به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

خیلی وقته ننوشتم .نمی دونم چرا ؟ هیچوقت جوششی برای نوشتن درونم پیدا نشد تو این مدت. ماه رمضان آمد ورفت. 27 روز روزه گرفتم. نه از ایمان زیادی ...بلکه بخاطر اینکه روزه نگرفتن هم جسارت و اعتماد به نفس میخواهد ...


دلم میخواد این شرایط زودتر تموم بشه . کدوممون زودتر از پا میافته نمیدونم .کی می بازه ؟ همیشه من ضعیف تر بودم . اما این دفعه من کوتاه نمیام. تاابد بچمو میخوام و با تک تک سلولهام پذیراش هستم برای همیشه . همه میگن ببین فلانی برای مصلحت بچه اش ، بعد جدایی رفت و پشت سرشو نگاه نکرد . الان چقدر راحته حتی وقتی که دادگاه تعیین کرده برای دیدن بچش نمیره تا بچه بدون اون راحت بزرگ بشه و فکرمادر عذابش نده . سختمه فکر کردن به این مسئله ... شاید بتونم با خودم کنار بیام و بچمو بذارم و برم و به خوشبختی زندگیم برسم ... شاید ... اما فقط یک لحظه این فکر به سرم هجوم میاره که کودکم به من نیاز داره . به مصاحبت و معاشرت با مادرحقیقی اش که 6 سال براش مادری کرده و در آغوشش پرورونده


فکر اینکه پسرم بزرگ شه و روزی به من بگه که خب سرت کلاه رفت و راحت جداشدی و منو ازت گرفتن ناخواسته ، امابعدش چرا رفتی و یاد من نکردی ؟ چرا منو با زن بابا و پدر همیشه غایبم تنها گذاشتی؟ اگر می بودی شاید شخصیت من اینطوری شکل نمی گرفت ؟ شاید افکارم و سطح فکر و تربیتم بهتر و بالاتر می بود. چرا رفتی و منو با زن بابا تنها گذاشتی ؟ اگر بگه؟ فقط یک درصد اگر بگه ؟ و من جوابی نداشته باشم براش و یا بگم چون دیگران گفتند؟ کی میتونه اینو تضمین کنه که تنها گذاشتن بچم و بریدنم ازش براش بهتره ؟ چرا همه منو توصیه میکنن به این کار؟ حتی خواهرم که ده سال ازم بزرگتره میگه انتقالی بگیرو از این شهر برو ، ومحمد صادق رو فراموش کن. اون بچه خودشونه .بچه همون قبیله.


و بعد اون خواهرم که میگه ؛ نه اون بچه به مادرش نیاز داره . و بعد اینهمه زن که دور وبرم بصورت اتفاقی میبینم و می شنوم که بچه هاشونو بعد جدایی رها کردن به خانواده شوهر و فراموش کردن و راحت میگن بچه خودشون بود ... من چه فرقی باهاشون دارم ؟ دارم خودمو گول می زنم ؟ منم مث همه اون مادرا خواهم شد؟ شاید اونا در ظاهر اینطور میگن. همکارم با سابقه یک ازدواج ناموفق الان با ازدواج دومش مادر یک دختر 3 ساله مانده بعد از طلاق شده است . میگفت که مادرش گفته سالی یکبار میام ببینمش ! و همونم نیومده . چطور؟ یک مادر ؟ مگه میشه ؟ برام سخته باورش ... وقتی یک هفته بچمو نبینم دیگه زندگیم کاملاً و کاملاً از تحرک و نشاط می افته و رسماً رسماً کم میارم و میخوام پاچه ملت ومردم و همکارو رئیس رو بگیرم . من چمه ؟ من چمه ؟

هرهفته رفتن دنبالش و بردن دوباره اش هم چنان انرژی زیادی لازم داره که خدا میدونه . هر هفته یک اتفاق . یه روز همسایه اش منو ببینه واسکنم کنه . یه روز زنش صدای حرف زدنمو پشت آیفون بشنوه و خبرچینی کنه و سیل فحشهاش راه بیافته . یه روز خودش اس بده که ازماشین پیاده نشو بچموتنها بفرست .درحالیکه پسرکم حتی قدش به آیفون نمی رسه که زنگ بزنه . دیدن خونه اش و خونه بچم. کاش می شد برای همیشه ارتباطم با اون مرد تموم می شد .تا آخر عمر دیگه مجبور نبودم شخصیت ورفتار و ادبیات منحصر بفردش در تحقیرم و بی حرمتی هاشو تحمل کنم.ناچارم بخاطر دیدن پاره تنم این خارمغیلان روکه هربار نه تنها پای رفتنم رو که قلب وروحم رو هم شرحه شرحه می کنه تاب بیارم. میبرم تحویلش میدم ...چه واژه سختی، تحویل دادن ...تحویل کی؟پاره تنت


بقیه روزهای هفته وقتی از خیابونهای اطراف خونش رد میشم با خودم فکر میکنم و حیرت میکنم از این ماجرا که در عمقش هستم . همین ماجرایی که بچه من ... فرزند من،که من شرعا ً وقانوناً مادرش و مسئول و یکی از والدینش حساب میشم پشت یکی از همین دیوارهای غریبه ، توی یکی از این خونه های تو در تو ، بچه یکی دیگه ، مال یک زندگی دیگه است و به کس دیگه ای میگه مامان و شب وروز میکنه وروزو شب . بازی میکنه وبزرگ میشه درحالی که من بی خبرم ... سهم من دو روز آشنایی و مادری و 5 روز غریبگی و دوری و فاصله محض !دوخیابون پایینتر مث یک غریبه ساکن همین شهر ازش دور و بی خبر و غریبه . چرا؟