به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

19

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

16

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

15

پسرم روز پنج شنبه رو کاملا دراز کشیده بود بخاطر سرما خوردگی خیلی بی حال بود جوری که من تا حالا ندیده بودم در طول روز بخوابه روی مبل خوابش برده بود بدنش داغ بود و چشماش بی حال و مظلوم ... براش سوپ درست کردم و شیر و عسل بهش  دادم بخوره .

سید هم رفت بیرون و میوه های تابستونی مورد علاقش رو خرید شاید بخوره آخه هیچی نمی خورد .... تا ظهر جمعه اصلا دلش نمی خواست از جاش بلندشه . همش با گوشی من بازی می کرد و بازیهای جدید از بازار دانلود می کرد ... خیلی نگرانش بودم  

 

دیروزعصر یه ذره سر حال تر شده بود و رسیدگی های خوراکی من انگار تاثیر گذاشته بود . غروب هوس ذرت مکزیکی کرده بود که دیدم وسایلشو خونه نداریم بهش گفتم  هفته بعد برات درست می کنم . بردمش حمام که خودشو بشوره وقتی برگشتم دیدم همسر نازنینم بدو بدو رفته از سمبوسه ای سر خیابون برای من و صادق دو تا ذرت مکزیکی خریده بود ...

پسرکم وقتی چشمش افتاد به خوراکی مورد علاقش چشماش برق زد و با خوشحالی  نشست تا تهش خورد واقعااا خوشمزه بود تا حالا ذرت مکزیکی بیرون اینقد خوشمزه نخورده بودم . ساعت هشت شب باباش  اومد دنبالش

 

روز پنج شنبه و جمعه من به خوندن دو تا کتاب خیلی خوب و عالی گذشت اولیشکتاب پرواز را به خاطر بسپار نوشته کازینسکی بود گه واقعا خوندنش دردناک  در عین حال بسیار بسیار تاثیر گذار بود ماجرای یه پسرک شش ساله که برای در امان موندن از نازی ها به روستاهای دور دست می فرستنش و اونجا رنجهای زیادی رو از ظلم روستائیها و سربازها متحمل میشه و جنایتهایی رو بچشم می بینه و با معصومیت و تفکر بچگانه برای خودش تجزیه تحلیل می کنه . خیلی خیلی خوب بود توصیه می کنم بخونینش .

 کتابی هم که روز جمعه خوندم کتاب تول کو اثر پیتر دیکنسون بود اونم خیلی خیلی جالب بود بخاطر شرح و تفصیلهاش از طبیعت و صخره ها و دشت ها و گلها و .... حسابی منو مجذوب کرده بود


اینم عکس دیروزش بی  حال و بی حوصله

 

اینم یه عکس مال هفته پیش


14

روز یکشنبه اومده بود دنبالش و من اصلا انتظار نداشتم اجازه بده این پنج شنبه بازم بیاد  بخصوص بعد اون یک هفته و اندی که پیش ما بود... برای همین از سر اینکه بعدا  پشیمون نشم بهش اس دادم که فردا بیام دنبال بچه ؟ اونم زود گفت آره بیا .

خیلی تعجب کردم حتی تو فکر بودم متن اس ام اس رو اینجوری بنویسم که فردا نیام دیگه دنبال بچه ؟  ولی مثبت اندیشی بود دیگه که باعث شد فعل منفی بکار نبرم ... خلاصه این شد که امروز صبح با همسرم رفتیم دنبال پسرکم ، بعد منو رسوندن اداره و خودشون رفتن خونه ....


 پسرکم زمین خورده بود و بین لب و بینیش زخم و زیلی شده بود ... دلم کباب شد و اعصابم خورد .... سرما هم خورده بود.... حرصم درمیاد وقتی می بینم  اصلا به بچه نمی رسه بخصوص از وقتی خودش بچه دار شده تا حالا ندیدم بچمو ببرن حمام ... همیشه با بدن چرک و کثیف میاد و اینجا میره حموم . هر بارم یه جاش بشدت زخم و زیلیه و سرما خورده ... میگم آبجیتو دیدی ؟ بزرگ شده بود ؟ مگه یه کم آره ... فقط میگه  ب ب ... م م ...! گفتم خب زوده که حرف بزنه مامانی .

13

هنوز پسرکم پیش منه . امروز دوباره بردمش کانون پرورش فکری که دیدم جلوی در شلوغه ... ظاهرا امروزم می خوان ببرنشون نمایش عروسکی ...

رفتم داخل که رضایت نامه بنویسم دیدم مسئولش زودتر از من به باباش زنگ زده و درحال صحبت کردنه . صادقو صدا زد و گوشی رو داد بهش که با باباش حرف بزنه ...

 

پسرکم متعجب رفت و با باباش حرف زد و منم رفتم به مسئول گفتم مادرشم و رضایت نامه نوشتم . و بعد که تلفن صادق تموم شد گفت آقاجونم گفت امشب میاد ... شنیدم که اون طرف راجع داشت راجع به آبجیش یه چیزایی می گفت  چون صادق گفت مگه آبجیمم اونجاست ؟ ... پریروز داشت می گفت دلم برای آبجیم تنگ شده ... عکسشو گذاشته بک گراند گوشیش ...

 

 ازامروز دوباره بعد ماه رمضان می خوام همت کنم و باشگاه رفتن رو شروع کنم . خیلی به سرپا موندن روحیم کمک می کنه ولی اراده ای می خواد بسیار بسیار قوی ... هفته پیش دکتر آزمندیان اومده بود اداره ما ... یه جلسه دو ساعته گذاشته بود رایگان....

 

البته چیز خاصی نگفت فقط کمی شرح حال گفت و مقدمه چینی و بعد معرفی کتابهاش و راههای خریدنش و ..... اما یه چیز خوب گفت اونم اینکه برای هفت سال آینده زندگیتون یک هدف تعیین کنید و روشن و شفاف بهش فکر کنید :

 

 بعد من با خودم فکر کردم و دیدم واقعا واقعا هدف خاصی تو زندگیم ندارم برای حداقل هفت سال آینده ... خیلی از دست خودم لجم گرفت با اینهمه ادعا هنوز هدف روشن و واضح و شفافی ندارم . خودم نمی دونم چیمیخوام از زندگی ؟

 

گرفتن صادق ؟ رفتن به خارج ؟ دکترا ؟ بچه دار شدن ؟ خونه بزرگتر و ماشین مدل بالا خریدن ؟  ارتقاء روحی و شخصیتی ؟ ارتقاء شغلی ؟

 

البته همه اینا رو می خوام ولی احساسم میگه هیچکدوم راضیم نمی کنه .بعدش اگر هنوز خودمو دوس نداشته باشم ؟ اگر آرامش نداشته بشم ؟ اگر کینه و نفرت داشته باشم ؟ اگر عشقی نداشته باشم؟ چه بدرد می خوره ؟ حالا باید برم فکر کنم ببینم واقعا چی میخوام برای هفت سال بعد ؟

 

همون موقع یکی از همکار گفت من توی هفت سال آینده چروکهای صورتم بیشتر میشه فرقی دیگه ای نمی کنم ! یکی هم گفت دخترمو عروس میکنم !