به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

چقدر این روزها بهانه های خوشحالی زیاد شدن ... روز جمعه با محمد صادق رفتیم برای شرکت در همون ح ماسه مذکور ... خیلی خوش گذشت کل شهر رو چرخیدیم تا یک شعبه خلوت پیدا کنیم که نبود ...

 آخرشم رفتیم یه جایی و شرکت کردم برگه ها رو پسرکم توی صندوق انداخت با شوق و ذوق ... تازه شاکی بود که چرا من انگشتم رو توجوهر نزدم . همون شب گرد وخاک وحشتناکی توی شهر بود که ده متر جلوتر از ماشین رو نمی تونستیم ببینیم ...

بیشتر آدمای توی اون شعبه میخواستن به همون نامزد ما ر ای بدن . اما امروز زیاد از ته دل خوشحال نیستم .چون میدونم معمولاً همه کسایی که میرن اون بالا خیلی سریع این شور وشوق مردم رو فراموش میکنن و همه حرفاشون یادشون میره و یا اینکه میدونم چیزهایی هست توی سی یا ست که من ازش بی خبرم مثل بده بستان ها .مثل منافع .مثل رانت. وسوسه .ثروت. سهم ... صبح شنبه که اومدم اداره همه شاکی بودن از قضیه ش وراها که بی سروصدا کسایی که خواستن اومدن ....

دومین مورد خوشحالیم افزایش بی سابقه حقوقم  برای دومین بار از اول سال هست که حسابی خوشحالم کرده و تازه شنیدم که برای سومین بار هم شاید بزودی افزوده بشه .... یعنی حقوقم از دوبرابر بیشتر میشه ...  میتونم خودم رو ثروتمند حساب کنم حتی ! (آدمی به امید زنده است ) ... واقعاً برای هر ذره ای که  خدا برام مقدر کرده باشه و برام بفرسته شاکرم ...

خب آخرین مورد خوشحالیمم ... دیشب تا ساعت دو بیدار بودم  با وجود سردرد عجیب و بی دلیلم نمیتونستم بلند شم و یه دونه بروفن بخورم  همونجور دراز کشیده بودم و اعصابم از عربده کشی های جوونایی که دیشب به طرز عجیبی توی کوچه میرفتن ومی اومدن .... خرد بود و توی خواب و بیداری مثبت اندیشی میکردم که خدا محمد صادقو بهم برمی گردونه برای همیشه و .... 

ساعت یک و نیم اس ام اس اومد که فردا صبح اگر دوس داری بیا دنبال بچه ! من میرم تهران و زنم هم میره شهرستان خونه باباش تا آخر هفته . ( اینم نشونه اش... مطمئنم به زودی برای همیشه میفرستدش با من )

 امروز صب رفتم دنبالش. اولین حرفی که با هیجان وذوق زدگی زد میگه مامان من سه روز گریه کردم که بابا اجازه داد من بیام پیش شما ، اونم تا آخر هفته ... تازه فندقی هم خوشحال میشه که صاحبش اومده پیشش . ( اسم خرگوششو گذاشته فندقی ) الان با خودم آوردمش اداره توی اتاقم و فعلن مشغول نقاشی کشیدن با مداد شمعی هاشه . 


گاهی وقتها که به خودم فکر میکنم و یه جورایی درونم رو زیر ورو میکنم ، تازه میفهمم  چه آدمهایی هستند که من کینه و انزجار ازشون رو در دل نگه داشتم و به این نفرت درونی توجهی ندارم . یعنی اونقدر قدیمی هستند که حتی ممکنه سالها به یادم نیان ولی وقتی یه جایی حرفشون میشه و یا از دور می بینمشون ضربان قلبم میره بالا و نفسم میگیره ... اینا رو در عرض همین چند روزه کشف کرده ام ...  اونم بعد از خوندن ایمیلی از یک دوست که مطلبی طولانی نوشته بود راجع به شیخ جنید بغدادی که سر وکارش به بهلول می افته و آخرش این چند جمله معروف بهلول؛که منو ساعتها به فکر فرو برد ...

اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت: جزاک الله خیراً!

و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و درخوابیدن اینها که گفتی همه فرع است  اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری ) دوست، همسر، فرزند، والدین، همکار و ..( نباشد.

 و هم این جمله زیبا که گفته شده ؛

چنان از چیز های زاید و دور ریختنی انباشته شده ایم، که حتی اگر خدا بخواهد بر ما نازل شود، در وجود ما جایی خالی برای فرود آمدن نخواهد یافت! لیوان های ما پر است! حتی برای یک قطره ی کوچک هم جا نیست! باید لیوان هایمان را خالی کنیم!

 یه جا هم یه چیز خوبتر خوندم تو این مضامین بود که وقتی  توی روند زندگیت ، چیزی نباشه که مجبور باشی از چشم دیگران پنهانش کنی، یعنی  مرتکب خطایی نشده باشی که در پیشگاه وجدانت شرمسار خودت باشی ، بزرگترین پیروزی و موفقیت و سربلندی در اختیار توست. قدرش رو بدون و با آغوش باز منتظر موهبتهای خدا تو زندگی مادی و معنویت باش .... صبر همراه با امید ... امید واقعی ... نه امید همراه با ناله و ناشکر ی ... صبر یعنی سپردن بی چون وچرای مشکل به خالقت .....

چقدر زیبا و دلنشین و حسابی بوده حرفش .... مگه راحته که آدم تو این دوره زمونه چیزی برای قایم کردن نداشته باشه ؟  مگه راحته که آدم دروغ نگه تو این سیستم و بین این آدما و این اجتماع ؟ با خودم فکر میکنم وقتی میخوابم کینه چند نفر رو به دل دارم ؟ ... کینه شوهر سابق رو که ، خوشبختانه چون تو این مدت اونقدر تمرین بخشایش براش انجام دادم ، اونقدر کمه که ترجیح میدم نگم .... کینه دوست سابقم که خیانت کرد یک کمی بیشتر هنوز تو ذهنمه .... اما در کمال حیرت ، تازه فهمیده ام که کینه کسایی رو به دل دارم که خیلی بزرگتر و موثر تر دارن تو روح وروانم با مته کار میکنن و من حواسم نیست و هی ربطش میدم به افسردگی و پس لرزه های جدایی و... . تاامروز فکر میکردم مربوط به گذشته ها بوده وفراموشش کرده ام .

دونه به دونه برای خودم یادآوری میکنم و برای هرکدوم تمرکز وتکرار حس بخشایش میکنم . یکی از اونایی که با غل و زنجیر تو روحم بسته شده و هی داره دندون میکشه به استخوونم ؛ دختر عمومه ( معصومه خانم ) که دلم نمیخواد بگم چرا ازش بیزارم .داستان طولانی داره مربوط به بچگیهام . تو زندگیم فقط دوبار رودررو دیدمش ... اما نفرتم تا سر حد مرگ ...

 دومی برادر همین معصومه خانم، شوهر خواهرمه ... اونم با وجودی که سالی یه بار اونم خونه بابا بیشتر نمی بینمش با دیدنش قلبم میاد تو دهنم  و چندشم میشه از دیدنش . اونم داستانش مربوطه به بچگی هاست و البته الانا. اما وقتی میره کلن فراموشش میکنم ولی وقتی ذهنم رو واکاوی کردم دیدم کینه عمیق و نفرت بی حدی ازش دارم ... باید ببخشمشون ... باید ذهناً بهشون عشق اهدا کنم تا از ذهنم برن بیرون ...

یکیشون اون دکتری که سال 80 براش کار می کردم و بعد از اونهمه زحمت وقتی به پیشنهاد ازدواج چندش آورش جواب منفی دادم به طرز وحشتناکی تحقیرم کرد و حقوق یک ماهم رو نداد و درواقع  ، منی که عزت نفسم برام مهم تر از جونمه رو بیرون کرد ...

نفر بعد هم فردی که چند سال پیش عید سال 90 چه بلایی سر زندگیم آورد ... باید ببخشمش ... هرچند تاحالاجز از دور ندیدمش اما هر وقت یاد کار رذیلانه اش می افتم سراسر پر از خشم و نفرت و تاسف و اندوه  میشم و شدیداً دلم میخواد پیداش کنم و یه آب دهن بندازم تو صورت منافقش .... هرچند مطمئنم تاوان کار پلیدش رو داره تو زندگیش میده .

واون رئیس پاس گاه منافغ که با اونهمه تحقیر و رفتار اهانت آمیز ، ازم تعهد (!) گرفت که دوباره نرم پشت در خونه حاج آقا جیغ وداد و آبرو ریزی (!) کنم . زمانی بود که بعد از سه ماه ندیدن بچم رفتم سرکوچه و قرار شد بچه رو بیاره ... وقتی بچه رو آورد گفت دوساعت بعد بیارش . اعتراض کردم. دست بچه رو کشید و برد .مستاصل و ناباورنشستم روی پله در خونه همسایشون و از بی پناهی ام زار زدم و گریه کردم و دور شدنش رو همراه بچه نگرانم که هر چند قدم بر می گشت ... دیدم .فرداش احضاریه پاس گاه اومد اداره که همسایه ها شهادت دادن که تو به روحانیط فحش دادی و به نزام توهین کردی و به غانون بد و بیراه گفتی .... آه از اون همسایه های دستمال کش که گول لباسش رو خورده بودن .... اون پاسگاه رفتن و اون رئیس پاسگاه .... هرگز یادم نمیره .. هنوز سه ماه از طلاق نگذشته بود.... بدترین و سخت ترین ساعات عمرم توی اون اتاق سرد وبی روح پاس گاه  ، فقط سیل اشک بود که از صورتم جاری بود .در حضور اون زن مثلاً مشاور انتزامی که با لبخند تحقیر کننده ای پشت میزش نشسته بود و به محاکمه من در حضور رئیسش و اون  گوش می داد . اون زن رو هم نتونستم ببخشم ...

نفر بعدی که باید از ذهنم بیرونش کنم ، عاخوند منافغی با زنش بود که وقتی با یه بچه کوچیک توی یه شهرستان مرزی بخاطر تعهد خدمتم تک وتنها زندگی میکردم و شوهرم منو بهش سپرده بود اونقدر رنجم دادن و برام دردسر درس کردن و منو از زندگی سیر کردن ......از هر دوتاشون متنفرم ... تنفففررر .... چقدر بیگناه و بی پناه و تنها بودم. آهههههههههههههههه که چقدررر متنفرم ازش ... خدایا این یکیو چطور ببخشم ؟...

و اون مردک هرز*ه دیگری که دوستش بود و همدستش و بی ناموس تر از اون.... هر دوتاشون ... به کار خدا ایمان دارم که بلاهایی که سرم آوردن تو دنیا بی جواب نمیمونه ... ایمان دارم که دنیا دار مکافاته .... هردوشون الان به روز سیاه نشستن اما هنوز هر وقت یاد رنج ها و گریه ها و ضجه هایم می افتم ، قلبم  پر از خشم و نفرت و غصه میشه ...

نفر بعدی که هرجور شده باید ببخشمش ، خواهر شوهر سابق بود که بارها  زندگیمو به آتیش کشید و باعث شد که شوهرم جلوی اون منو بزنه و تحقیر کنه و باهام تلخ باشه .... باید غل و زنجیر نفرتشو باز کنم و بذارم روحم رو ترک کنه ....

مادر شوهر قبلی و پدر شوهر قبلی هم کمی تا قسمتی توضمیر ناخودآگاهم مشغول کلنگ زنی هستن که البته فکر میکنم بیرون کردنشون زیاد سخت نیست ....

 ویک استاد زن دانشگاهم که سه ترم منو بخاطر چادری بودنم بارها و بارها دست انداخت و عمدا به حرفهای برحقم جوابهای مسخره داد یا جواب نداد تا سنگ رو یخ بشم و بچه ها مسخرم کنن و بهم بخندن ... و آخر ترم عمداً کمترین نمره رو بین بچه ها بهم داد .

 اون قاضی عوضی اون شعبه ، وقتی میخواستم حق ملاقات بچمو برای 36 ساعت در هفته بگیرم..... هرگز چهره وحرفاش یادم نمیره ...

و همکارم که بارها باحرفا و متلکهاش تحقیرم کرده و بهم حس بی ارزش بودن رو القا کرده .... اونقدر تو ذهنمه که هر روز و هر روز رفتارهاش به شکل جدید تکرار میشه و آزارم میده . یه جایی باید این رشته رنجش وکینه ام ازش قطع بشه .

 و کینه های کوچیک و سطحی دیگه ای که باصطلاح قطره قطره جمع گردند، مثلاً نفرت از همه اون مردهای بی مقداری که از بعد جدایی توی محل کار و زندگیم، هتک حرمت وشخصیتم کردند فقط به دلیل اینکه توی الگوهای مغز فسیل شده شون ، بی صاحب بودم !

و یا دخترای همسایه روبرویی مون توی روستا که همیشه از بچگی تا الان بخاطر حسادت به موفقیت های ما خواهرا، از دروغگوئی و غیبت و تهمت و خبر چینی نسبت بهمون غفلت نکردن . جالبه که تموم این سالها مظلومانه و موذیانه خودشون رو به ما نزدیک میکردن. هنوزم که هنوزه توی روستا بدون هیچ تحصیلات و شغل و ازدواجی مشغول غیبت کردن راجع به من و خواهرام هستن. ولی ازشون بیزارم ....

و یا نفرت از فرهنگ و باور اون زنایی که فقط وفقط بلدن چادرشون رو سفت می چسبن و خودشونو از خدا بالاتر می دونن و ازهر تهمت و غیبت و تمسخری ابا ندارن  ...

و یا نفرت از دروغ گوها، منافق ها ، حسودها و متعصب ها (حالا در هر موردی )

من واینهمه کینه فرسوده و مدفون شده زیر خروارها خاطره و روزمره گی ؟  باورش سخته ....

اما می تونم بگم همه این آدما رو آزادانه می بخشم و رها می کنم .باید ببخشم . چون نفرت من ازاونا ضرری بهشون نمیرسونه انتقام منو ازشون نمی گیره .برعکس به روح وجسم خودم آسیب میزنه . برای همتون سعادت و سلامت آرزو میکنم و اجازه میدم از ذهنم برید بیرون و به سمت بهترین و عالی ترین خیر و صلاحتون رهسپار بشید . همه شماها رو بخشیدم و آزاد کردم. درس همه شما رو آموختم و فهمیدم که آدم خوب یا بد وجود نداره هرکس وارد زندگی من شده برای این اومده که درسی بهم یاد بده ... الان فهمیده ام که اگر شماها نبودید من الان به این موقعیت و موفقیت هام نرسیده بودم .

 

هرکس که آزارم داده و الان دیگه یادم نمیاد رو میبخشم ... هرکس که منو تلخ و ناشاد کرده میبخشم ... هرکس که منو از نفرت لبریز کرده می بخشم ... هرکس که بهم خندیده و مسخرم کرده . هرکس که از تحقیرم لذت برده  رو میبخشم ... می بخشم ... می بخشم .... من در آرامش و رضایت و اوج  ، می بخشم . من الان آزاد ورها هستم .




چند روز پیشا خیلی اتفاقی چشمم افتاد به عکس جوونیهای مادرم که تنها پسرش رو بعد از هفت تا دختر تو بغل داشت سر یک سفره هفت سین ساده و محقر . از خنده زیباش و ردیف دندونهای مرتب و سالمش که الان حتی به تعداد انگشتای یک دست ازش باقی نمونده متعجب مونده بودم.

اونقدر چهره اش زیبا بود که مدتها غرق افسوس و حیرت زل زده بودم به چهره این زن . مادر جوونم که همسر مردی زن مرده و 27 سال بزرگتر از خودش شده بود اونم به دستور پدرش ! خواهر بزرگم میگه ؛ عروسمون ( زن داداش ارشد ناتنی که همسن مادرم بوده ) تعریف می کرده که وقتی برای اولین بار مادر رو دیده که همراه بابا به روستاشون رفته همه می گفتند چطور شده دختر به این خوشکلی رو به بابا دادن ؟! میگه ؛ مادر تا روز آخر زایمانهاش حتی گاهی با زبون روزه همراه بابا می رفته سر زمین برای کار ...کی باورش میشه ؟

مادرم تاجوون بود روی رفاه و راحتی رو ندید حتی همین الان ... انگار از سختی لذت میبرن توی روستا... توی اون عکس تقریباً هم سن من بود درحالی که من توی این سن هنوز احساس بچگی میکنم . توی اون سن،  مادر همه بچه هاش بوده ... مادر نازنینم اگر رفاه داشتی اگر یک شوهر پولدار داشتی اگر دو تا بچه نوجوون عصبانی و ناراحت از مرگ مادر رو بزرگ نمیکردی ... شاید الان اینقدر خط و چین و چروک روی چهره ات نبود .

اگر میتونستی کمتر بچه بیاری و پشت سرهم بارداری و زایمان و شیر دهی و در عین حال کار سخت کشاورزی و خانه داری اونم تو روستا ... شاید الان یکی دوتا دندون سالم داشتی و شاید الان هنوز زیبایی ات پابرجا بود . شاید الان جسمت سالم تر بود . مگر چندسالته ؟ 55 سال ؟ برای لحظه ای از خودم خجالت کشیدم برای اینکه ماه به ماه بهت زنگ نمیزنم و همیشه متوقع و طلبکارم که تو ساده ای ... تو زرنگ نیستی ، تو آبروی دخترهات برات مهم نیست تو اسرار مارو حفظ نمیکنی و و و




روز پنجشنبه صبح رفته بودم دنبال بچه و طبق معمول بعد از زدن زنگ ، منتظر ایستاده بودم که اون از راه رسید ... ظاهراً تهران بوده برای ماموریت و با پرواز ساعت شش و نیم راه افتاده  بوده ... جالب بود که مثل همون زمانها با سرکار خانم دوست سابق من همراه بود که بابای بزرگوارش رفته بود فرودگاه دنبالشون. اون خانوم صندلی عقب نشسته بود و حاج آقا هم صندلی جلو

 ... همزمان پسرکمم هم از در حیاط بیرون اومد و وقتی صحنه رو دید که باباش در حال پیاده شدن از ماشین و مامانش هم منتظر ...گیج شده بود و نمی دونست که به سمت کدوممون بره . منم دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم و چشمم بهش بیافته ... سریع برگشتم سمت ماشین خودم و به محمد صادق گفتم بدو بیا مامانی ... بچه دنبالم راه افتاد که اونم صداش زد بیا بابایی... کیفشو گذاشت زمین و بچه رو بغل کرد و بوسید . 

من رفتم نشستم تو ماشین که بچه بدوبدو اومد سمت من. اصلا دلم نمیخواست این برخورد  پیش بیاد .. بخصوص که دوباره چشم به اون خانم افتاد که هنوز دست از سر این مرد و زندگیش برنداشته و با اون حجاب نوک دماغیش در حال عوام فریبی هست . اون و باباش راه افتادن و حاج آقا هم دم در ایستاد . پشت سرشون حرکت کردم و بعد دیدمشون که جلوی در خونشون که چند تا خونه با خونه اون فاصله داره ، پیاده شدن ....

 فکر میکردم با اونهمه تمرین بخشایش دیگه با دیدنشون هیچ حسی نخواهم داشت اما اونروز صبح فهمیدم که احساسات آدم خیلی قوی و ماندگاره . هرچند خیلی سریع تونستم خودمو کنترل کنم و هجوم احساسات بد ومنفی اونقدرا ادامه دار نشد که اگر مثل قبل بود تا چند روز داغون بودم و اعصابم تعطیل می شد.... فقط توی ماشین سکوت کرده بودم و یه جورایی توی بهت بودم .

 پسرکم همش سعی میکرد که حرف بزنه برخلاف همیشه که من توی دقیقه های اول سعی میکنم به حرفش بیارم ، چون متوجه سکوت وناراحتی من شده بود هی از این شاخه به اون شاخه می پرید طفلکم . مامان نزدیک خونه مغازه هست که من برم خرید ... بهم پول بده برم خرید کنم برات ... مامان برام چی خریدی ؟ مامان فلانی میاد خونمون ... ؟ توی عالم بچگانه اش میخواست جو رو عادی کنه ... یه کم جا خورده بودم و حتی یک اپسیلون دلم نمی خواست چشمم به این دو تا آدم بیافته که افتاد ... برای همین صبحم خراب شده بود و تا رسیدم خونه و سفره صبحانه رو پهن کردم از فکرم نرفتن ...

تعجبم بیشتر از این بود که اصلا ً سعی نکرد اس ام اس بفرسته و متلک بگه و یا حرف خاصی بزنه راجع به ظاهر و پوششم ! اونقدر که هنوزم خودشو صاحبنظر می دونه در مورد حرف و رفتار و تصمیمات من . اس ام اس های فضولی اش  دیگه عادی شده ...

 -این هفته برای محمد صادق کلی خرید کردم و اتاقشو خوشکل کردم . یک کمد بچگانه براش خریدم تا ست باشه با باقی وسایلش تا همه وسایل و لباساشو بذاره اونجا و تلویزیون کوچیک رو با دستگاه دیجیتال براش اختصاصی کردم تا هروقت دلش خواست شبکه پویا ببینه ... و همینطور یه خرگوش بامزه که اسمشو گذاشته فندق ... اما دوسه هفته ای هست که خیلی وقت رفتن  دلتنگی میکنه و بیقرار و ناراحته ... این هفته می پرسید 18 سال از چند تا 7 سال تشکیل شده ؟ بعد که جواب گرفته میگه آخه اونوقت من به سن قانونی میرسم و میام پیش شما ....

وقتی بهش گفتم که توی سن 15 سالگی میتونی تصمیم بگیری که بری پیش مامان یا بابا . یعنی هفت ونیم سال دیگه ! ذوق کرد و باورش نمیشد ... دلم سوخت که نازنینم از الان به چه چیزهایی فکر میکنه . واینکه چقدر اون مرد خودخواهه که حاضر نیست بخاطر بچش حتی اگر شده یه مدت کوتاه بذاره با من باشه ... چقدر سنگدل و بی تفاوته .... چقدر بی خیاله .... هرهفته رفتن دنبالش و اومدن و رفتن های دوباره ... اومدن های غریبانه صبح پنجشنبه توی کوچه های خلوت روز تعطیل و غروب های جمعه که وقت خداحافظی آروم و بی صدا اشک می ریزه ... 

دم در خونش که بغلش میکنم برای خداحافظی، میپره بالا و پاهاشو دور کمرم و دستاشو دور گردنم حلقه میکنه و ساکت و آروم ، شاید نزدیک ده دقیقه همینجوری سرشو روی شونم گذاشته بوسش میکنم و میگم مامان خوشحال و سرحال باشی ها ... زود زود میام دنبالت ... توی تاریکی نصفه نیمه شب و غروب دلگیر اون کوچه ی لعنتی ... زنگ میزنم و چند دقیقه بعد پسرکم از لای اون در بزرگ قرمز و زشت گم میشه ... میشینم پشت فرمون و حس میکنم میخوام نباشم .حس میکنم نمیخوام برم خونه و دلم میخواد برم به یه جاده بی انتها ... یهو بچم پرسر و صدا درو باز میکنه و بدو بدو برمیگرده و میگه مامان گوشیمو بگیر ... از جیب شلوارش گوشی کوچولوی قدیمیو که دادم بهش تا باهاش عکاسی کنه رو بسمتم میگیره و ... خداحافظ .... کاش میتونستی گوشیتو همرات ببری پسرکم ... و از هر جا که دوس داری عکسهای زیبا بگیری  و تو تنهاییهات با گوشی خودت بازی کنی ...

 دیروز صبح بهش اس ام اس زدم که بذار یک چندروز برای تعطیلات هم که شده بچه بیاد خونه من ... از اتاق جدیدش لذت ببره ، این هفته ها تا نیومده باید برگرده ....دو سه هفته است که خیلی بیقراری میکنه .... امروز صبح جواب منو داده که ؛ نه !   فرستادم ؛ چرا ؟ ... بیجواب ...

یعنی تو انسان نیستی ؟