به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

چه حقیقت شیرینی است اینکه بدانی ٬

 تاریک ترین زمان شب ٬ لحظات قبل از سپیده دم است ...

تاریک ترین زمان شب ٬ لحظات قبل از سپیده دم است ...

خدایا با شکر تو در آرامشم .... سپیده من نیز در راه است ...


برام پیغام پسغام میده که چندمیلیون بهت میدم

بیا و بچه رو برای همیشه فراموش کن تا خوب (!!!!) بزرگ بشه ...



من میخوام از قانون عدم مقاومت استفاده کنم .

 این قانون میگه کسی که به خدا توکل میکنه آروم و صبور بر جا می مونه .کسی که طرح الهیش رو می طلبه مضطرب این طرف و اون طرف نمی ره و نمی خواد خودش همه چیز رو حل کنه !

جنگ از آن خداست نه از آن من ! پس آروم می گیرم . میگه دو دستی به یه آرزو نچسبین و نگین اگه این شد که خوشبختم والا بدبختم ! چون چسبیدن به یه چیزی باعث دفع اون میشه. به این میگن قانون عدم مقاومت .

چینی ها می گویند که آب از آن رو نیرومندترین عنصر است که کاملا غیر مقاوم است . آب می تواند صخره را بشکافد و هر چه را که در برابرش قرار می گیرد بروبد و از سر راه بردارد

خدایا : من به عدالت تو توکل می کنم و میدونم اونچه که متعلق به منه از من بازگرفته نخواهد شد چون در قانون الهی از دست دادن وجود ندارد .از دست دادن فقط در ذهن منفی ماست.  پس آرام و آسوده بر جای می مانم . خدایا شکرت که نشانم می دهی چه کنم و راه درست رو می گشایی .


خیلی بچه بودم حدود شیش هفت ساله ، خواهر بزرگم که پنجم دبستان بود یه کتاب داستان داشت که اسمش یادم نیست ، راجع به یک کوآلا بود که دلش میخواست بره به خورشید ... ولی هرروز صبح که بیدار میشد و خورشید ومیدید تنبلی می کرد و همش خواب بود یه روز بیدار شد دید همه جا تاریکه و خورشید رفته ...  بقیش یادم نیست چون عکسای بزرگ و خوشرنگی داشت که تمام صفحه رو پر کرده بود . خواهرم اونقدر کتابش رو دوست داشت که همه جا با خودش میبرد و بچه های زیادی دوروبرش جمع میشدن و اونم با آب وتاب براشون میخوندش ...

 نمیدونم کتاب از کجا اومده بود، شاید مال بچه های داداش بزرگه بود که جامونده بود یا شایدم کسی خریده بود براش... چنان کتاب مشهوری شده بود که همه  بچه های ده از کنجکاوی هم که شده، کلی به تکاپو افتاده بودن و دنبال چیزهای جالب و قابل توجه برای هدیه کردن به خواهرم میگشتن تا براشون بخوندش.

اونم هرروز هدیه های بیشتری از روز قبل جمع آوری می کرد از سنگهای گرد و قشنگ یک قل دوقل و سرویس جواهرات درست شده با سیم برق مسی و میوه های نوبرانه باغشون بگیرتا خرده شیشه های رنگی صیقل داده شده کاردست . منم که توی اون سن در اوج شیطنت وخرابکاری وجیغ جیغویی بودم . مثلاًهمش مواظب بودم که خواهرام با بقیه دخترها کجا میرن تا منم قاطیشون بشم برعکس که همیشه جا میموندم و تا ساعتها جیغ میزدم وگریه می کردم و آخرش با سیلی مادر میخوابیدم.

اونروز اون کتابه بدجوری برام عقده شده بود. خواهرم بهم توجهی نمیکرد حتی برام نمیخوندش ونمیذاشت بهش دست بزنم. یه روز صبح زود که خواهرم هنوز خواب بود کتابش رو ورداشتم و بردم دم خونه دختری که بابابزرگش تو روستای ما بود و اون آخرهفته همراه مادرش اومده بودن برای دید و بازدید و شب قبلش مخ منو واسه کتاب زده بود. 


این شد که کتاب رو بجای چندین برگه تصویر ازدخترهای مسخره که دایی اش با خودکار کشیده بود عوض کردم و خوشحال وخندون ازمعامله ام برگشتم خونه .خواهرم وقتی فهمید که کتابش نیست متوجه من شد و افتاد دنبالم ، مجبور شدم بهش بگم که چه بلایی سر کتاب در آوردم. عصبانی بود ولی کتک زدنم موند برای بعد از رفتن سراغ اون دخترکلاهبردار.

حس اون لحظاتم یادمه .متوجه شده بودم کار بدی کردم ولی اصلا خودآگاه نبود انگار بدون اینکه خودم نقشی داشته باشم یک نفر گفته بود باید با کتاب این کارو بکنی، ذهن خرابکارم ازهمون لحظه دچار تاسف شد و دلم برای خواهرم سوخت اما دیگه چاره ای نبود.

 چون اون دختره برگهای برنده زیادی داشت . چون کتاب رو برده بود شهرو دیگه معلوم نبود بتونه ازدست پدرمادرش که به غنیمت دخترشون علاقمند شده بودند بگیردش ، اصلا کی دوباره بیاد روستا ؟ اصلا یادش بمونه بیاره یا نه ؟  رفته بود شهر ودیگه هرگز اون کتاب قشنگ برنگشت .


عذاب وجدانش هنوز توی گوشه ذهنم جاخوش کرده. بچه خرابکار ! مثل سرزنش هایی که شدم و کتک هایی که خوردم و یا از دستشون در رفتم . چندسال پیش دیدم که خواهرم یک کتاب شبیه به اونو به اسم بچه اش و برای خودش خریده بود و بهم نشونش داد. نقاشیهاش فرق می کرد اما کتاب همون بود. فکر کنم انتشارات کانون پرورش فکری بود. حس مدفون شده بچه بد بودن دوباره در من بیدار شد . حس گنگ و مبهم بی تقصیری در عین خطاکاری ...



گاهی باید از بیرون دایره ای که در دامش افتاده ام به خودم نگاه کنم ... گاهی باید بیشتر به احوال خودم بپردازم... راست گفتن که تفکردر احوال درونی خود آدم باعث شناخت بیشترخالق میشه ... دوس دارم فکرکنم به خودم و اتفاقات زندگیم. به چرایی اش ؟ و اینکه جور دیگر هم میشد باشه ؟ به کنش و واکنش اطرافیانم . به احساساتم . به شیوه فکر و عملم .

وقتی فکرمیکنم احساس می کنم از نو زنده شده ام و قوت گرفته ام . چقدر عجیبه وقتی از بالا به احوالاتت نگاه میکنی انگار همه چیز تغییر میکنه . همه علت و معلول ها جابجا میشه ... چقدرکشف میکنی . من این لحظات رو خیلی دوست دارم .

 لحظاتی که موفق میشم از بیرون وجودم به خودم نگاه کنم . به خودم و زندگیم و ضمیر ناخودآگاهم ... خیلی نادر و گرانبهاست . امروز بین نماز ظهر و عصر یک لحظه رفتم به این مرحله که انگار روی یک بلندی ایستادم و دارم به خودم نگاه میکنم و تجزیه تحلیل میکنم رفتارهامو وفکرم رو و علت بیقراری هامو .

 البته حس جدیدی نیست سالهاست که ناخودآگاه از این شیوه برای آروم شدنم استفاده میکرده ام .شاید توضیحش سخت باشه. همیشه این حالات فکری ام برای خودم هم عجیب بوده ولی جز خیر وخوبی و آگاهی برام در بر نداره . فقط تمرکز قلبی و فکری میخواد.شاید یک جور مدیتیشن خودساخته ست. اما الان حس خوبی دارم .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.