اصلا اشاره ای به موضوع طلاق کنن .یا بگن خب بچتو نمی بینی چطوره ؟ الان کجا زندگی میکنی؟ چطوره زندگی ... مشکل مالی که نداری ... انگار نه انگار اتفاقی افتاده . فقط سلام علیک وخب چه خبر ...؟ تازه ازمن قرض هم میخوان که داریم خونه میسازیم . میخوایم زمین بخریم ... میخوایم ال ... بل ... از من انتظار پول وقرض هم دارن تازه . نمی فهمن من با چندر غاز حقوق دارم قسط بانک و خونه و چک میدم و از حقوقم هزارتومن برام نمی مونه ....خلاصه چنین بی تفاوتی و دوری وسردی و بی خیالی و هر چی اسمشه بین ما خواهرا برقراره .


بعد من انتظار دارم زنگ بزنن بگن ببخشید . عجب دراز گوشی ام ... البته خود منم شاید همینجوری باشم ... بین ما خواهرا از بعد ازدواج چندان محبتی نیست. دیدار سالی یک بار و غرق بودن در زندگی و بچه و شوهر و زندگی کردن هرکدوم تو یه شهر چیزی بهتر ازاین نمیشه .... حالا الان چند روزه که دیگه من کم آوردم میگم خدایا اینا چقدر منو دوس ندارن که وقت نمی کنن یک زنگ بزنن به من ....

من میخوام راجع به این تصمیمات مهم زندگیم با مادر خانم مشورت کنم. همفکری بگیرم چون خودم دیگه هنک کردم که چکار کنم . برگردم به زندگی ننگین گذشته یا برای همیشه قید بالاسر بچم بودن رو بزنم و... میدونم که بالاخره دختر اونام و به چشم مردم . پس فردا نمیگن چرا باما مشورت نکردی این چه تصمیمی بود برای بقیه زندگیت گرفتی ...غرورمم اجازه نمیده زنگ بزنم بهشون ...

این بی انصافا هم نمیگن یه زنگ بزنیم شاید خودکشی کرده باشه ... البته باید از من معذرت خواهی کنن. بدرک خودم تنهایی تصمیم میگیرم ...الان دیگه یادم رفته .عید زهر مارم شد بجای اینکه بگن خواهرک مظلوم ستم کشیده مون امسال اولین ساله بدون شوهر بچه بین ماست مراعاتشو بکنیم اینجوری کردن با من .


ف میگه بعد از رفتن من مادر خانم باز نشسته بسیار آبغوره گرفته که خاک برسرم چی به بچم گفتم ؟...اما نمیدونم چرا زنگ نزده بهم . حالا هی بگین چرا نوشتی تنهاترین زن .... اینجوریه که من تنهاترین زنم .



برای دادگاه رفتن تهدیدش کردم .نمیدونم ترسید یا باز در راستای نقشه هاش گذاشت برم دنبال بچم ... الان با منه . از بعدالظهر کلی خوش گذراندیم باهم .جای همتون خالی . اونقدر بچم خوشحاله .میگه : من همش باخودم فکر میکردم چرا بابا منو نمیاره پیش تو؟ الهی فداش بشم .اونقدر لاغر شده که خدامیدونه .... تی شرتی که مامانم وقتی بچه دوسالش بود براش خریده بود رو رفته از تو انباری درآورده و تن بچه کرده بود. اونقدر تنگ بود و کوچیک که خونم بجوش اومد.این کارا عمدی نیست یعنی ؟


 باید بنویسم. اگه ننویسم باید تو کوچه وخیابون اشکامو مردم ببینن . لطفاً زنجموره هام ناراحتتون میکننه نخونینش


***


دیگه پیمونه تحملم لبریزه .. چند شبانه روزه که هر چی سعی میکنم فراموش کنم بچمو نمیشه ... نمیشه ... هی دنبال بهونه ام برای خوشحال کردنم .... نمیشه ... هیچی منو خوشحال نمیکنه .... فکر میکردم میتونم بچمو فراموش کنم .اما بخدا نمیشه ... شاید بعضی ها بگن من سنگدل وبی احساس هستم ولی بچه فرق میکنه ... نمیشه .نمیتونم ... نمیتونم ... یه جا آروم قرارندارم ... باید بنویسم تا پسرکم که بزرگ شد بدونه من فراموشش نکرده بودم  .شب وروزم تیره وتار بود .قلبم تیکه تیکه بود .ریش ریش بود . خوش نبودم . از انجام هیچ کاری .از رفتن ب هیچ جایی .از خوردن هیچ چیزی . از هیچی خوشحال نمیشم ...

 این درد لعنتی ته قلبم داره سوهان میکشه به همه وجودم .خدا اگه این عقوبت گناهامه که داری تو همین دنیا ازم میگیری اشکال نداره .ولی امتحان نکن دیگه بسه ... دیگه توان ندارم ... دیگه نمیتونم روح نابود شده مو دنبال جسم خستم بکشونم .... دیگه میخوام یه جا بیافتم و بمیرم ... چشمامو ببندم تا دیگه نبینم .نشنوم ... قلب نداشته باشم ... این همه اشک نداشته باشم ...کاش بمیرم .خدا به خدایی ات ... منم بندتم ...یادت رفته ؟ منم بندتم هرچند روسیاه .  ولی تو که اینقدر بی رحم نبودی .خدایا شکرت

***

بعد یک ماه ندیدن بچم به خاطر اینکه جواب اس ام اس و تماس  نمیده .یا در جواب اس ام اسهام که کی بیام دنبال بچه .. میگه جوابتو نمیدم تا بفهمی جواب ندادن چه مزه ای داره...و ازاین حرفا... امروز اس داده که چیه دیگه یاد بچت نمیکنی ؟ آتیش گرفتم از این حرفش. خدا خدا خدا ...سراغ میگیرم جواب نمیده .میگه بهت گفتم عروسی نکن تا بچه کلاً مال تو باشه .... تحویل که نمیگیرم و این دل لامصبمو نگه میدارم که یاد بچه نکنه ... خودمو به آب وآتیش میزنم تا یاد بچه نیافتم ... بعد این حرفاشو کجای دلم جا بدم .؟

میگه میبینی چه زود بچتو فراموش میکنی ...؟ چطور من بچمو بدم دست تو که فقط اسمت مادره ..... خدا خدا تاکی این حرفارو تحمل کنم .... چه زود حرف خودشو فراموش کرد که میگفت تو بهترین مادری برای بچت ؟؟خدا مگه تو نییستی ؟ خدا مگر نمیبینی ؟ یعنی گناه من اینقدر بزرگ بود ؟ میگم : مگر عروسی کردن من چه ضرری به بچه میرسونه ؟ میگه هیچی فقط من دوست ندارم بچم جلوی شوهرت طفیلی باشه. میگم چطور مرد غریبه که شوهر من باشه برا بچه بده ..ولی زن غریبه تو برا بچه میشه مامان ؟ میگه اون فرق میکنه ...من مردم . قوی ام ... زنم جرات نداره رو حرفم حرف بزنه .کلفتی من وبچمو میکنه ... اما تو زنی ... زیر دست شوهرتی ...

حالا خودش اخلاق منو میشناسه که زیر دست کسی نیستم ...اونم بخصوص زیر دست شوهری که در آینده خواهم داشت و انتخابش طبیعتاً با شناخت کامل و چشم باز خواهد بود ... که مهمترین مسئله من بچمه ...

اما با غرور و خودکامه گی تمام نشسته و شرطش را اندکی تغییر نمیده ... از هیچی هم نمیترسه ... ای خدا اگر وجود داری یک کاری بکن... به وجودت شک کرده ام .



امروز صبح اس ام اس داده که بیا بخاطر رضای خدا ترک بچه کن تا روحیش کمتر آسیب ببینه ! خدایا کمکم کن تا بتونم کارها و حرفای این پست فطرت انسان نما رو طاقت بیارم ... چی میگه این خدایا.. کسی درد منو میفهمه ؟ خدا نکن اینکارو بامن ... صبر ندارم .


صبح شنبه میرم دادگاه برای تشکیل پرونده مجدد برای اینکه نمیتونم تاخرداد صبر کنم تا دادگاه .باید برم درخواست صدور دستورموقت بدم ... باید برم .این مرد از همین تنها به کارزار رفتن من .از همین بدم اومدن از دادگاه رفتن ٬شیر شده و برای خودش میتازه .خدا می لرزم و میترسم ... از ترس بیشتر ندیدن بچه .از اعصاب ضعیف خودم برای تحمل بیشتر ... خدایا مث اینکه این قصه تمومی نداره . اون داره  اونجا به من پوزخند میزنه. 

 چی بگم .مطمئنم اگه بگم خب باشه بچه رو فراموش میکنم تا روحیش آسیب نبینه ... دقیقا یکماه شایدم کمتر باز شروع میکنه که عجب مادری ؟  اسم تورو هم گذاشتن مادر ؟ یعنی گوشیمو خاموش کنم واصلاْ جوابشو ندم ؟ یا برم دادگاه ؟ دادگاه رفتن درگیری وحشتناک اعصابم و شدیداْ داغون شدنم رو در پی داره ... و گوشی رو خاموش کردن و صبور بودن و بچه رو فراموش کردن  هم منو به حال مرگ میندازه ... خدایا چکار کنم ؟ چکار کنم ...خدا پس مرگ کو ؟ مرگ کو؟ خدا بذار بمیرم لااقل بگن خب مادرش مرد بی مادر شد ...نه اینجوری ... خدا خدا خدا اگه هستی جواب بده .اگه هستی جواب بده ..