به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

دیروز رفتم کتابخانه اداره و کتاب جای خالی سلوچ ازمحمود دولت آبادی را گرفتم  وخوندم و امروز دارم هنوز مزه مزه میکنم طعمش را .

چه کتاب خوبی بود ها .حتما شماها خوانده اید . ویک کتاب دیگر به اسم دهکده پرملال از امین فقیری.که واقعا قشنگ بود حتما سرچ کنید و دانلود کنید وبخونید. راجع به روستا هست




وقتایی که دبستانی بودم یکی ازخواهرهام میرفت دانشگاه مشهد و خدا خیرش بده که هرگز یادش نمیرفت برامون کتاب میآورد . چقدر روزشماری میکردم برای آخر ماه .

 با خواهر کوچکترم میرفتیم از ظهر روی پشت بام مینشستیم و به جاده چشم میدوختیم تا مینی بوس کی برسد و خواهرم ازش پیاده شود

 و از همان سرجاده کتابها را دربیاورد و به ما نشان بدهد وما روی  پشت بام از خوشحالی ذوق کنیم ودست تکان بدهیم  .یکماه ٬ یکماه میآمد و میرفت . گاهی مداد ودفتر میخرید برامون . بیشتروقتا کتاب

 بعد من میرفتم توی کوچه باکتابم ٬ وبچه ها به ردیف دنبالم راه میافتادن .میرفتیم توی باغهای اطراف ده و من میرفتم توی تنه درختی ٬جای بالاتری ، کتاب را با غرور و افتخار میخواندم .

بچگی برای خودم برو بیایی داشتم بین همسن وسالانم . البته بیشتر اخلاقهای من پسرانه بود . ازضعف و ناز واداهای دختری خوشم نمیاومد شاید خوشم میاومد ولی از اینکه اونطور باشم خجالت میکشیدم .

سالهای دبستان فقط من بلد بودم مثل پسرها ازدرخت بالا برم تا شاخه آخر . شش تاهمکلاسیم پسر بودن  و کمی تاقسمتی از من حرف شنوی داشتند .

بگذریم بزرگتر که بودم سالهای راهنمائی ودبیرستان ،بابا برای اینکه بعضی کارهای کشاورزی را روی پشت بام انجام میدادیم٬ (مثلا خشک کردن بعضی محصولات یا درآوردن تخم کدوها و یا پوست کندن گردوهای سبز ) ٬ یک اتاقک بدون در درست کرده بود .خیلی دنج و قشنگ بود ..

تابستانها من و خواهر کوچکترم میرفتیم توش مینشستیم که درش رو به باغها باز میشد و مشرف به جاده هم بود و سایه دلچسبی داشت .  برای خودمان روی دفترها و جزوه های زمان دانشجوئیه برادر ناتنی ام که اونارو برای گیراندن آتش تنور به مادر داده بود، نقاشی میکشیدیم

و یا صفحات خالی اش را مثلا خاطراتمونو مینوشتیم . خواهر بعدیم که دانشجو شده بود ، ازکتابخانه دانشگاهش کتاب می آورد کتابهای گنده و پر ورق ازنویسنده های بزرگ جهانی .

 آخ که چه مزه ای میداد خوندنش زیر کرسی زغالی داغ . وقتایی که بیرون بارون میزد و سرد ... و ما تنگ هم نشسته بودیم . هم مزه اومدن خواهر از سفر دور  و هم مزه کتاب رو میبردم. یاااااااادش بخیر

به تشویق همان خواهرم ، روزمره نویسی زیاد داشتم ولی همه اش وقتی خانه مان توی یک زمستان سرد پراز بارندگی آوار شد ،ازبین رفت و دیگر پیدا نکردمش . چه خوش میگذشت آن بالا پشت بام  .

تاوقتی که مادر یا بابا صدایمان میزد که بیائید پایین ٬ تا برویم باغ یا برویم سر زمین ٬همان بالا میماندیم . ما دخترها همه یکی کمتر و یکی بیشتر خوره کتاب بودیم .  

پدرم خیلی به کتاب علاقه داشت . حتی همین کتابهای بچگانه ما را با ولع میخواند . خودش تا ششم ابتدائی قدیم درس خوانده بود که برادر بزرگش برش گردونده بود

ولی همون سالها یک کمد مخصوص بابا داشتیم توی مهمانخانه که پراز کتابهای قدیمی و خطی و پراز شکل و نقش وبته بود وما اجازه دست زدن نداشتیم .( ولی من بعضی وقتا یواشکی ورق میزدم .کیف میکردم )

 تاوقتی بزرگ شدیم و کتابهای بابا را یکی یکی برای خودمان صاحب شدیم . شاهنامه و حسین کرد شبستری و ......کلی کتابهای افسانه قدیمی .

این عشق به کتاب و کتابخوانی آن چنان درمن شدید بود که از کوچکترین چیز خواندنی نمی گذشتم .

مادر همیشه غر میزد که ما دخترها  وپدر شبها فقط سرمون تو کتاب میرفت . و اون همزبانی نداشت . بیسواد بود ...... گاهی برایش بلند میخواندم خوشش نمی آمد . الانها رفته نهضت ٬ کمی سواد یاد گرفته مادرم ٬ از پس خودش برمیآید . 

... اما هرگز نتوانستم یک دل سیر کتاب بخرم و بخوانم .همیشه توی کتابفروشی ها با حسرت قدم میزدم . بخصوص زمان دانشجوئی . که بعضی وقتا هزارتومن نداشتم .

تمام کتابخانه ها را زیر پا میگذاشتم ولی حسرت کتاب خریدن هنوز هم به دلم مثل داغی مانده است .  چون الان دیگر اونقدرها شیفته و عاشق خواندن نیستم متاسفانه .همه اش سرد شده انگار درگذر روزگار .




همیشه دلم میخواست موهایم بلند باشد . بلند بلند .... اما نمیدانم چرا مادر مخالف همیشگی این موضوع بود .

تاسالها بعد درحسرت موی بلند میسوختم یادم هست یکروز جلوی آینه کوچک و زیبای عروسی مادر که به دیوار آویخته بودیمش ایستاده بودم و با شانه چوبی به موهایم شانه میزدم .

سالهای نوجوانی ام بود .مادر و بابا خوشدل و مهربان درکنار هم تکیه داده به مخده روبروی من ...  من محو موهای سیاهم بودم و آرام شانه میزدم که باز مادر گفت : بیا بنشین تا موهایت را کوتاه کنم .

 یادم هست که بابا با چه لحن مهربانی گفت :ببین چقدرقشنگ بر روی شانه اش ریخته اند ٬ ولش کن . یادش بخیر . آخرش هم مادر کوتاهشان کرد ... شاید برای همین حسرت است که حاضر نیستم الان یک سانت از موهای بلندم را بچینم وکوتاهش کنم هرچند اذیتم میکند .

اخلاق خاص مادر در زندگی ما دخترها تاثیر ریشه ای برجای گذاشت . مادر طبق سنت های خاص خودش و خانواده اش هرگونه زیبابودن و زینت زنانه را جرمی درحد فاحشه بودن میدانست .

حتی اینکه ذره ای به موهایمان ور برویم مادر را عصبی میکرد . خودش در زندگی روستائیش هرگز نفهمید که اصلاح صورت چیست و انگشتر را چطور به دست میکنند یا هرچیز زنانه دیگر .

مادر در سن ۱۷ سالگی از یک خانواده شدیداً مقید و سنتی زن مردی میشود که جای پدرش را داشته .مادر زیبا بود .اما هرگز به صورت خود نگاه نمیکرد مبادا گناه کرده باشد .

وقتی ما دخترها بزرگتر شده بودیم . و توی دبیرستان و دانشگاه چیزهای جدید میدیدیم. ازاینکه لباس زیر بخریم چقدر بدش می آمد .

یادم هست همیشه لباس زیرهامان را ازمادر قایم میکردیم اگر میدید درمورد ما فکرهای بد میکرد .یادم هست هرگز و هرگز حتی کلمه ای راجع به قضیه عادت ماهانه و یا چیزهای دیگر زنانه بین ما خواهرها رد وبدل نمیشد .

 انگار اگر کسی حتی اشاره ای میکرد حرمت شکسته میشد و پرده حیا درخانه ما دریده میشد . عجیب بود .

اما سالها زندگی با چنین مادری خلق وخوی مارو اینطور بارآورده بود و خود نمیفهمیدیم ...یادم هست وقتی دوم دبیرستان برای اولین بار پریود شده بودم تا چند روز فکر میکردم که گناه بزرگی کرده ام که خودم هم خبر ندارم وخدا اینطور مرا عقوبت کرده است

یادم هست که میرفتم توی اتاق مهمانخانه و نماز میخواندم و باصدای بلند اشک میریختم و به خدامیگفتم خدایا چه کار بدی کرده ام که این بلا سرجسم من آمده است .

آه که یادآوریش بجای اشک مرا غضبناک و عصبی میکند . افسوس از نا آگاهی من . افسوس بر مادر بی سوادم .

بعد بالاخره با ترس و اضطراب بی حد رفتم آشپزخانه و به مادرم که سردیگ بود و عرق میریخت با لکنت وخجالت غیر قابل توصیف گفتم از دیروز این طور شده ام . خدامیداند که حاضر بودم بمیرم یا آب بشوم وبروم توی زمین .

مادر همان لحظه دستش را با تیزی سر دبه روغن بریده بود و شدیدا خون میآمد از دستش و با عصبانیت به من گفت : خب مریض شده ای . دنبالم بیا .

و بعد مرا برد به اتاق تاریک و سرد انباری و چند پارچه کهنه به دستم داد و بی کلامی اضافه گفت دیگر نماز نخوان تا بروی حمام .

  پارسال این خاطرات رابرای خواهر کوچکترم که الان دانشجوی ارشد دانشگاه تهران است و بچه نسل جدید خانه ما بود و این سختی ها را به همت ما خواهراها که بزرگتر شده بودیم ٬کمتر دید تعریف میکردم باورش نمیشد و اشک میریخت و میگفت دیگر نگو .

 و من گفتم اگر برایت نگویم دلم میترکد . حالم ازاین حیای زنانه که مادر به ما یاد میداد بهم میخورد . نه آن زمان بلکه حالا که میبینم من حق داشتم به جسمم برسم و از زن بودن و دختربودنم شاد باشم .

 مادر به خودش هم ظلم میکرد . الانها که میرویم به خانه پدری ٬ مادر  را میبینم که  بعد از گذشت سالها همه آن قوانین سختش را ازیاد برده و کمی به خودش میرسد .

اما ما خواهرها باز هم راجع به مسائل زنانگی هم حتی راجع به آرایشگاه رفتنمان هم حرف نمیزنیم .اگر گاهی یک کداممان حرفی از دهنش بپرد راجع به اینکه چه خوشکل شده ای . مادر خود را به آن راه میزند وسکوت سنگینی حکمفرما میشود .

 ما هرکدام دور خود یک پیله تنهایی پیچیده ایم و جالب است که هیچکدام ازما خواهراها٬بجز حلقه عقد طلا یا زینت دیگری بردست و اندام نداریم وعلاقه به زینت وطلا در ما پایینتراز صفر شده  است .

درطول مدت زندگی ام  بغیر از دوتا انگشترنامزدی و عقدم هیچ طلای دیگری نداشته ام  .همیشه دلم میخواهد بروم آرایشگاه و اونقدر به خودم برسم که زمین تا آسمان عوض بشوم ولی

ولی از دم در آرایشگاه زنانه برمیگردم . آخرین باری که رفتم آرایشگاه دوسال پیش بود ... تاثیر مادرم روی زنانگی من خفقان آور است و کسی نمیداند این را بجز خواهرانم .

دختران آن مادر که با نا آگاهی تمام میخواست دخترانش را  باحیا بار بیاورد و به آنها بفهماند که زن بودن خود را دست آویز دلبری و عشوه نکنند . زن بودن من مرده است . من دختر نبوده ام انگار هرگز .

من زن هستم  ولی طعم آن را فراموش کرده ام . و تلخی آن آنوقتی جانکاه تر میشود که مادر پیرم را میبینم که به من طعنه میزند و میگوید تو چرا با حقوقت یک سرویس طلا برا خودت نمیخری بچشم خونواده شوهرت ؟ ...

و من لبخند میزنم و نمیخواهم که دلش بشکند . اوهم بی تقصیر بود .فقط آرزوی رفاه وراحتی و آرامشش را دارم .



این مطلب یک کم طولانی است .اگر حوصله نداشتید نخونید . درضمن اینها همه خاطرات قدیمی من است و فقط آن را نوشتم برای اینکه نوشتن خودم را محک بزنم و یادگاری بماند برای خودم .

کینه برادرم هنوز هم با وجود گرد پیری صورتش پا برجاست وحتی هنوز هم باورش نمیشود که ما زنگوله های پای تابوت پدرش ٬هرکدام شخصیتی مستقل داریم با کار ودرآمد مناسب که حرمت پدر را بهتر از او میشناسم و باعث روشنی چشم و دلش هستیم . هنوز هم با غیظ ونفرت به مادر بی پناهم میگوید : زن بابا

عرصه زمانی این خاطرات در  روند گذرای سالهای مختلف کودکی ام است .از سالهای ۶۷ به بعد که من تازه میفهمیدم چی به چیه . شاید خیلی جزئیات را نگفته باشم و زوائد بیهوده را اضافه کرده باشم .



 

پدر قبل ازاینکه با مادر من عروسی کند بایک زن دیگر عروسی کرده بود و از اون دوتا بچه داشت . یک دختر و یک پسر . همسر اول پدرم در سن بیست و چهار سالگی براثر وبا میمیره و پدرم حول وحوش ده سال بدون زن این دوتا بچه را بزرگ میکنه و بعد بامادرم عروسی میکنه .

 پدرم با مادرم بیست وهفت سااااااااااااااال فاصله سنی داشت . آن دختر و پسر بابا همسن مادر بودند و از خانه رفته بودند . الان هردو دکترا دارند و یکی پزشک و دیگری عضو هیات علمی دانشگاه و یک محقق  هست .اما دریغ از ذره ای محبت نسبت به ماها که زاده نامادریشان بودیم . 



 اونا مادر ما را یک دشمن فرض میکردند. اونجور که مادر میگفت اونا بعداز هربار که میشنیدند  بچه دیگری در راه است ٬بارها به مادر سرکوفت میزده اند که چرا اینقدر بچه میاری .درحالیکه مادر هم بی تقصیر بوده است .اونزمان وسایل جلوگیری آسان و دردسترس نبود و اگر هم بود آنقدرها مهم نبود .

آنها به امید داشتن یک پسر هفت دختر پی درپی بدنیا میآرن . مادرم دختری هفده ساله بود که پابه خانه پدری ام گذاشت . بامادرشوهری مریض و دوتا بچه کینه جو که از ابتدای ورود با او بنای ناسازگاری داشتند .

هرچند هردو در شهرهای پرطمطراق مشغول درس خواندن ودانشگاه رفتن بوده اند . مادرم درتمام این سالها یک نوکر به معنای واقعی برای آنها بود.همیشه درخانه ما بهترین غذاها و بهترین نوبرانه باغ و بهترین محصول زمین مال آنها بود .

 مادرم همیشه برای آنها نان میپخت . توی تنور . چون دلش میخواست اینطور محبت آنها را به خود جلب کند .هرچند هرگز برای آنها چیزی بیشتر ازیک زن بابا که با تلخی وتحقیر بیان میشد و میشود ، نبود. آنها هنوز بعد از سالها گذشتن ازمرگ مادرشان  فکرمیکردند که مادر من امده تا جانشین جای خالی وسرد او را باشد .

پدرم چون همیشه آدم ساکت وکم حرفی  بود نمی توانست مدیریت بی نقصی در روابطش با مادرم و بچه هایش اجرا کند .

مادرم به تنهایی نوکری آنها را میکرد تا بلکه آنها دلگرم شوند .پدرم هرگز به زبان نمی آورد اما وقتی بزرگترشدم ،حس میکردم که پدر آن دوبچه اش را که یادگار عشق اولش بوده اند را از ما بیشتردوست دارد .

  همیشه به مادر سفارش میکرد که بهترین چیزها را برای آنها کناربگذارد .هرچند مادر هم پابه پای پدر این کارها را میکرد .حتی بیشتر از آن وما هفت تادختر در تمام سالهای بچگی این محبت وتبعیض را میدیدیم وآنرا بعنوان یک قانون قبول داشتیم

کم کم آنها ازدواج کرده بودند و بچه هایشان همسن مابودند . همزمان ٬هم مادر پا به ماه بود وهم دختر وعروس بابا ! من حتی خاله وعمه کسانی هستم که چند سال یا چند ماهی از من بزرگترند اما ما متفاوتیم ، آنها هم به همت شغل و درآمد پدر و مادرشان زندگی های زیبا و پراز رفاهی درانتظارشان بود .

درحالیکه من وخواهرانم بدنیا می آمدیم تا پسرباشیم. اما افسوس که نمی شدیم . مادر دختر زا بود وهمه جا توی کوچه و برزن روستا دستش می انداختند . مادرم هم یک دختر نوجوانی بود که به اصرار پدرش با بابایم که ۲۷ سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرده بود .

آنها هیچوقت همدیگر را درک نمیکردند ولی چون هردو بی توقع و بی کلام بودند درکنارهم میساختند . مادرم از زن بودنش چیزی جز سایه یک شوهر بالاسرش را نمیخواست .

وپدرهم که سالها توسری برادرانش رو خورده بود وحالا تک وتنها توی روستا با خاک پدرش و مادر علیلش مانده بود نیاز به یک زن داشت که رتق و فتق امور خانه اش را بکند .

دیگر درک کردن وتفاهم واین چیزها معنی نداشت .برادر ناتنی ام آدم مهمی است . اما هرگز توی آن سالهای وحشتناک نداری .آن سالهای که پدرم حتی یک  پول سیاه نداشت تا برای ما دفتر و مداد بخرد هرگز حتی یک ریال از درآمدش را برای ماها خرج نکرد .

چون با پدرم کینه داشت که دوباره ازدواج کرده و هفت تا دختر زنگوله پای تابوت برایش درست کرده  و ارث و میراثش تقسیم شده بین هفت تا نون خور دیگه .

چند سال پیش بود که فهمیدم پدر توی یکی از همان سالهای سخت که خانه کوچکمان توی روستا براثر بارندگی  آوار شده بود وما توی چادر زندگی میکردیم و پولی برای درست کردنش نداشتیم ، یک نامه برای پسرش نوشته و در آن از پسرش درخواست کرده که اگربرایش مقدور است به پدرپیرش  کمک کند .

 و همان سال ایشان مبلغ صدهزارتومن به پدرم ترحم کرد . ومن که  آن زمان دختر دبیرستانی ای بودم  این را نفهمیدم .حتی مادرم هم نفهمید و نمیدانست و فقط خواهربزرگم از موضوع خبر داشت وقتی شنیدم سرم درد گرفت

 و به این فکرکردم که چقدربرای پدر که بی نهایت به مناعت طبعش و عزت نفسش پایبند بود سخت بوده که همچین نامه ای بنویسد هرچند پسرش باشد .

 زمستانها که کارکشاورزی کمتر میشد پدر ومادر با کوهی از خوراکی و خرت وپرتهای محصول روستا که واقعا به اندازه یک وانت بود راه میافتادن به سمت شهر اونها که ۵۰۰ کیلومتر دور بود .

مادرم با بچه به بغل و یا بچه به شکم توی اتوبوسهای داغون ساعتها طی طریق میکرد تا برسد به خانه بچه های شوهرش و اونهمه دسترنج خودش را با محبت بهشان وبه بچه هایشان تقدیم کند .

روز قبلش از کله سحر میافتاد به نان پختن و تا شب نان محلی می پخت تا برای آنها ببرد . چه خاطرات تلخی داشتم از آن روزها که مادر نان میپخت پای تنور هیزمی که داغ بود و مادر را خسته وکم حوصله میکرد و براثر آن به ما بچه ها بی اعتنایی میکرد و مارا از خود میراند .

و روزهایی که سر سیاه زمستان با پدر میرفتن به شهر آنها و ما تنها میماندیم و از صدای گرگ و شغالها زیر کرسی از ترس لوله میشدیم .

خانه ما آخرین خانه روستا بود و شغالها و سگ گرگی ها تا پشت پنجره نشیمن ما می آمدند . روزهایی که مادرنبود و ما غذایی برای خوردن نداشتیم شیر میدوشیدیم و سیر میشدیم . گهگاهی پیرزن همسایه مارا میبرد خانه اش و به ما غذا میداد و مجبورمان میکرد که با دست غذا بخوریم . یادم هست که قاشق نداشت و ما با دست غذا میخوردیم . دو سه نفری همه کوچک بودیم و کم سن و سال

همیشه پدرم اونقدر خوب و مهربان و دلسوزمان بود که دلم نمی خواهد او را به خاطر اینکه سالهای جوانیش را صرف برادرانش و بعد سالهای بچگی ما را صرف خدمت بی چون و چرا به دختر وپسرش کرد سرزنش کنم و مقصر بدانم .

از ماست که برماست . شاید بعدها از مادرم بیشتر گفتم . ازاینکه زنانگی من تحت تاثیر اخلاق مادر چه شکل و فرمی گرفت و افکار و عقایدم تحت تاثیر پدر اینچنینی چطور

 هرچند سالها گذشته وحالا دیگر پدر به عشق ماها و بچه هایمان زندگی میکند و آن دختر و پسر مغرور و کینه جویش را در اولویتهای ته ته قلبش قرار داده اما من هرگز حتی برای لحظه ای حس نکردم برادری دارم  و یا داشتم . چون هرگز برای ما برادری نکرد و همیشه ازاینکه ما را میدید ابراز تنفرمیکرد

و از بودن ما بیزار بود و حتی لحظه ای برای تحصیل ما ازدواج ما و اشتغال ما از پست مهمش و از درآمد بالایش وحتی از فکر و ذهن و محبت وتوجهش به رغم آنهمه محبت بی دریغ مادرم به او ، مایه ای نگذاشت .ما برای او وجود نداشتیم .هرچند او وخواهرش سالها برای ما، از ما بهترون بودند .






هیچوقت ریاضی ام خوب نبوده .داشتم به این فکرمیکردم که چرا یکبار هم حق را به خودم ندادم و نگفتم تقصیر آن معلم کلاس دوم دبستانم بود که حامله بود وکلاسها ی ریاضی مان  فقط فحش و بد و بیراه بود که نثارمان میکرد .

و تمام روز سرش روی میز بود ومیخوابید و ما کودکان معصوم دهاتی ٬حق نداشتیم نفس بکشیم تا خانم اذیت نشود .چه ظلمی میکرد به ما

تا کلاس چهارم همان خانم عصبانی و بداخلاق و بدجنس معلم ما بود . اونقدربداخلاق بود که جرآت نداشتیم سوال بپرسیم . درس ریاضی من افتضاح شد از همان سالها .......

ومن همیشه توسری خوردم بارها از معلم دوم راهنمایی ام تو کله ای خوردم .آخ چه دردی داشت تحقیرهایش .

 از معلم فیزیک اول دبیرستانم شلاق خوردم . با ترکه نازک درخت گز ! چه دردی داشت . شبش مادرم داشت باز برای خانواده عمو  نان میپخت و ما تا نیمه شب پای تنور آتش ایستاده بودیم . صبح از معلم فیزیک شلاق خوردم .

هرچی بدبختی داشتم بخاطر همین ریاضی بود که هیچوقت دوستش نداشتم٬ هیچوقت نمره ریاضی ام از سیزده بالاتر نشد .اون سیزده رو هم ایام دانشگاه از دو واحد ریاضی ام گرفتم که به لطف دوستان نمره ام شد سیزده .

اما الان مثل اینکه این ریاضی دست بردار نیست و من توی محل کارم هم چنان گرفتارش شده ام که هرروز استرسی و اضطرابی از ندانستنش میکشم

و بیشتر کارهایی که انجام میدهم ارقام میلیاردی  ومیلیونی است که هیچ قرابتی باهاش ندارم و دلم میخواهد از محل کارم فرار کنم .کسی منو درک میکنه آیا ؟

دیروز رئیسم زنگ زد و بدون سلام وعلیک باعجله یک رقم میلیونی رو ازم خواست ومنم بعد ازکلی من من کردن نتونستم این عدد لعنتی رو بخونم و بهش بگم و اونهم کلی تیکه و حرف مفت بارم کرد .خداااااامن چقدربدبختم .

امروز اومد تواتاقم و بی مقدمه بالحن مسخره وزننده ای گفت خانم فلان میخوای برات کلاس ریاضی بذارم ؟بی درنگ اشک درچشمهایم جمع شد از درد شلاق زبانش ٬...

و ایکاش که لال میشدم وهیچی نمیگفتم ولی حیف که این روزها اصلاْ نمیتوانم سکوت کنم تا کسی به من زور بگوید . گفتم اگر صلاح میدونید خوشحال میشم .

اونم که آتش غضبش شعله کشید . معلوم بود انتظار این حاضر جوابی رو از کارمند بی زبونش نداشته فریادی رعد آسا کشید که من تکلیف شما رو روشن میکنم .این چه طرز حرف زدن بامافوقته ؟؟

و من بازگفتم :به اندازه کافی در دوران تحصیل از ریاضی ندانستنم تحقیر شده ام .لطفا ادامه ندهید و بجاش من رو به یک واحد غیر اقتصادی پرت کنید تا هم شما راحت شوید وهم من .

و او داد و بیداد کنان از اتاقم رفت .

خدایا از دست این آدم سطحی نگر و احمق که نام رئیس برخود گذاشته نجاتم بده ....باز دلم گرفته 




 

اندکی که هوا روبه گرمی میرفت وگندمها طلایی میشد ومیغلتید ، فصل ،فصل درو بود .  دروی سخت وپایان ناپذیر .

آن سالها قنات روستا  آب زیادی داشت وکشاورزان تا جایی که دلشان میخواست توی بیابان هم گندم میکاشتند .

بهش میگفتن گندم دیم .زمینهایی که بصورت مرتب آب میخوردند . گندمهای غلتیده و زرد و پردانه اش گاهی اندازه قد من هم میرسید اطرافش تاچشم کارمیکرد بیابان بود و آفتاب سوزان تابستان .

 پدر بعداز نماز صبح توی تاریکی هوا همراه  الاغ و داس و خورجینش میرفت سر زمین .بعد ما دخترها ومادر همراه بساط صبحانه بهش ملحق میشدیم .

مردم ده با جمع مردان خانوادشون بسیج میشدن و کل گندمهاشون رو در مدت کوتاهی درو میکردن و میبردن به خرمن ودخترها فقط مسول غذا و چای بودند اما توی خانواده ما ، دخترها میردرو هم بودند و مسول چای و غذا هم ! چقدر سخت بود در یک خانواده  کشاورز روستایی پسر نداشتن!

چقدر ما موجب تمسخر مردم بودیم که چادر به کمر درو میکردیم و یا همراه بابا به آبیاری میرفتیم وکارهای مردانه رو انجام میدادیم بخاطر همه اینهاست که از مردمان روستایم دل خوشی نداشتم .

پدر هیچوقت زبان به شکایت باز نمیکرد . آدم بی نهایت ساکتی بود و کم حرف .اما وقتی مادخترها رو میدید که با داسهای سنگین پا به پاش درو میکنیم . شروع میکرد داستانهای شاهنامه رو با آب وتاب برایمان تعریف کردن .

 و یا داستهای حسین کرد شبستری و یا کلی افسانه های قدیمی دیگر که من جز از زبان بابا هنگام دروکردن زیرآفتاب داغ کویر جای دیگر نشنیدم و چه لذتی که میبردم .بابا راوی بی نظیری بود

صدای خوبی داشت و گاهی برای ما آواز میخواند .آوازهای خیلی قدیمی که از مادرش به یادگار داشت . کوچکترکه بودم درو کردن برام یک تفریح بود چون هروقت خسته میشدم داس رو برزمین میگذاشتم و روی خاکها مینشستم وبا مور و ملخ ها بازی میکردم و همزمان به داستان باباهم گوش میدادم .

و یا سرگرم لانه گنجشک کوچکی میشدم که تویش چند تا تخم کوچک بود و لابلای گندم ها پیدا کرده بودم یا گندمها را دسته میکردم ویک جا میگذاشتم .

اما بزرگترکه شدم ازاینکه بنشینم و ببینم بابا دارد بی وقفه درو میکند خجالت میکشیدم .گاهی اونقدر دست و کمرم خسته میشد که نمیتوانستم بلند شوم و کمرراست کنم ولی حاضر به استراحت نبودم

آن سالها گندم بسیار زیادی داشتیم . حدود دوماه فقط درو میکردیم .صبح و عصر بدون ساعتی استراحت .

وقت نهار که میشد پدر کلبه کوچکی درست میکرد از خارهای خشک بیابان ٬تا سایبانی باشد بر سفره محقرمان . بعد روی خارها آب می ریخت تا نسیم گرم ، خنک شود و بتوانیم آن نان و کاچی (غذای محلی مان ) را در خنکای سایه بخوریم .

مادر توی ظل آفتاب ٬ آتش درست میکرد و چای می ساخت . و ما یکی یکی دست ازکار میکشیدیم و وارد خارخانه میشدیم و از هوای خنکش لذت میبردیم .

 تازه آنوقت بود که آبله های ترکیده دست و زخم ساقه های خشک گندم بر دستهایمان رامیدیدیم  و درد استخوان سوزش رو تازه حس میکردیم .

روزهای بعد برای اینکه زخم دیروز طاقت کار امروز رو پیدا کنه ، به هرکدام از انگشتها پارچه ای  می بستیم و داس رو بدست میگرفتیم  و درو میکردیم . شب وقتی پارچه ها رو باز میکردیم انگشتهامون راست نمیشد

خداروشکر که حدود ده سال بیشتره که خشکسالی شد و پدرم و دیگر کشاورزان سنتی منطقه ما، دست از گندم کاشتن برداشتند و این رنج مضاعف از دوششان برداشته شد.

بعد از درو تازه کار به خرمنکوبی و پاک کردن گندم از کاه میرسید که روز و شب با دستهای ما انجام میشد . آه که چه سالهای سختی بودند .

 الان باورم نمیشه که جان آنهمه کارکردن رو داشتم . الان توی زندگی شهری ام٬ به رفاه وراحتی رسیده ام ولی دلم برای بابا و مادر سختی کشم میسوزه که هرگز توی زندگیشون طعم راحتی و رفاه رو نچشیدند . برای اینکه اگر گندم نمیکاشتن تمام سال رو گرسنه میموندیم .