به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

45

یه ساعت پیش بهم اس ام اس زد که برای ثبت نام مدرسه بچه به فتوکپی شناسنامه تو نیاز هست . برام فکس کن .

.

.

.

 خیلی عجیب و غریب بود بنظرم که تو این مملکت جایی از نام و نشان مادر هم بپرسن و اصولاً بهش نیازی باشه . حس غریبی داشتم یه جور غافلگیر شدن متمایل به خوشحالی اما آمیخته به نفرت .... یه احساس خاص بود . هرچند بهش اهمیتی ندادم ولی نوشتم تا بیادم بمونه که این اولین بار بود بعد از طلاقمون که برای سرپرستی و مادر پسرم بودن از من سراغی گرفته شد . مادر ؛ ... واژه غریبیه تو این سرزمین .

.

.

.

زن عشق میکارد و کینه درو میکند.دیه اش نصف توست و مجازات زنایش با تو برابر
میتواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر...
برای ازدواجش  در هر سنی اجازه ولی لازم دارد
و تو هر زمانی که بخواهی به لطف قانون گذار میتوانی ازدواج کنی...
در محبسی به نام بکر بودن زندانی است و تو.....
....
او کتک میخورد و تو محاکمه نمیشوی..
...
او درد میکشد و تو نگرانی که مبادا کودک دختر باشد...
...
او میزاید و تو برای فرزندش نام انتخاب میکنی...
او بیخوابی میکشد و تو در خواب، حوریان بهشتی را میبینی...
...
او مادر میشود و همه جا میپرسند ‹‹ نام پدر››
.....
و هر روز او متولد میشود،عاشق میشود،مادر میشود،....پیر میشودو میمیرد..
قرن هاست که او عشق میکارد و کینه درو میکند
چراکه در چین و شکن های صورت مردش به جای گذشت ، جوانی برباد رفته اش را میبیند و در قدم های لرزان مردش،
گام های شتابزده جوانی را برای رفتن ...
و دردهای منقطع قلب مرد، سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بود...
وپیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده میکند....
و اینها همه کینه است که کاشته میشود در قلبی مالامال از درد ......
و این رنج ....بی پایان است...(دکترعلی شریعتی)

44

وسط خیابون زد رو ترمز و داد و بیداد که پیاده شو بروگمشو ...

.

.

.


از اول صبح حس خوبی نداشتم . اس داد وقت داری بیا بریم حرفامونو بزنیم گفتم نه نمیام . ساعت یازده ونیم اس پشت اس که من دم ادارتم تو رو بجان من بجان خودت بجان بچه بیا .... هررررر چی گفتم نمیام  نوشت التماست می کنم بیا . منم رفتم .بگذریم که همه اس هاش دروغ بود و منو یه ده دقیقه جلوی در معطل کرد تا رسید ... چقدر زبون باز و دروغ گوئه برای رسیدن به مقاصدش .... وقتی رسید من سر همین قضیه باهاش بنای اعتراض گذاشتم نه که فحشی بدم یا حرفی بزنم ...اونم در جوابم می گفت : یک روز شد خوش اخلاق باشی .... یک روز شد مهربون باشی .نمیشه باتودوست بود. گفتم برای چی باتو دوست باشم ؟ مهربون باشم ؟ چرا وقتی رفتارت با من رفتار دشمنانه است تظاهر کنم که با هم خوبیم و مثل دوتا ادم عادی باهم رفتار کنیم ؟ آخه چطور ممکنه؟ 

 

 یه بیست دقیقه  تو ماشین حرف زدیم که به دعوا ختم شد ، میگه : من بچه رو هر دو هفته یه بار با اتوبوس یه آدم آشنا یه راننده مطمئن می فرستم ببینیش ... من دنبال این نیستم که از تو جداش کنم . من همیشه خوبی تورو جلوش میگم . قول میدم بهت تابستونا  یک ماه پیش توباشه و حتی بعضی آخر هفته ها می برمش روستای بابات که اونجا باشه . خودمم مجبور شدم برم بیرجند و وگرنه دوست ندارم بعد 19 سال از این شهر برم ... و برام سخته و 70 30 به نفع نفع زاهدان دلم ن می خواد برم . حتی دیشب داشتم فکر میکردم بعد ماه رمضان استعفا میدم دوباره برمیگردم زاهدان و... تو بفکر مدرسه بچه باش که  سطح مدارس بیرجند از زاهدان خیلی بالاتره و اجبار من بخاطر رفتن به بیرجند بخاطر اینه که مسائل اداریشو توضیح داد وخلاصش اینکه حداکثر دوسال دیگه بخاطر مسائلی و.. بهش میگن برو سر پست قبلی و حقوقش بسیار کم میشه و .... (اینجا رو داشته باشید که  نصف هدفش غیر از تحمیل به رفتن؛ هدف مالی داره ) ... بعدش گفت که حالا فردا معارفه ام بیرجنده الان دارم میرم که راه بیفتم اومدم تورو ببینم و برم ببین اوقات تلخی نکن و با من خوش اخلاق باش .(اخه چطور خوش اخلاق باشم وقتی رفتنش برای اون عروسیه و برای من عزا است )

 

این حرفای اون بود ... منم گفتم : من طاقت ندارم بچم رو تو اتوبوس حتی با راننده آشنا بفرستم .هزار بلا ممکنه سرش بیاد ... تصادف که غریبه و آشنا نمی شناسه ... یکی تر یاک تو کیف بچم بکنه ...یکی  بلایی سرش بیاره ...زبونم لال ... غیر ممکنه من بتونم همچین شرایطی رو تحمل کنم . تازه کل تابستون یکماه پپیش من باشه ؟؟؟؟ خیلی بی انصافی !

تنها شرایط مناسب اینه که هر دومون توی یک شهر باشیم ... که اونم به این راحتی نیست من اگر بیام اونجا حقوقم بسیار پایین میاد و شوهرمم بیکار میشه  یعنی عملاً در مضیقه قرار می گیرم ... اینجا بود که با طعنه بهم گفت : تو مادر نیستی اگر مادر بودی بخاطر مسائل مالی بچتو ازدست نمی دادی !

منم بهش گفتم : خودت هم که  بخاطر مسائل مالی و اینکه شرایط کاری برات تو بیرجند بهتره می خوای بری چی ؟ اینو که گفتم صداشو برد بالا و شروع کرد به فحش دادن که گور پدر تو و پدرومادرت ...هر چی تحملت می کنم آدم نمیشی . برو تو و این بچه ات هر غلطی می خواهی بکن . برو طبق قانون هر صبح پنج شنبه بیا دنبالش ... برو دادگاه شکایت کن .... می خوای با اتوبوس برات می فرستمش . می خوای هم بیا بیرجند وگرنه برو شکایت کن ... از تو و بچت چی دیدم ؟ جوونیمو به پات ریختم و فلان و فلان ... وقتی گفتم : ببین حرف حق رو می زنم که بخاطر مسئله مالی می خوای بری چه جوشی میاری ؟ برای من بده و برای تو خوب؟ پس مظلوم نمایی  نکن که مجبورم برم و از تهران به من تحمیل شده و اگر نرم اخراج میشم و .... خودت بخاطر دوسه سال بعدت که پستتو ازت بگیرن می خوای زودتر بری سر پست جدید تو بیرجند ولی من که تو بیرجند نه خودم جایی دارم و نه شوهرم کاری براش میمونه بنظرت مادر خوبی نیستم 


باز زد رو ترمز داد زد پیاده شو برو گمشو . با همون حالتی که زمانی که زن وشوهر بودیم سر من داد میزد و با تحکم و حقارت منو می زد و فحش میداد ... یهو هجوم سالها خاطره بد منو اونقدر پریشون کرد که شروع کردم گریه کردن و داد زدم من دیگه برده و اسیر تونیستم ... منو ببر دم ادارم پیاده کن .... اینقدر زور خودت رو سر من خالی نکن . الان اون زنته که میتونی سرش داد بکشی .گریمم قطع نمیشد . یه کم رفت ولی باز طاقت نیاورد زد روترمز و با نفرت و غیظ منونگاه کرد پیاده شدم و با آخرین زوری که در توانم بود درماشین پلاک قرمزشو بهم کوبیدم و پیاده برگشتم تا اداره .... تا رسیدم یک حالت گیج وویج داشتم ... بیشتر مظلومیت و گریه و اشک و آه و وای کاش بمیرم و خودکشی و فردا کی می رسه برم دادگاه شکایت کنم ....اما وقتی رسیدم اداره پر اززز خششم بودم و پر از نفرت و پر از فریاااااااددددددد

دیدنمون هم به نتیجه نرسید ... من؛  فقط من هستم که باید تصمیم بگیرم برم .... دیشب یه خواب خوبی دیده بودم که علی اومده بیرجند و کارش گرفته و من و خواهرم تو محل کارش هستیم خوشحال و خندون .... شاید یه نشونه باشه . اون مرد حاضر نیست بچه روبذاره و منم دوست ندارم حقیقتاً که بچه فقط  پیش من باشه ... و دوست ندارم بچم رو اونجوری هر دو هفته یه بار ببینم با اتوبوس بیاد. شده خودم برم و ببینمش تازمانی که انتقالیم درست بشه.

43

امروز صادق اومد پیش من . خیلی خوشحالم 

الان داشتم ترک پای بچه رو کرم می زدم ( که اونجا هیچکس توجهی بهش نداره و روز به روز ترک زیر انگشتش که به چیزی حساسیت داره بدتر میشه ... ) و اونم با تبلتش بازی می کرد ... یهو بی مقدمه گفت : من وقتی که میام اینجا یه حسسس خوبی دارم ... احساس زندگی می کنم (!) ... ذوق کردم گفتم : یعنی چی مامان ؟ بیشتر توصیف کن حستو ؟ میگه : توصیف یعنی چی ؟ میگم : یعنی توضیح بیشتر 

بعد گفت : خب اینجا بیشتر به من خوش میگذره .شما بیشتر هوامو داری ... گفتم : خب مثلا مامانتم .. گفت : آره دیگه . اونجا که آقاچون اصلا وقت نداره برای من . اینجا تا یه چیز کوچولومیشه شما کلللی نگرانم میشی  و همه کار می کنی و کلی چیز میز برای حوصله سر نرفتن دارم .  

.

.

.

ممنون مامانی ! پسرکوچولوی نازم ! نمی دونی با همین حرفای ناگهانی پر احساست چقدر بهم روحیه دادی ! و همزمان چقدر غصه از اینکه می خوای بری و من کم ببینمت . قرار شده فردا پسفردا برم با اون حرف بزنیم و تصمیم های نهاییمونو بگیریم . 



علی میگه بچه تو راه کلاس نقاشی بهم گفته که : آقا جونم گفته هر دو هفته تورو با اتوبوس می فرستم مامانتو ببینی ! 

اصلا نمیتونم این مسئله رو قبول کنم و در اون صورت مجبورم خودم هر دوهفته با اتوبوس برم ببینمش . چون تصور فرستادن بچه بتنهایی توی اتوبوسهای سوخت کش اون مسیر برام غیرممکنه .نمی دونم چقدر نسبت به بچه بی تفاوته که همچین تزهایی میده .

42

دیروز بود که sms داد که من دارم میرم . ظاهراً انتقالیش جور شده! به همین راحتی .... 

فصل جدیدی توی زندگیم شروع میشه . فصل دوباره دور شدن از پاره تنم ... نمی دونم چیکار کنم ؟ از دیروز چنان بیقرارم که  مثل یک دیوانه ای بی آزار با خودم حرف می زنم ... اونقدر فکر کرده ام که مغزم در حال ترکیدنه ... بهم میگه تو هم انتقالی بگیر .... نمی تونم!  به هزاران دلیل. در عین حالی که به هر حالتی فکر کردم و شرایط رو سنجیدم . باید چیکار کنم .... 

خودم رو با خوندن کتاب از فکر کردن منصرف می کردم ولی به محض اینکه سرم رو از کتاب در میاوردم  ناخودآگاه  ناله میکردم : حالا چیکار کنم ؟ خدا حالا چیکار کنم ؟  دلتنگی به کنار ... حس مسئولیت و نگرانیم بابت تربیت بچه رو چیکار کنم ... 


علی میگه حرف حسابش چیه ؟  میگه چیکار کنی ؟ و من نمی تونم بهش بگم که حاج آقا اصرار دارن یک جایی همو ببینیم راجع به بچه صحبت کنیم ... هرچی توی اس بهش میگم آخه این غیر ممکنه و حرف بزن مث آدم که من چکار کنم و تو واقعا قصدداری چیکار کنی ؟ میگه نه حضوری باهم حرف بزنیم ... 


 اونقدر فکرکردم و شرایط مختلف رومجسم کردم که خدامیدونه چقد سردرد گرفتم ...آخرش فقط به نق نق زدن و ناله های یواشکی با خودم ختم میشه ... از علی هم ناراحتم ... میگه برای بچه خودتو به آب و آتیش نزن ... دو روز دیگه بزرگ میشه و نه تورو می خواد نه باباش رو ... خیلی از حرفش ناراحت شدم ... میگه بچه رو نمی تونی عوض کنی یا رو تربیتش اثر بذاری ... اون 15 سالگی هرکار دلش بخواد میکنه و از امر و نهی فرار خواهد کرد ... سرش جیغ زدم که خب اصل هم همینجاست می خوام الان که زمان بچگی و تاثیر پذیریش هست کنارش باشم تا نتونن مغز بچمو شستشو بدن ... این اواخر پسرم میگه مامان می دونی می خوام چیکاره بشم: دکتر ، مهندس یا آیت الله ! خدایا من دق نکنم و زنده بمونم، نبینم که پسرمو بفرسته حوز ه علمیه ... هیچ بعید نیست !


باور اینکه این دوران خوب من رو داره دستی دستی بخاطر زن عزیزش که زاهدان رو دوس نداره و رفته رو مخش که بریم شهر خودمون برای من تموم میکنه سخته ... دورانی که لااقل اخر هفته هاش پسرکمو می بینم و روش نظارت دارم دیگه نخواهد بود....


خیلی حرف دارم خیلی خیلی ... درد دارم و هیچ همدردی ندارم . 


حالت اول شکایت به دادگاه و دادگستریه که کاری بیهوده و عبث هست چرا که با اون سیستم نوبت دهی 6 ماهه و 9 ماهه و یکساله و بعد طرز فکر قاضی های انسان نما و بی وجدان ره به جایی نخواهم برد ... نهایت خواهند گفت اون تا نصفه راه بچه رو بیاره و تو هم تا نصفه راه برو و بچه روتحویل بگیر و موقع برگشت هم به این طریق .... تازه اونم اگر در نهایت عدالت بخواد بگه که این کار نه عملی و نه شدنیه ... 500 کیلومتر راه رو .... خدای من ...می دونم که اون آخونده هم بیشتر تحث تاثیر پدر مردسالار و قلدرش هرگز نخواهد گذاشت نوه پسریشون در دست مادرش باشه و زیر نظر ناپدری ! خودش رو که  50 -50 حس می کنم می تونم تحت تاثیر بزارم ... 


خب راه دیگه هم اینه که من و علی بریم بیرجند... من انتقالی میگیرم ولی علی که کارش دست خودشه بیکار میشه و یا حداقل بدلیل این که سابقه و شهرت و جاافتادگیش در اینجاست ؛ توی بیرجند تازه کار حساب میشه. بیرجند هم شهری نیست که شغلش در اونجا ادامه پیدا کنه احتمالش ضعیفه .... درواقع همه جزئیات رو نمیشه نوشت ولی علی به احتمال بالا بیکار میمونه و حداقل3-4میلیون دریافتی زندگیم کم میشه که با احتساب اینکه می خوام دکترای آزاد بخونم دیگه از پسش بر نخواهم اومد باتوجه به اینکه بتازگی خونه خریدیم و هیچ پس اندازی ندارم و دریافتی حقوقم هم بسیار ناچیزه .

 هرچند علی بشدت این گزینه رو حمایت میکنه و میگه اگر تو بخوای من میام بیرجند ... که من اصلا حاضر نیستم شوهرم بیاد اونجا شهر زادگاهم که تو هر کوچه و خیابونش یه آشنا و همسایه و فامیله همه ببیننش و بگن دکترش بیکاره یا داره کاری رو غیر مرتبط با تحصیلات دانشگاهیش انجام میده ... 


اصلا غرورم اجازه نمیده پیش اون باجناقهای بیکاره و علافش اونجوری باشه .... گذشته از این مسائلی هست که نمیشه گفت و انتقالی من رو بصورت زندگی متاهلی و کلاً از زاهدان کندن و فروش خونه و رفتن به بیرجند رو غیر ممکن می کنه . علی رغم اینکه اگر تو مصاحبه دکتری قبول بشم همین دانشگاه زاهدانه و اگه برم بیرجند باز باید رفت وامد کنم برای دانشگاه که هزینه هام دوبرابر میشه . 


حالت سومش هم اینه که من تنها انتقالی بگیرم بیرجند و برم اونجا زندگی کنم خونه بابا و یا حتی خونه خواهرم که همسرش فوت شد و یا حتی خونه مستقل بگیرم که  اینم علاوه بر اینکه مورد مخالفت شدید علی قرار گرفت که خب تا کی ؟ تا چند سال ؟ من تنها زندگی کنم و تو تنها ؟ ... می مونه مسئله مردم و فک و فامیل فضول و بیرجندی های سنتی که منو ببینن تنها از شوهرم اومدم زندگی می کنم هزار تا شایعه پشت سرم درست می کنن ... حتما این زندگیشم خراب شده یا داره طلاق می گیره یا چرا شوهره نیومده ؟ یا چرا بچه دار نشده . پس معلومه می خواد دوباره طلاق بگیره و از این حرفها .... خدای من 


حالت چهارم هم اینه که من همینجا زاهدان بمونم و به اخونده بگم که کل تابستون بچه پیش من باشه و در طول ایام تحصیلی هم امکان تماس تلفنی با بچم رو در هر ساعت شبانه روز داشته باشم و هر ماهی  یا دوماه یکبار برم بیرجند و اجازه داشته باشم بچه رو ببرم خونه بابام و دلتنگی رو رفع کنم ... که خود این مسئله هم اگر قبول کنه و اجازه بده باز به این راحتی نیست ... 


مسلما اونجا اون بیش از پیش تحت سلطه خانواده بد ذاتشه و اونها اجازه نخواهند داد که کل تابستون رو بچه پیش من بمونه . و یا هر وقت دلم بخواد برم ببینمش چون اخو نده  بشدت دهن بین خواهرا و پدرشه ! تازه این حالت مسئله دلتنگی خود بچه رو هم در پیش داره که تمام تابستون پیش من باشه دلش برای آبجیش تنگ خواهد شد که نمی دونم قابل پیش بینی نیست که چقدر زمان برای رفع دلتنگی نیاز داشته باشه و آیا همین بهانه ای نخواهد شد که بچه رو دیدن آبجش بفرستم دیگه نزارن ببرمش . 


دلیل دیگه ی بلاتکلیفیم همین مسئله است که حالا بعد گذشت چهار سال از طلاق ما شرایط یه جوری شده که صادق به هر دو جا علاقه داره و هرچند از پدر و مادر اونجاش دل آنچنان مشتاقی نداره و بیشتر وقتا از اینکه شده چند روز بابا رو نمی بینه و تمام روز با مرضیه است اظهار شکایت کرده ، ولی از وقتی آبجی دار شده قشنگ حس می کنم که اونجا رو دوست داره و اگر مدتی طولانی پیش من می موند اظهاردلتنگیش برای آبجی اش رو می دیدم و اینکه می دونم حتی از 15 ساله هم بشه و قاضی ازش بپرسه دوس داری با کی زندگی کنی .... احتمالاً بچم بخواد هر دو جا باشه ...


 البته هیچ چیز قابل پیش بینی نیست ... تا 5 سال بعد شاید همه چیز تغییر کنه . اخلاق وتمایلات بچم و یا شرایط من ... شاید تونستم برم بیرجند یا اشتیاق فعلی بچه به آبجیش کم بشه تا 5 سال بعد ... نمی دونم واقعاً قراره تا 5 سال بعد زنده باشم؟ .... اینها رو برای خودم می نویسم که یادم بمونه چقدر فکر مغشوشی دارم و چقدر بلاتکلیف و نگرانم ....


نگرانم از اینکه از بچم بگذرم و از حقم بگذرم و بعد 7 یا 8 سال بعد یه جوونی بیاد بهم بگه مادر ،که اصلا نشناسمش و رفتاراش رو چنان تغییر داده باشن که برام مایه عذاب باشه ... می خوام تو هر لحظه تربیت بچم حضور داشته باشم این عدم حضور منو بیشتر از دلتنگی نگران می کنه ...

 آخه می دونم اونا چه خانواده ای هستن...همین الان پسرم به لهجه مرضیه ، نامادریش حرف میزنه که این خیلی برام زجر آوره گاهی می بینم حرفهایی از دهنش میاد که رنگ وبوی فرهنگ اونا رو میده ... هرچند بروز نمیدم و سعی میکنم با خوشرویی بهش بگم که اینو نگو بجاش این کلمه رو بگو ! ولی از درون عذاب می کشم که پسرم زیر دست یه زن بی سواد بزرگ بشه .


عذاب می کشم ... قبلا هم عذاب کشیدم ازتفاوت فرهنگی با خانوادشون ... و الان پسرکم بدون حضور من دمخور اونا میشه ....  اگر ازدواج نکرده بودم میرفتم دنبال بچم تا ناکجا آباد.... ولی حالا باید ملاحظه زندگی متاهلیمم بکنم .... یه بار تو عصبانیت به علی گفتم کاش تو بجای شوهر خواهرم مرده بودی ...  گفت اگر خیلی دلت میخواد میرم خودمو می کشم تا آزاد بشی. اینم اختلافات ما ....

خدایا یه راهی باز کن ...یه راهی که من فکرم بهش نرسیده باشه ... کاش هرگز ازدواج نمی کردم خیلی پشیمونم از ازدواج ... قبل از اون پشیمونم از مادر شدن که البته اون زمان تقصیری نداشتم .عقلم نمی رسید ولی تو 30 سالگی که عقلم می رسید؛ بخاطر بچم نباید ازدواج می کردم . نباید. نباید. نباید


برای اینکه منو راهنمایی کنین نظرات رو باز می زارم.ببخشید که پست قبلی رو بستم . 


کتاب گذر قصر از نجیب محفوظ رو هم الان تموم کردم ... این دوسه روز تعطیلات از خونه جم نخوردم حتی تا سر خیابون هم نرفتیم ... درباره کتاب هم بگم که الکی به یه نویسنده مسلمان جایزه نوبل نمیدن...کلی افشاگری کرده بود و یه داستان تقریبا فلسفی بود یعنی داشت یه چیز رو ثابت میکرد به خواننده 

 در واقع راجع به یه مرد مسلمان و خانواده اش در مصر در اوایل قرن بیستم ... از نظر من که بسیار حرص در بیار بود بخاطر قلدری بیش از حد مرد کتاب و ضعف و عجز و لابه زنه کتاب .... متنفر شدم از هرچی مسلمو نیه . برید این کتابو بخونید خواهش می کنم.... اگر گیرتون نیومد دانلودش کنید . می خوندمش انگار فخش می دادن به من بعنوان یه زن !


 نمی دونم چطور روزنامه گاردین و نیویورک تایمز در رده کتابهای داستایوفسکی قرارش داده بودن و اونو شاهکار ادبی قرن نامیده بودن !


کتاب شرق بهشت از جان اشتاین بک رو هم وقتی شروع کردم فهمیدم قبلا خوندمش بنابراین گذاشتمش کنار . داستانش عاااااااالیه ولی بسیااااااااار طولانی . فک کنم هزار و خورده ای صفحه است .راجع به فقر و فرهنگ مهاجرهای ایرلندی به امریکاست .



41

اولین نوشته ام در سال 1394 ...

 

 هرچند کماکان حس نوشتنم نمیاد ... نمی دونم منتظر چی هستم ؟ حالت انسان معلقی رو دارم که هیچ کنترلی بر روز و روزگارش نداره ... خوبم می گذره اما فقط روزمره گی می کنم . از برنامه هام نه دکترا مجاز شدم و نه لاتاری ! اما از خونه ای که خریدیم راضی ام و از لحظه ای که از اداره به خونه میرسم خیلی آرومم .

 

 وقتایی که احساس خود دوست نداشتن می کنم بدترین گرفتاریها را برای خودم درست می کنم .الان افتادم رو دور باطل همین حس و گرفتاریهای متعاقبش . هر چی از دنیا و ادماش فاصله می گیرم ... دنیا و آدماش به من نزدیکتر و مزاحم تر میشن ... نمی دونم چه درسی باید بگیرم از زندگی که هنوز یاد نگرفتم تا مشکلات احمقانه ام تموم بشه .

 

پسرکم هم خوبه ... توی این دوسه ماه دچار آبله مرغان شد و خیلی سخت گذشت . فرستادنش ؛ پیش من بود ... اصلاً و ابداً طاقت تب و درد و ناراحتیشو نداشتم علی بدادم رسید . روزی که صادقو با اون صورت و بدن پر از جوش دیدم ، خودم هم بشدت دچار تب و لرز و ضعف شدید شدم و افتادم ... علی دوتامونو پرستاری می کرد ... صادقو می برد حموم و بهش مسکن داد و سوپ درست کرد و کلی کار دیگه .... مواظب سرما و گرمای بدنش بود و من از ته دل خیالم راحت بود که علی بهش می رسه ... ده روزه سختی بود اما گذشت ... فقط فهمیدم مدیریت بحرانم بسیار ضعیفه و بشدت زود از پا درمیام ... 

 

این مدت یه ده کیلو وزن کم کردم و شاید بخاطر همونه که مدت یکی دوماه گاه و بیگاه هرچند روز دچار افت فشار و ضعف و تب و سردرد و سرگیجه بودم ... ترسیدم که چیز خاصی باشه آزمایش دادم چیزی نبود . اما همین ضعف جسمانی باعث شد افسردگی هم سیطره شو بر روحم گسترش بده و من بیشتر اوقاتم رو در یک لونه که برای خودم توی اتاق خواب درست کردم بگذرونم ... البته اینجوری از تنهاییمم لذت می بردم و بیشتر با خودم فکر می کردم . صادق هم که میاد خیلی دوس داره بیاد تو لونه من با کتابای عزیزش و مطالعه کنه ویا بیصدا با تبلت بازی کنه و بخصوص توبغل من باشه و هر از چند گاهی وسط کتاب خوندنمون آروم بگه : مامان ! منم بگم ؛ جون مامان یا هوووووم ... بـــــعد یه جوری نامفهوم و خجالتی و تند بگه : دوستون دارم .... اذیتش می کنم میگم چیییی؟؟ باز دوباره مجبور میشه بگه : دوستون دارم. و دوباره و دوباره و دوباره و من سرشار از خوشی و شکر میشم از مادر همچین فرشته ای بودن ...

 

کلی هم کتاب خوندم هرچند اسماشون یادم رفته ولی واقعاً لذت بخشه وقتی از سرکار میری خونه . اینترنتو و گوشیتو خاموش کنی و کتاب عزیز و دوس داشتنیتو دستت بگیری و بری تو لونه ات و غرق کتاب بشی .... در حال حاضر دارم کتاب داستانهای  کوتاه ده جلدی آنتوان چخوف رو برای بار دوم می خونم .  

 

اون کتابایی که یادم میاد :

کتاب سه جلدی  دارا و ندار از ایروین شاو  بسیاااااار عالی بود

کتاب روزهای برمه از جورج اورول  عاااالی بود

کتاب بر باد می رود ( ادامه بر باد رفته ) نوشته آلیس رندال که البته زیاد جالب نبود .

کتاب تالار گرگها  از هیلاری مانتل بسیار عالی

کتاب نورثنگر ابی از جین استین .... ای بدک نبود . تم کتابهای جین آستین که مشخصه ولی خب چون عهد کردم همه مجموعه رمانهاشو بخونم اینم خوندم .

کتاب بازگشت بومی از توماس هاردی  لذت بردم ازخوندنش

کتاب هواردزاند یا "درخت و خاطره"  از ادوارد مورگان فاستر  درواقع چرت و پرت بود فقط درجستجوی یک پایان خوب خوندمش  که نداشت .

کتاب بودنبروک ها از توماس مان ... جالب بود زوال یک خاندان انگلیسی رو روایت میکرد.

کتاب محبوس از  کورت ونه گات : باوجودی که اولش یه کم اراده می خواست ادامه دادنش ولی بازم جالب بود .... داستان یه مرد عجیب . داستان متفاوتی بود.

کتاب به دور از مردم شوریده  از توماس هاردی . خوب بود .

کتاب اگنس  از پیتر اشتام ... اینم چرت بود

کتاب مراسم تشییع از ماری رنولت  خیییلی خوب بود.

کتاب "داستان همیشگی" از  ایوان آلکساندروویچ گانچاروف خیلی جالب بود .... با موضوع  زندگی با عشق یا بدون عشق ؟   لذت بردم

کتاب گذر قصر از نجیب محفوظ نویسنده معروف مصری رو هم گرفتم هنوز نخوندمش .

کتاب شرق بهشت از جان اشتاین بک معروف.... هم در انتظار خوندن بعد از آثار آنتوان چخوفه

الان رفتم از تو حساب کاربری کتابخونه لیست کتابهایی که خونده بودمو برداشتم .اینا مال سال 94 بود تا الان ... نوشتم که یادم بمونه چه کتابهایی خوندم ...

 

شوهر سابق هم هی اس میده که من می خوام انتقالی بگیرم برم بیرجند ... بیا صحبت کنیم . بیشترین اعصاب خوردی رو این بشر برام ایجاد می کنه .مزخرف اصلا راجع به بچه حرفی نداره وفقط می خواد چرت و پرت بگه ... می خواد ببره بچه رو و میل قلبیش اینه که بچه رو فقط تابستونا بفرسته پیش من ... من هنوز با خودم درگیرم ... فعلا که با انتقالیش موافقت نشده . می ترسم طاقت دوری بچمو نداشته باشم می ترسم خیلی سخت بگذره.

 

چکار کنم ؟ 500 کیلومتر راهه الکی که نیست .گاهی میگم به درک منم انتقالی می گیرم از این شهر میرم . وقتی بچم نباشه اینجا برام مثل غربته . اگر بخواد کاری کنه فقط تابستون بچه پیشم باشه انتقالی میگیرم واسه گیلان که برای کار علی بهتره چون اونجا سابقه کار داره . اما علی میگه دندون رو جیگر بزار هیچ کار عجله ای نمیشه . باید ببینیم اون چیکارمیکنه  . شاید بچه رو کلاً گذاشت اینجا ....

 

مسئله اینه که من میتونم انتقالی بگیرم و برم بیرجند ولی علی نمی تونه ... مگر اینکه قید خیلی چیزا رو بزنیم و ماهم بریم بیرجند دنبال بچم .... چقدر سخته ... وقتی پای بچه در میونه هیچ وقت رهایی نداری از استرس ... انگار اون زندگی همیشه دنبالته و ول کن نیست . هر روز یه مسئله جدید پیش میاد ... نمی دونم وقتی پسرم 15 سالش شد چه حال و روزی خواهیم داشت و بچم به چی فکر خواهد کرد ...

 

فعلا که آبجیشو خیلی دوست داره و وقتی بحث اینجا و اونجا میشه میگه : اونجا آبجی دارم و حیاط و پارک و دوچرخه ... اینجا هم مامانم و کتابهام و تبلتم ...از هیچکدوم نمی تونه دل بکنه .( همین هفته خوندن کتاب ده جلدی خاطرات یک بچه چلمن رو تموم کرد ) البته درکش میکنم ولی وقتی فکر می کنم که چرا باید اینجوری میشد که بچم خونه بدوش هی از اینور به اونور بره داغون میشم .

بچه هایی تو شرایط صادق رو که می بینم خداروشکر می کنم که صادق تو بهترین شرایطه . از اونجا هم راضیه و اینجا رم دوست داره ... ولی بعد چی ؟

 

نمی خواستم ... من هیچوقت اینو برای پاره تنم نخواستم ... وقتی رفتم ... هنوز به طلاق فکر نمی کردم ... می گفتم کج دار و مریز ادامه می دیم مثل 9 سال گذشته ... ولی اون همه برنامه هاشو ریخته بود ...

 

پسرکم،چندسال دیگه که بزرگتر بشه ، نوجوان بشه ،چه احساسی خواهد داشت از این بابت ؟ نگرانم ... سعی می کنم به آینده فکر نکنم ...

 

 اما به صادق میگم که من هرگز تنهاش نذاشتم و نمی خواستم تنهاش بذارم ولی همه شرایط دست به دست هم دادن که به راحتی اونو از من بگیرن ...

 

وابستگی روحی و روانیم به اون زندگی ذلت بار و شرایط بد که ضمیر ناخودآگاهم منو لایق موندن توش میدونست باعث شده بود هرگز حتی به طلاق بطور جدی فکر نکنم چه برسه به رها کردن بچم ...اینها اعترافه! اعترافاته یک فریب خورده ساده لوح !

 

که حتی با وجود تلنگر نهایی خیانت اون و دوستم بهم باز هم فقط به مدتی دور بودن از اون زندگی راضی بودم تا هضمش کنم ... نمی دونستم رفتنم همان و کشوندن شوخی شوخی من به محضر طلاق توافقی و گذشتنم از همه چیز (به امید برگشت) و بعد مراسم ازدواجش و... چه بازی بدی خوردم ... چقدر اعتماد داشتم و چقدر همه رو مثل خودم می دیدم !

 

 



عکس:

اینجا مریض بود


اینجا تو کلاس نقاشی در حال کشیدن تابلوش


این اولین تابلوش 


این دومین تابلوشه 


اینجا در مسیر برگشت از کلاس نقاشی 


اینجا هم همین هفته پیش تو پارک 




بعداً نوشت : امشب نتایج دکترای آزاد اومد و من دعوت به مصاحبه شدم باید برم تهران