به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

35

پنج شنبه هفته پیش که رفتم دنبال بچه بهم گفت تا دوشنبه بچه همرات باشه که من دارم میرم ماموریت .. خوشحال شدیم ... بچه تا دوشنبه بود باز اس داد که فردا هم پیشت باشه من فردا میام دنبالش .....گفتم باشه ...


مدرسه بچه هم شیفت صبح بود و من ساعت یازده و نیم پیاده از اداره می رفتم دنبال بچه و تا آخر ساعت اداری پیشم می موند بعد می رفتیم خونه .... روز سه شنبه صبحش بهش اس دادم که خودم برم دنبال بچه ؟ هنوز نیومدی که ؟ گفت برو .....


منم ساعت یازده و نیم از اداره رفتم بیرون دنبال بچه هر چی دم در مدرسه وایستادم  دیدم نمیاد . رفتم تو کلاس دیدم در بسته است و هیچکسم تو کلاس نیست .... 


به معلمش زنگ زدم محمد صادق کجاست ؟ گفت تا یازده و نیم که زنگ خورده تو کلاس بود رفت دیگه نمی دونم چی شد .... کم کم هول برم داشت ... زنگ زدم به علی و گفتم که بیا صادق نیست ... هرچی میگردم دور و بر مدرسه پیداش نمی کنم ...


دیگه صدام بلندشده بود و مث اسفند رو اتیش بودم که خدایا بچم چی شده ....علی هم یه جایی گیر بود گفت خودمو می رسونم ..... از این در مدرسه می رفتم دم اون در مدرسه و تو خیابون و پارک و اینور و اونورو نگا می کردم صادقو نمی دیدم .زنگ زدم به باباش گفتم بچه رو نمی بینم دم در مدرسه بنظرت کجاست ؟ با حالت گریه و استرس شدید و صدامم بالار فته بود ....با دو تا بد وبیراه گفت زنک احمق من  الان ماموریتم ایرانشهرم چه خبر دارم که بچه کجاست ؟... و بدون خداحافظی و ذره ای استرس و دلداری قطع کرد.


رفتم دفتر به ناظم گفتم.... همشون ریختن بیرون و یکی اینورو بگرد واونرو بگرد... منم دیگه گریم بلند شده بود و نمی تونستم جلو اشکامو بگیریم ..... خدایا بچه من چی شده ..... نه اهل رفیق بازیه که طبق گفته ناظما بره بیرون با بچه ها مغازه یا پارک بدون اجازه من نه  ..... داشتم می مردم که علی از راه رسید ... همینطور های های گریه می کردم . حدود چهل و پنج دقیقه بالا و پایینو گشتیم .


در این بین دوباره به سارامون ( باباش ) زنگ زدم با گریه که بچه رو پیدا نکردم .... حدسی بزن . پیشنهادی بده چه کار کنم ؟ چه خاکی توسرم بریزیم .... خداشاهده که بدون اینکه کلمه ای اضافه بگه یا دلداری بده یا بگه فک کنم فلانی رفته دنبالش یا فلان شده یا بیسار شده نگران نباش ..... شروع کرد بدترین فحشها رو به من پشت تلفن زدن .... زنیکه هوسباز و.... و..... و هزاران فحش دیگه ... گوشی رو زدم رو ایفون و خودم های های گریه می کردم  به علی میگم گوووووش کن .... فقط فحش میده .... علی گفت قطعش کن ...


دیگه داشتم میمردم از ترس که خدایا بچه من چی شد .... باز بدو اینور اونور .... تو بلندگوی مدرسه اسمشو صدا می زدن که ار اطراف مدرسه تو پارکی مغازه ای جایی رفته ( که می دونستم صادق اهل این کارا نیست ) برگرده ... شاید کسی حرف منو درک نکنه سوز شنیدن فحشهای بی انصافانه  اون بی وجدان برام بیشتر از نگرانی برای صادق بود ..... من مادر با اون حال و روزم زنگ می زنم به پدرش و بجای دلداری یا حداقل همفکری فقط فحش و ناسزا بشنوم .... خدایا چقدر سخت بود ....

 

چهل و پنج دقیقه گذشت و بعد دیدم گوشیم زنگ می خوره جواب دادم سارامون بود گفت : همسایه ام که بچه اش هم مدرسه ای صادق بوده دست صادقو گرفته برده خونه .... ! و بلافاصله گوشی رو قطع کرد ....


 بدون کوچکترین توضیح و معذرت خواهی و  توجه و شرمندگی ای بابت مردن و زنده شدن من .... خدا ازش نگذره .... دلم می خواست فقط داد بزنم و گریه کنم .... تا نیم ساعت بعدش فقط اشک ریختم و زار زدم که خدایا من چه تقصیری داشتم که اونقدر فحش شنیدم .... مگه من مادر نبودم؟ مگه وقتی مسئولیت بچه با منه اون مرده چه کاره است ؟ 


به اجازه کی دست بچه مردمو می گیری می بری خونه ؟ مگه پدر مادر نداره ؟ اصلا بردی چرا نرفتی به ناظم یا مدیر بگی که اگر کسی اومد دنبال بچه بهش بگن تو بردیش ؟ چرا انقدر دیر به باباش خبر دادی که من بچتونو بردم ؟ 


اصلا اصلا اصلا به چه اجازه ای بچه ای رو که خودش  پدرمادر داره بردی ؟  خیلی دلم می خواست برم اون همسایه عوضی رو پیدا کنم و این حرفا رو توروش بگم ویه تفم بندازم تو صورتش بگم انشالله سر زنت بیاد .... انشالله به روز من بیفتی و بفهمی با کار احمقانت چه بلایی سر من اوردی ....


خدامیدونه چقدر اشک ریختم . ... کاش لااقل بعدش بچمو می دیدم و آروم میگرفتم ..... چه روزی بود .... بعدشم تا تونستم اس نوشتم برای سارامون که اگر یک جو غیرت داشته باشی میری از اون  همسایت گله می کنی که چرا دست بچه منو بی اجازه گرفتی بردی خونه که مادرش مرد و زنده شد ... بچه تحویل مادرش بوده خودشم می اومده دنبالش ....


 نوشتم براش اگر یک جو غیرت داشتی اونهمه فحش بار منه مادر نمی کردی .... من بی تقصیر ! ... اگر یک جو غیرت داشتی یه معذرت خواهی می کردی .... نوشت :  بچه از پیش تو اومده به من چه ! تازه من باید با تو دعوا داشته باشم ..... اون بنده خدا لطف کرده بچه رو رسونده ....... ( خب اگر از پیش من اومده که منم مثل تو صب بچه رو ت حویل مدرسه دادم یازده و نیمم حی و حاضر دم مدرسه بودم .... )


 خدامی دونه چقدر سوختم از این جوابش ! تازه منو مقصر می دونست و خودشو طلبکار و اون همسایه رو بنده خدا خطاب می کرد که خواسته محبتی کنه ...... خدا تو شاهد باش که چقدر منو تحقیر می کنه .... اونهمه اشک و زاری و مرگ منو دیروز شنید و دم بر نیاورد تازه صد کیلو فحش  بی ناموسی هم بارم کرد .... بار من بی تقصیر ... من نگران.... من بدبخت .... من خاک بر سر ..... 

خدایا کم آوردم .... دلم آتیش گرفته بود ....اونقدر زار زدم و اشک ریختم تو ماشین که صدام گرفت و چشام باز نمیشد دیگه نتونستم برگردم اداره اومدم خونه و تا امروز صبح قرص خوردم خوابیدم .... خدا ازش نگذره ....نوشتم که یه روز صادق بزرگ بشه اینا رو بخونه .....

 

امروزم شنیدم که سه سال پیش  ضامن یک نفر شدم که الان  وجدان و غیرتشو زیر پا گذاشته و یکساله قسطاشو پرداخت نکرده تو این وضعیت تنگنای مالی باید دومیلیون و پانصد تاوان بدهکاریشو و جرائمشو  بدم وگرنه بیشترو بیشترمیشه بعدشم ماهی صد و شصت تومن تا چند سال .... نه تلفناشو جواب میده نه مغازش همونجاست .... خونشم بلد نیستم .... خدایا برای چی ؟ خدایا بعضی ها چطورمی تونن اینطور راحت بارمسولیتشونو بندازن گردن کس دیگه؟ خدایا اینا جواب نداره یعنی بچه هاش تاوان این پولای حرومو نمیدن ؟ این پولا خوردن داره ؟ 


تو این روزا که بخاطر خونه تا ده هزار تومن آخر حقوقمو روش برای قسطا حساب کردم دیگه روم نمیشه تو چشم علی هم نگا کنم با این دردسر!  امروز میرم دوسه تا تیکه طلاهامو که برای خونه نفروختمش بخاطر اون نامرد می فروشم اما به خدا واگذارش می کنم اگر خدایی باشه ......خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...  ... درسمو گرفتم و دیگه ضامن کسی نمیشم .... خدایا راحتم کن دیگه طاقت ندارم نجاتم بده ..... 


نظرات 18 + ارسال نظر
مهتاب 5 بهمن 1393 ساعت 12:17

سلام
خسته نباشی
چرا جواب کامنت منو ندادی یا حتی تائید نکردی ؟
من دو هفته ای هست که با وبتون آشنا شدم و خوندمتون به جز مطالب رمز دارتون
زندگی پرماجرا یی دارید و شرایط دشواری رو تحمل کردید . از خدا میخوام پسرتون رو برای همیشه کنارتون نگه داره
اگه رمز بدید ممنون میشم
موفق باشی

ببخشیدمهتاب جان . چند روز اصلا حال و حوصله نداشتم سرمم خیلی شلوغ بود. خیلی لطف کردی که اومدی منو خوندی ..انشالله . ممنون

رمز فقط برای خودمه شرمنده مهتاب جان

ارام 5 بهمن 1393 ساعت 10:23

سلام شما در بسیاری از نوشته هایتان از فقر بسیار زیاد پدرتان حرف زدید که در رفع ابتدایترین احتیاجات شما مشکل داشتند و از انجای که پدر شما اصولا باید در همان روستای فقیر ازدواج کرده باشند که وضعیت سایر افراد روستا نیز اینگونه باید باشد پس نمی توانند برای انها نیز شرایط انچنانی به قول شما فراهم بکنند والا هیچ کس منکر این نیست که داشتن تحصیلات عالیه دیگر در تمام ایران امکان پذیر است اما هزینه دارد که تامین کردن ان با جیب خالی بسیار بعید به نظر میرسد در هر حال من احساس میکنم متن اصلی زندگی شما شاید واقعی باشد ولی شما در مورد ان داستان سرای می کنید .حال این نظر شخصی من هست و اصراری درمورد قبول ان از نظر شما ندارم و شما در هر صورت خوانندگان خاص خود را دارید.

هیچکدام از من و خواهر و برادرهایم در دانشگاه آزاد درس نخواندیم که نیاز به پول داشته باشیم... همه ما دانشگاه دولتی بودیم. شاید چون با زندگی روستایی آشنا نیستید اینقدر بنظرتون عجیب اومده وگرنه روستائیان هم در حد خود با کشاورزی و دامداری درآمد دارند . ما فقیر نبودیم . پولدار هم نبودیم ما یه خانواده شناخته شده تو منطقه بودیم اما نه مال و منال به عزت و آبرو
بهر حال بهت اطمینان میدم هر چی می خونی حقیقت محضه عزیزم
راستی من برای چی باید دنبال جلب توجه و دروغ و قصه سرایی باشم ؟ نه که خیلی بازدید کننده دارم و روزی 200 نفر قربون صدقم میرن؟ همه اطلاعاتتمم که واقعیه .... محل زندگیم محل تولدم ... و خیلی راحت میشه منو پیدا کرد .

ارام 1 بهمن 1393 ساعت 11:35

سلام من به تازگی با وبلاگ شما اشنا شدم و تا حدودی ارشیوهای شما را خواندم ولی نمی دانم چرا نوشته های شما به دلم نمی نشینه و احساسم به من مگه نوشته هاتون تمام داستانسرای بیش نیست ومطالب ضد و نقیض بسیاری در ان وجود داره به عنوان مثال شرایط بسیار بد وضعیت مالی پدر وتحصیلات عالیه در شهر های به قول شما چنین و چنان خواهر و برادر ناتنی و الا اخر و یا گویش عجیب یک پسر نه ساله امروزی که بسیار کمتر از سنش حرف می زند .در هر حال به نظر من کمی با خوانندگان ساده دل خود که مطالب شما را باور میکنند صادق باشید وبه انها بگوید دارید تمرین نویسندگی میکنید و یا به خاطر تنهای و یا جلب توجه در تلاش هستید.

سلام
جاالب ترین کامنتی بود که طی هفت هشت سال وبلاگ نویسی ام دریافت کردم ..... هنوز دداشتم فکر می کردم که چی باعث شده اینطور فکر کنید ؟
باور اینکه یک خانواده روستایی در اون تحصیلات عالیه باشه براتون غیر ممکنه ؟پس باورت نمیشه دوتا ازخواهرام دکترا دارن حتما .... ارشد که تحصیلات عالیه حساب نمیشه ... خواهر و برادر ناتنی هم خیلی چیز خاصیه ؟
گویش پسرم چجوریه ؟ میشه بیشتر توضیح بدید ؟ منظورتون از گویش عجیب چیه ؟
من شغل خوبی دارم ونیاز به تمرین نویسندگی ندارم
بهر حال برای اثباتش اصراری ندارم اما در صورت تمایل ایمیل بذارید تا بیشتر ارتباط داشته باشیم .

پونه 29 دی 1393 ساعت 13:47

نیستی ؟! حالت خوبه ؟ نگرانت شدم .ضمنا خواستم بهت بگم حتی المقدور SMS های تهدید آمیز و توهین آمیز شوهر سابق رو نگه دار و ازشون پرینت تهیه کن و همچنین مکالمات تهدید آمیز و بی ادبانه شو . به هرحال این کار جرمه و هرچقدر اون آدم ذی نفوذ باشه بازم یه جایی به دردت ممکنه بخوره.

ببخشید زیاد حال و حوصله نوشتن نداشتم این چند روزه ....
راستش حوصله دردسر نداشتم برای همین همیشه بی خیال میشم . فعلا می خوام صلح پایدار باشه

مهتاب 23 دی 1393 ساعت 08:09

سلام ترمه جان
قصه زندگیتو خوندم
بعضی جاها از خاطراتت خندیدم و بعضی جاها همدردی
واقعا روزگار سختی رو گذروندی
امیدوارم درهای شادی از این به بعد یکی یکی واست باز بشه و روزهای زیبایی رو در کنار شوهر و پسرگلت داشته باشی.
روح خودتو با فکر کردن به کارای اون مرد خراش نده عزیزم .
اگه امکان داره رمز پستهای رمزدارت رو واسم بفرست .
ممنون میشم .

سلام مهتاب جان . خیلی خوشحالم که منو خوندی . انشالله تو هم خوشبخت باشی . راستش پست های رمزیم خصوصی شده و برای خودم هست . اگر از این به بعد رمزی نوشتم برات می فرستم .

شری 23 دی 1393 ساعت 04:55

خوب شد از این موجود جدا شدی.این دیگه کیه. باهاش سرد برخورد کن و تاجایی که می شه کمتر ارتباط بگیر .موجود بی ادب...

رها جون 21 دی 1393 ساعت 13:31

ببین ترمه جان بنظر من تو باید حتما با یه مشاور صحبت کنی. می دونم که خودت کتابهای روان شناسی می خونی ولی حرف زدن با یک مشاور و جلسات هفتگی خیلی به آدم کمک می کنه. البته نمی گم که مشاور معجزه می کنه برات همون جور که برای منم نکرد ولی باعث میشه که خودت دستت بیاد که باید چی کار کنی و این کار چیزی نیست جز اینکه بپذیری "تو بقیه را نمی تونی حتی 1 در صد تغییر بدی" فقط هر کس می تونه خودش را تغییر بده اونم نه صد در صد شاید 10 درصد. ببین حتی چه درصد کمی میتونیم خودمون را تغییر بدیم. اگه اینو بپذیری دیگه اینقدر از حرف های یک آدم ناراحت نمیشی. می گی چرا وقتی میشه با احترام حرف زد چرا نه؟ این یعنی انتظار داری اون آدم تغییر کنه که با تجربه من محاله اصلا اگه می تونست این آدم مد نظر تو باشه که دیگه بحثی نداشین و الان با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردین. الان تو ازدواج کردی در قبال خودت و همسر مهربونت و حتی پسرت مسئولی که زندگی آرامی داشته باشی و از زندگیت لذت ببری. من مطمینم اگه کنترل خودتو بدست بگیری و آرامش داشته باشی کارات هم بهتر جلو میره. و مطمئنا تا چند سال آینده شرایط پسرت هم بهتر میشه همونطور که امسال بهتر از پارسال هست. اصلا شاید اومد با خودت زندگی کرد اونوقت اگه تو این چند وقت را با همین روحیه طی کنی وقتی پسرت بیاد پیشت داغونی. همونجور که تو میگی مامانم الان با سن 55 سال از بین رفته تو هم برای پسرت از بین رفتی. به نظر من حتما برو پیش مشاور و شرایط زندگیت را سعی کن بپذیری هفته ات را فقط به امید بودن با پسرت طی نکن از زندگیت لذت ببر با شوهرت و به فکر خواهر برادر براش باش مطمین باش که با این کار هم تصمیمات بهتری می تونی بگیری و هم پسرت از سرزندگی مادرش بیشتر خوشحال میشه. در ضمن من همیشه یه چیزی را می گم تو هر شرایط سعی کن خودتو از ناراحتی نجات بدی مثلا اون روز می تونستی بری در خونشون ببینی بچه رفته خونه یا طول این هفته از معلمش بخواه که راجع به اون روز ازش بپرسه به جای اینکه یک هفته خودخوری کنی تا از خود بچه بپرسی

خیلی کتاب روان شناسی خوندم . اون استرس اون روز من رو تصور کن در صورتیکه یکساعت پیش با اس ام اس از بابای بچم مطمئن شده بودم که من باید برم دنبال بچه برای همین هیچ شکی نداشتم که ربطی به باباش نداره ولی لا اقل می تونست حدسی بزنه .... در ضمن در خونش می رفتم که چی ؟ تا حالا با زنش هیچ برخوردی نداشتم و حتی ندیدمش و یا حتی نمی دونم واحد چند توی یک مجتمع مسکونی سازمانی هست ؟؟؟ بهر حال اصلا شکم به اون طرف نمی رفت چون خودش بهم سپرده بود برم دنبال بچه . خیلی ممنون که اینهمه برام نوشتی و همدردی کردی رها جان .سعی می کنم رعایت کنم

پرنده 21 دی 1393 ساعت 11:54 http://parande110.blogfa.com

ترمه جان:سلام ازطریق وب صحراباهات آشناشدم چقدر قشنگ و بی آلایش مینویسی خوشحالم که پیدات کردم تو هم به من سر بزن عزیزم میشه بپرسم توی کدوم شهرزندگی میکنی؟

سلام عزیزم . لطف کردی اومدی .
حتماسر می زنم .
من زاهدانم

لاله 20 دی 1393 ساعت 15:45

سلام عزیزم
چرا پسرت تو طول هفته بهت زنگ نمی زنه بهش بگو بهت زنگ بزنه از احوالش خبر داشته باشی .
خدا از دست این مرد نگذره ،‌آ خ و ن د جماعت بهتر از این نمیشه . خون همه رو تو شیشه کردن

سلام لاله جان .... عزیزم اینم از عنایات پدر با فرهنگشه که امکان هر گونه ارتباط تلفنی ممنوع ... یعنی من مطلقا در طول هفته از بچم خبر ندارم .... منتظرم بچم بزرگ بشه شاید بتونه خودش از حق خودش دفاع کنه ...

براش موبایل و تبلت خریدم دوسال پیش ولی بخاطر لجبازی پدرش نمی تونه ببره اونجا استفاده کنه .....

رهاجون 20 دی 1393 ساعت 15:02

سلام
امروز تازه با وبلاگت آشنا شدم و کمی از آرشیوت را خوندم. می دونم خیلی خیلی سخته دوری از بچه و احساس اینکه در حقش کوتاهی می شه. ولی چیزی که من از چشم یک ناظر دور از زندگیت میبینم اینه که خیلی هنوز به همسر سابقت در ذهنت بها میدی. تو که اخلاق اونو می دونی چه توقعی داری که بهش که زنگ میزنی نازت رو بکشه و مرحمی برای نگرانیت باشه. باباجون یه سنگ بنداز روی اون و تو ذهنت خااکش کن آدم نیست کههههه! اینقدر ذهنت را درگیرش نکن! مطمئنم خودت هم میدونی ولی بعضی وقت ها آدم دلش می خواد خودشو بیشتر عذاب بده مثل وقتی که تو اوج ناراحتی دوست داریم خودمونو بزنیم . رهاش کن نخواه که قانعش کنی به درکککککک که چه جوری فکر می کنه یا چرا آدم نیست به درک. اون باید برای تو مرده باشه! فقط تا اونجا که مجبوری برای پسرت باهاش در ارتباط باشی صحبت کن بدون یک کلمه اضافه تر. فحشت میده از بیشعوریشه اصلا نباید دیگه برات مهم باشه مثل وقتی که یه سگ هار پارس می کنه تو ناراحت میشی از پارس کردنش؟ حرف های اون مرد هم باید برات مثل پارس سگ باشه. اینقدر تو ذهنت بهش اهمیت نده.

سلام رها جون ... همه حرفات درسته موافقم . خیلی سعی می کنم بی تفاوت باشم ولی ضعفایی دارم همون ضعفایی که منو مجبورکرد 9سال باهاش زندگی کنم و تحت سلطش باشم هنوزم هستن ... بعدشم فحشایی که میده هیچ دلیلی نداره ... آخه چرا وقتی می تونیم با ادب با هم حرف بزنیم همش در پی آزار هم باشیم .... اینه که غصه می خورم ... سخته مث همه ناراحتیا ....

آخی عزیزمممم...چقدر استرس کشیدی.ولی خدا رو شکر کن ترمه جون که بهرحال رفته بوده خونه.یه هزارم درصد خدای نکرده اگر گم شده بود چی؟؟؟
جواب ظلمایی که بهت میشه را بسپار بخدا.من موافق نیستم که با پدر بچه ات بخاطر توهین هاش برخوردی بکنی چون میترسم با موقعیت اجتماعی که اون داره و اینکه سر لج بیفته دیدن و رابطه محمد صادق عزیزمون را از دست بدی.ولی تلاشت را بکن اون آدم بی وجدانی که ضامنش شدی را بهر طریقی پیدا کن.شاید ملکی ماشینی چیزی داشته باشه بشه توقیفش کرد.
در پناه خدا

پریسا جان همین منو عذاب می داد ... تو این شهر ناامن و اونهمه بی اعتمادی به مردم .... فقط سپردمش به خدا کاری بهش ندارم ...

امروز یه کمی آرومم شاید همه چی درست بشه . شاید وجدان اون نامرد هم بیدار بشه و پولمو پس بده .. امیدمو از دست نمیدم.

راسپینا 20 دی 1393 ساعت 03:01 http://raspina93.blogfa.com

عزیزم می فهممت. چقدر سختی کشیدی و میکشی...
من خودم اینقدر این روزها بد آوردم که حد نداره. وقتی درد تو رو خوندم فقط به حال خودم خندیدم.
من جای تو بودم میرفتم اون همسایه رو پیدا میکردم و هرچی لایقش بود بارش میکردم که به چه حقی و با کدوم عقلی اینکارو کرده... ای کاش حداقل صادق یه جوری خبر میداد بهت...

ممنون عزیزم .
رفتن به خونه اون نامرد و پیدا کردن همسایه ای که حتی فامیلشو نمی دونی و هیچ راه ارتباطی ای هم با بچم ندارم کار ساده ای نبود .

مانا 19 دی 1393 ساعت 13:23

چه جوری با این ادم اون سالها زندگی کردی حیف که بچه پیششه وگرنه خونش حلال بود.

علی هم همینو گفت بهم ... گفت کفاره گناهات شده با اون نامرد زندگی کردن

گلی 19 دی 1393 ساعت 04:51

ای بابا. خدایا کی حق این حاجی نامرد رو کف دستش میگذاری؟ چقدر بدی کنه آخه.
ترمه جان به هیچکس نه اعتماد کن نه دلت به رحم بیاد. متاسفانه دنیای نامردا شده. همه بد شدن.

نمی دونم فعلا روز به روز خوش خوشانترش میشه ...
دیگه هرگز اعتماد نمی کنم

Maryam 18 دی 1393 ساعت 12:31

chera shoharet in fohsha ro zabt nemikone bere shekayat kone? midoonam systeme unja mard salarye va ghablan k mojarad boodi vaghean dastet be jai band nabood vali alan chera shoharet nemire soraghe in mardak? shekayati, sar sedai?

از شکایت و دادگاه و درگیری عصبی بیزارم ... اینجوری یک روزه فراموش می شه زخم فحشها ولی اونجوری داستانی میشه و مث زنجیری از فولاد ادمو دنبال خودش می کشونه .... دنبال این چیزا نرفتیم هیچ وقت ... هرچند قانونی باشه ولی وقتی پای یه اخوند در میون باشه اونم توی یه شهر کویچک که همه می شناسنش منم که متهم میشم ...... !

صدف 17 دی 1393 ساعت 16:10

خانومی مشکلات همیشه هستن ، خدارو شکر کن که علی آقارو داری که همراهیت کنه تو حل و تحمل مشکلاتت.
سه سال پیش همسرم ٥٠ملیون ،پولی که با هزار مصیبت کار کرده و پس انداز کرده بودم ، بااین عنوان که چک دارم ازم گرفت و چند ماه بعد فهمیدم جرینگی به حساب یه زن مطلقه که باهم دوست شدن ریخته، الان من موندم و بچه ام و دنیایی تنهایی و مشکلات ،دستم به جایی نمیرسه ولی مطمئنم که خدا ازحق بنده هاش نمیگذره ،تو هم صبر کن و به خاطر داشته هات خدارو شکر کن

وای خدای من! چطور طاقت اوردی؟

پاشایی 17 دی 1393 ساعت 13:39

سلام
خدا از این نامرد نگذره. بی وجدان حالا که همه چی تموم شده بازم داره شما رو اذیت می کنه. اون همسایه هم بعید می دونم همینطور سرخود صلدق رو برده باشه؛ شاید کسی بهش سپرده که صادق رو هم ببره!!!

از بانک می تونین آدرس و شماره همراه و ثابتش رو بگیرین تا بتونین پیداش کنین؛ یه ذره قضیه رو کش بدین تا بتونین طرف رو پیدا کنین.

خدا شما رو حفظ کنه و آقا سید علی رو برا شما

هنوزم یادم میاد از ته دل میگم خدا ازت نگذره که یک لحظه خودتو جای من نذاشتی ... نمی دونم شاید صادق فکر کرده امرور من نمیرم دنبالش به همسایه گفته منم با شما میام .... هنوز ندیدمش که ازش بپرسم .


بانک تازه به من متوسل شده ! کلا ادم کلاشی بوده انگار
ممنون

پونه 17 دی 1393 ساعت 11:51

جانم عزیزم ! وای چقدر سخت!!! می فهممت قشنگ که چه حالی شدی!
حالا خوبی؟ پسرت پیشته الان یا رفته؟ اگه هست باهاش خوش باش .
چه آدم رذلی ! البته حیفم میاد که بهش بگم آدم .

پسرمو که همسایهه برده بود دیگه . برده خونه باباش .... هفته بعد باید بیاد ببینم چطور شده با اون رفته ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.