به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


دیروز پسرکم پیش من بود . قمقمه آبش چپه شده توکیفش وهمه دفتر وکتابهاش خیس ونمناک شده البته قبلاْ . دفترشم خونه اون جا گذاشته . یه دفتر جدید بهش دادم .

میگم به خانوم معلمت بگو که خونه مامانم بودم و دفترم اونجا جامونده . واسه همین توی دفتر جدید مشق نوشتم .... در حال ورجه ورجه کردن و پریدن از مبل و صندلیه ٬ یه کم فکر میکنه و بعد میگه : آخه  اونوقت میفهمه که شما دوتا .... شما دوتا طلاق دارین ... (الهی قربون نازنینم بشم با این فرهنگ لغت مخصوصش )

 بهش میگم خوشکلم خانوم معلمت که میدونه . بعدشم اشکالی نداره که مامان بابای آدم طلاق داشته باشن ولی بچشونو که دوس دارن . میره تو فکر و این منم که هزار بار از درون فرو میریزم و بر خودم و او لعنت میفرستم .

منم و خستگی و غم و غروب ... صفحه سفیدی که منتظره توش چیزی بنویسم و ذهنی که هر دم فکری ازش در گذره .

هروقت به یاد چشمهای غمگینت موقع خداحافظی  میافتم دلم میخواد سربه کوه وبیابون بذارم . هروقت به یاد اون لحظه دیدن جثه کوچیک و ریزه میزه ات و اشک های پر و پیمونت می افتم که توی شلوغی حیاط مدرسه از چشمهات میریخت چون دو دقیقه دیر رسیده بودم دنبالت عزیز مامان . بخدا اون ترافیک لعنتی که توی خیابونهای منتهی به مدرسه درس شده بود باعث شد من قبل از تعطیل شدن مدرسه نرسم .دلم میخواس ماشین رو وسط اون ادما بندازم و بال بزنم به سمتت و بغلت کنم و بیارمت تا تو نترسی .


مامان جان .هیچ کس تو دنیا منو نمیخواد جز تو .تو با من بمون . منو فراموش نکن که جز تو کسی رو ندارم مامانی .فقط تویی که بی توقع مامانتو میخوای وقتی هم که اومدی و من با دل غمگین و پر از تشویش آوردمت تو اتاقم تو اداره یهو دیدم شیش تا اس ام اس داده که فلان فلان شده بچه رو چرا بردی؟ دزدیدیش ؟ من رانندمو فرستادم دم مدرسه دنبال بچه . اونقدر بهم فحش داده بود تو پیامهاش که دیگه کلن بهم ریختم و فکر و ذهنم بهم ریخت .اون ازاشک های تو و اون هم از اینکه زودتر خبر نداده بود که از مسافرت برگشته و باید تو رو بهش می سپردم . هر چی فحش به ذهنش رسیده بود به مادر وپدرم و خودم نوشته بود . عزیزک مامان . معصوم مامان چرا تورو از من گرفتن؟ چرا تورو از من غریبه کردن ؟ چرا خدا ؟هنوز کتابهایی که دیشب برات خوندمشون اینجا افتاده . لباس های خونه ات ٬ اسباب بازیهات ٬ دفتر نقاشیت .

تا دنیا دنیا باشه میگم چرا تورو از من گرفتن ؟چرا؟ بخدا اون زن لایق بزرگ کردنت نیس . کسی که روز اول مدرسه میره با دل پر از شوهرش پیش غریبه ها شکایت میکنه نمیتونه عاشق محبت باشه و بی دریغ به تو محبت کنه .کسی که میاد اول صبحی ولت میکنه  دم مدرسه تا خودت بری تو کلاس و محیط غریبه ... براش مهم نیس لحظه لحظه با توبودن . با تونشستن سر نیمکت مدرسه . وقتی یادم میاد اون لحظه ای که جلوی همکلاسیهات محکم منو تو بغلت فشرده بودی  و بوسم میکردی جوری که راه نفسم بند اومده بود  دیوونه میشم . عشق مامان لاغر شدی . غمگینی .از هر حرفی که میخوای بزنی میترسی و معذرت خواهی میکنی . به کی بگم ؟ به کجا پناه ببرم ؟ به کی شکایت کنم مامانی ؟ کی حرف منو باور میکنه ؟ کی میفهمه من چی میگم ؟ کاش آبرویی داشتم تا از خدا تقاضای مرگ می کردم . مامان جان


بعضی ها می گفتن اشک چیز مقدسی است بخصوص اگر عاشقی برای معشوقش بریزه . مقدس تر اینکه عاشق ٬یک مادر باشه و معشوق فرزندش ... اما گریه این عاشق برای معشوق چرااا؟ دلم تنگه ... دلم تنگه برات مامانی . نمیتونم ازت جداباشم .نمیتونم  خدایا تا به کی ؟ این اشک های من جواب نداره . بی تو دنیا رو نمیخوام مامانی . برگرد و با من بمون . برگرد و به من بگو برای همیشه برگشتی به آغوشم . دلم میخواد بنویسم بیای بگی اون مردنما مرده ... اما نه ٬دلم به مرگش راضی نیست .

 نمیخوام تو زیر دست اون زن بزرگ بشی . اون حتی فرهنگ حرف زدن تورو هم عوض کرده مامانی .چرا نمیفهمه اون مرد ؟ چرا به تو رحم نمیکنه مامانی . اون که منو میشناسه .. تورو میشناسه .. میدونه که ما به هم نیاز داریم . ما باید باهم باشیم . من باید مامان تو باشم و تو دلبند من باشی . چرا .خدایا تو دلش سنگه یا آهن ؟ دل داره یا مرداب ؟ چطور ممکنه ؟ کاش یه اتفاقی میافتاد .کاش یه چیزی متحول میشد .بی طاقتم مامانی . امروز دنیا روسرم خرابه . شکسته ام . نمیتونم طاقت بیارم که از درس ومشقت دور باشم . نمیتونم طاقت بیارم که کسی دیگه حواسش به تو نیس. به روحیه نازکت . به چم وخم رفتارت ... نمیتونم یادم بیارم که اخلاقاتو نمیفهمید و کتکت میزد . حالا با وجود اون زن ...

 

خدااااااا میدونم که میشنوی . تقاص چی رو دارم پس میدم . خدایا منو ببخش اگه این تقاص گناهامه منو ببخش خدا دیگه طاقت ندارم .گناهانی که انجام دادم ونفهمیدم و کوچیکش شمردم . تو که مهربون تر از این حرفایی مگه نه ؟ مگه نگفتن الله اکبر ؟ مگه تو بزرگتراز اونچه ما آدمها فکر کنیم نیستی ؟ پس به گوشه چشمت گناهامو رد کن و  بذار به عشقم برسم . خدایا بچمو بهم برگردون و دیگه همه عشق های دنیا رو ازم بگیر . بدون  اون نمیتونم زندگی کنم خدا .نمیتونم . امتحانم نکن خدا بیشتر از این .


روز اول مدرسه اون زن همراه بچه ام رفته به مدرسه . بگذریم از این ماجرا که  خودش رو بجای من معرفی کرده و تاریخ ازدواج نحس مارو به عنوان ازدواج خودش مطرح کرده اونجا و  به بقیه خانوما پز باهوش بودن و زیبا بودن و کنجکاو بودن بچه منو میداده و اینکه پسرش همیشه ازش میپرسیده مامان بچه چه جوری بدنیا می آد ؟ (حرفی که معمولاً مادرها حالا راست  یا دروغ از کنجکاوی بچشون میزنن ) بیشتر خندم گرفته بود وقتی شنیدم تا ناراحت بشم .از اینکه چقدر زن خوش خیال و سطحی هست و اینکه  با چه اعتماد بنفسی این دروغها رو داشته میگفته .تصورش برام خنده دار وجالبه .

نمیدونستم سنش از شوهر سابق بیشتره و سالها در آرزوی شوهر و بچه بوده و جالب تر اینکه شوهر سابق برای من پیام میده که زنم اونقدر از خودگذشته است که حاضر شده هرگز بچه دار نشه بخاطر اینکه پسر من رو بزرگ کنه . موندم دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو . بعدش هم حاج آقا زنگ زده و فرموده که بدو برو خونه مهمون داره میاد و اون زن هم پسرک منو تنها گذاشته توی مدرسه و رفته وبعد راننده رو فرستادن دنبال بچه . به بچه گفته که درس خوندن خیلی سخته مامان جان ! حالا چه جوری ذهنیت بچه رو که یک زن بی سواد حالیش کرده عوض کنم ؟

نمیدونم ناراحت باشم، باهاش دربیافتم ، بیخیال شم ، کاری از دستم برنمیاد و فقط باید حرص بخورم وخودم رو به ندانستن ونفهمیدن بزنم و فقط بیام اینجا بنویسم تا این روزها و این رفتارهای ناعادلانه اون مرد جایی ثبت بشه تا بعدها پسرکم حقیقت رو از لابلای نوشته هام بفهمه .

باتوجه به اینکه میدونم اون مرد شدیداً اهل مهمون بازی تا پاسی از شب هست با دوستان قدیم وجدیدش و حالا بیشتر هم شده ، بهش میگم که الان بچه ، مدرسه ای شده حواستون باشه که ساعت 9 بخوابه و زیاد کارتون تماشا نکنه که توی یادگیریش تاثیر سوء داره . و براش کلی از نتایج تحقیقات روی بچه هایی با این ویژگی ها نوشتم . بعد در جوابم نوشته ؛ تو روانشناس کودک نیستی، نگران من وبچه ام نباش . بهش مسالمت آمیز میگم که یک ایمیل واسه خودت درست کن که درباره روحیه و تربیت بچه از طریق ایمیل تبادل نظر کنیم نه با این اس ام اس لعنتی که انگشتم افتاد از بس برای تو زبون نفهم اس نوشتم و بعد تو درکمال بی خیالی و بی درکی جوابم رو ندی . میگه . من به ایمیل نیازی ندارم .بعد ادعای رئیس یک اداره بودن و تحصیلکرده بودنش هم منو کشته . روی میز کارش هم لب تاپ دومیلیون وپانصدی موجوده .... هرگز حاضر نشد یه ایمیل داشته باشه حتی . تصور اینکه من باهمچین آدم عقب مونده ای بخوام راجع به تربیت بچه حرف بزنم غیرممکنه . اصلا براش هیچ چیز بجز خرافه هایی که توی کتابهای هزار سال قبل نوشتن اهمیت نداره . حتی تحقیقات روشن و واضح علمی رو قبول نمیکنه . این افکار و اعتقاداتش رو میشد به تمام رفتارهاش تعمیم داد به شیوه فکر و رفتارش با زن در اجتماع ، با همسردر خانه ( یا بهتره بگم کلفت ) ، با بچه ، با مسافرت ، با ادامه تحصیل با اینترنت  ....خدامیدونه تفاوت فکر با زندگی ما چه کرد و پسر مظلوم ومعصوم وبیگناهم این وسط چی میشه ؟


این روزا شدید گرفتار مسئله و مشکل کاری هستم که بنابر حکم رئیس جدید باید برگردم به منطقه محروم لب مرز برای خدمت . که اگر کارم درست نشه باید از خیر همین یک روز دیدن بچم هم بگذرم و کوله بار سفر بردارم و برم به نا کجا آباد ( !)  اما ته دلم روشنه که درس میشه هرچند باعث بهم ریختن کل برنامه هام شده باعث پریشانی فکر و استرس که نمیتونم کارای عادیمو انجام بدم .

خیلی دلم گرفته برای اینکه نمیدونم پسرکم این روزای اول کلاس اولی بودنش چطوری میگذره ؟ از مدرسه خوشش میاد؟ از معلمش ؟ مزه بچه مدرسه ای داشتن چطوره ؟ بچم کم کم باسواد بشه چه حسی داره ؟ ته دلم غمگینم هرچند تظاهر میکنم که شادم و اوضاع روبراهه .غمگینم برای اینکه حق من و پسرک معصومم این نبود . باید در لحظه لحظه این روزا من کنارش می بودم . نه اون زن غریبه .

دیروز اول مهر بود  ۱/۷/۱۳۶۱  وحالا ۱/۷/۱۳۹۱ .  دقیقاْ سی ساله شدم هرچند تولد شناسنامه ای منه و من حقیقتا بهمنی هستم ولی معمولاْ حواسم به اول مهره . چند بار با خودم تکرار کردم این تاریخ رو . دیروز کلی نامه التماس آمیز به رئیس نوشتم وپایینش تاریخ زدم ۱/۷/۱۳۹۱  برام جالب بود . دقیقا سی سال پیش پا به این دنیا گذاشته ام .هرچند هیچ کس از اومدن من خوشحال نشده بود . هیچ کس یعنی هیچ کس حتی مادرم .چون اونها یک پسر میخواستن .بعد از ۵ تا دختر ٬ منم دختر بودم . هرچند بی تقصیر ! اونم یه دختر مریض و ضعیف که کلی هزینه درمانی رو به بابا و مادر روستائی ام تحمیل کردم برای اینکه زنده بمونم . لعنت به من .کی میدونست همین خانم خانمها یکروز با طلاقش اینقدر برای خانواده نگرانی به بار بیاره .کی میدونست همچین سرنوشتی خواهد داشت ؟ کی میدونست مادر یک پسر زیبا و دوست داشتنی خواهد شد ؟ چقدر عجیب . بهر حال گذشت در تنهایی و سکوت و ناباوری .

برای یک چیز دیگه هم خیلی غمگینم و اون اینکه هیچ کس نمی فهمه من چی میگم .شاید من زیادی حساس و کمی لوس و متوقع شده ام . شاید پام رو از گلیمم دراز تر کرده ام .اما دلم میخواد زار بزنم وقتی کسی منو نمیفهمه و منهم اونقدر مغرورم که نمیتونم حرفام رو بهشون بزنم و توجیهشون کنم یا حرف دلم رو بزنم تا بفهمن در دلم چی میگذره . اگر بخوام حرف بزنم نمیتونم آروم باشم .صدام میره بالا یا متانتم  رو از دست میدم . این ضعف های منه .و این غرور الکی باعث میشه دور تر و دور تر بشم و حتی عمداْ به خاطر لجبازی با خودم ٬ از خودم بدتر حرف بزنم . اونقدر توی لاک خودم فرو رفته ام که بعضی وقتا باورم نمیشه حتی یک دونه دوست ندارم . حتی یک دونه . کی باورش میشه . شاید بگن مگه میشه . همکلاسی .همکار . همسایه . نمیتونم هیچ کس رو تحمل کنم . با همه غریبه ام .از آدمها فراری ام . میترسم در شرایطی قرار بگیرم که مجبور بشم با چندین نفر در تماس باشم و  زندگی و درآمدم منوط به این بشه . نگرانم .