به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد



یادش بخیر روزهائیکه بهترین تفریحم رفتن به باغ بود و میوه چیدن و نشستن لب جوی آب و پاهای خسته رو توی آب خنک و روان گذاشتن ، بردن گوسفندها به دشت بود و رفتن به تاکستان برای انگور چینی و یا عصرهایی که فصل توت بود و دسته جمعی میرفتیم به باغ برای توت چیدن و خوردن . و بعد اومدن به خونه و خالی کردن دوغ تازه از مشک با نعنای کوهی !

یادش بخیر سالهایی که بهترین خوراکم خوردن نوبر سبز بادام بر درخت و شاه توت آبدار بود . عاشق خاک بودم و هستم . عاشق وقتهایی که با  بابا میرفتیم برای برداشت سیب زمینی . بابا بیل میزد و من با پاهای بدون کفش روی خاکهای نرم برگردانده شده با بیل بابا در جستجوی سیب ها میپلکیدم .

 میگفتم ومی خندیدم. خنکای آن خاک مرطوب هنوز در قلب و روحم جریان دارد و خنده های بابا و آن نفس زدنهایش از خستگی بیل زدن درذهنم ماندگار . چه لذتی داشت نگاه کردن به نوک بیل  و انتظار کشیدن برای اینکه ببینی چند تا سیب با این بیل از زیر خاک بیرون می آید .

آنوقت بابا گوشه زمین چاله عمیق و بزرگی میکند که همه سیب ها رو آنجا چال میکردیم و بعد یک خورجین از سیب های کوچک و ریز و بیل خورده را همانجا توی آتش می پختیم و میخوردیم بعنوان نهار چه طعمی داشت طعم خاک و ذغال و آن سیبهای کبابی و نیم سوخته که  بهش میگفتیم سیب کلوخی

یادش بخیر روزهائیکه بهترین و راحت ترین وسیله همان الاغ خاکستری و چموش بابا بود که برای راه های دور سوارم میکرد و خودش افسارالاغ بدست از جلو میرفت و بلند بلند آوازهای قدیمی شو میخوند و من باقدمهای شمرده الاغ روی پشتش اینور واونور میشدم و چه کیفی میداد وقتی خسته از درو برمیگشتیم ، بابا فقط دختر کوچکش را سوار بر الاغ میکرد .

یادش بخیر روزگاری که محبوب ترین عشق ها برایم عشق پدر بود که هرگز از آغوشش دریغ نمیکرد و اگر تب میکردیم  نگرانی اش از مادر بیشتر بود ظهرها که از زمین و باغ برمیگشت روی تشک مخصوص خودش گوشه اتاق  دراز میکشید و بعد من و خواهر بزرگترم به دعوت او هرکدام سر بر یکی از بازوان مهربانش میگذاشتیم و به قصه زنبورها و کلاغ گردو دزد و یا سکینه ورقیه او گوش میکردیم .

 یادش بخیر داستانهای بابا که این سالها آنها را برای بچه های ما تکرار میکند و چقدر اشک میریزم وغصه ام  میگیرد از یادآوری خاطرات گذشته وقتی که شاهد این صحنه ام .

یادش بخیر روزگاری که گواراترین نوشیدنی برایم ،آب قنات بود ٬ زلال وخنک وشیرین ! که از عمق زمین می تراوید . چشمه علی قنبر بود که تا اواخر تابستان میجوشید در دل کوهی .

 من وخواهرانم هراز چند گاه به سراغش میرفتیم و با پیاله کوچکی آرام ، کوزه مان را از آب چشمه پر میکردیم . و به روستا برمیگشتیم . افسوس که حتی آثار آن چشمه زیبا خشکیده است . چشمه ای که با قل قل ظریفی از زمین سخت صخره ای بیرون میزد  و چقدر زلال چقدر تمیز

 

یادش بخیر زمانی که لباس نوام،  پیراهنی بود که مادر از لباس خود برایم کوتاه کرده بود و منه شادمان توی کوچه ها میگشتم و به دخترهای ده نشانش میدادم . روزگاری که بهترین کفشم کفش کهنه ای بود که بابا بارها با ظرافت رفوش کرده بود

باچنان هنرمندی ای ته اش را از لاستیک های کهنه کفی میداد که تا سالها کار میکرد هرچند با تق تقی آزار دهنده . یادم هست حتی تاوقتی دانشجوشدم، کفشهای دست دوز بابا را می پوشیدم .اکثرا میخ هایش لق میشد و درد همیشه من نالیدن از میخ های کفشم بود حتی تا سالها جای آن میخ که به آن خو گرفته بودم، بر گوشه پایم مانده بود .

یادش بخیر روزگاری که نایاب ترین غذا برنج بود . برنج سفید وخالی ! که هرکس میخورد پادشاه بود . بی ارزش ترین غذا ماست وکشک و بادمجان وحالا برعکس

 یادش بخیر روزگاری که پول معنی نداشت . روزگاری که خودم هم باورم نمیشود ولی حتی دروغکی هم نمیگفتم . روزگاری که زرنگ نبودم ... ساده بودم ... روزگاری که جان سخت بودم  و سخت کوش

 روزگاری که جاده طولانی مدرسه را پیاده با همان کفشهای میخ بیرون زده میرفتم و میآمدم. روزگاری که حاضر نمیشدم به انتظار ماشین  سرجاده بایستم و به دورها چشم بیندازم . میزدم به دل جاده و حتی زودتر میرسیدم گاهی .

یادش بخیر روزگاری که از هیچ چیز نمیترسیدم . با وجودیکه دخترنوجوانی بیش نبودم هیچ خطری در ذهن من وجود خارجی نداشت . سالی که مجبور بودم برای پیش دانشگاهی به شهر بروم ، یادم هست هفته ای برای اینکه شب جمعه را درخوابگاه سوت وکور نمانم، سوارمینی بوس شدم تا به ده بروم .

 آن شب ماشین خراب و هوا تاریک شد. بعد از ساعتها که گذشت و راه افتاد فقط تا روستای بالا رفت . آغاز شب بود و من تنها و مصمم درجاده تاریک میرفتم . تنها روشنایی راه خط سفید کنارجاده بود  که مستقیم از روی آن میرفتم تا به ده برسم .

صدای سگ و شغالها از ده متری به گوشم میرسید و سکوت وهم آور شب هم مضاعف بود . من اما اصلا حالی ام نبود که اینجا چه میکنم ؟ ففقط میدانستم که باید بروم باید برسم. میتوانستم روستای بالاتر بمانم و درخانه یکنفر را بزنم تا یا مرا برساند یا به من پناه بدهد اما هم مغرور بودم و هم خجالتی .

وقتی رسیدم به ده همه میدانستند که با ماشین آمده ام و هیچوقت نگفتم که پای پیاده بوده ام .حالا که رسیده بودم چه باک !  و چه طعمی داشت طعم آن چای ایرانی  داغی که در محفل گرم مادر و بقیه بعد از آنهمه دلهره و ترس نوشیدم .

این سالها ازاینکه سوار تاکسی بشوم هم میترسم . ازاینکه شب تاریک بشود و من توی خیابان تنها باشم دلم میریزد . اگر ماشین نباشد احساس درماندگی میکنم  و اگر یکذره پیاده بروم پایم درد میگرد .

یادش بخیر روزگاری که بهترین و دورترین مسافرت رفتن هایم  به روستای بسیارمحروم  زادگاه مادرم بود و دیدن مادر بزرگ نابینا و دختر دایی هایم که همیشه سوغاتی دخترهای دایی شپش سر بود که بعد از برگشتنمان  کار مادر در می آمد تا دوباره موهایمان را تمیز کند .

ساعتها نشستن سرجاده با لباسهای تازه شسته شده و صورتهای تمیز و روسریهای به پشت گره زده و خاک وآفتاب خوردن خود داستانی داشت سراسر لذت .

تااینکه بالاخره وانتی ، نیسانی ، موتوری سربرسد و سوار بشویم وبرویم به آنجا که خیلی دور بود .کوه داشت و خانه مادربزرگ در دل یک صخره بود . چه طعمی داشت  نوازش مادربزرگ و احساس بچه ملوس بودن .

 معمولا سالی یکبارمی رفتیم و چقدر رویاگونه . گاهی اصلاً وسیله گیر نمی آمد و مجبور میشدیم دماغ سوخته برگردیم به روستا تا روزی دیگر .

 یادش بخیر روزگاری که بهترین بازی ما یک قل ودوقل بود . دم غروب میرفتیم  سرکوچه ورودی روستا ... اوایل بهار آنوقتها که گله بره های کوچک به راه میافتاد ، مینشستیم سرجاده و تا بره ها سربرسند ما مشغول بازی میشدیم .

بعد که گله سرمیرسید سروصدا راه میانداختیم وهرکدام بره ها وبزغاله های ترگل و ورگل و تپل شده خودمان که صبح با یک پارچه به گردنشان راهی دشت کرده بودیم، میگرفتیم و به خانه برمیگشتیم .

معمولا بچه های هرخانه سر راه منتظر گله بره های می ماندند .  رمه که مخصوص بزها ومیش ها بود شب میرسید وکسی منتظرش نیود چون دامهای بزرگ راه خانه را بلد بودند  و مستقیم میآمدند پشت در و سروصدا میکردن تا درو باز کنیم .

یادش بخیر هیچ نداشتیم وهمه چیز داشتیم . سختی جان وآزادی روح رو امروز قدرمیدانم.  امروزی که اضطراب واسترس درد بی درمانم است . پول هست ولی صفا نیست  . لباس نو کفش نو  ماشین وامکانات هست اما خنده نیست ، لذت نیست ، عمق وژرفا نیست .

 آن سالها برای لحظه زندگی میکردم ولی حالا برای آینده. آینده ای نامعلوم ! اسیر زندگی ماشینی که فرسنگها از  زلال جوی وخنکای سایه درخت و همهمه گنجشکها در باد به دور است






روزهائیکه خونه سقف گنبدی قدیمی و قشنگمون براثر بارندگی زیاد سالهای دهه هفتاد آوار شد و من به چشم دیدمش ، مجبور بودیم یک خانه نو بسازیم .

آن سالها یک چادر سربازی که بابا از قدیمها  داشت نصب کرده بودیم و توی باغ چسبیده به حیاطمان زندگی میکردیم.

باغ قشنگی کنار خونه داشتیم پر ازدرختهای زرشک وزردآلو  . درب کوچکی از داخل اتاقها  دارد و بسیار زیباست . قبلنا بزرگتر بود بخاطر اینکه خانه های قدیمی مان فضای کمتری از باغ رو اشغال میکرد .

 یکی از همون روزهائیکه توی چادر میخوابیدیم و تازه پی کار کنده شده بود صبح زود قبل ازاینکه آفتاب بزند بیدار شده بودم و توی خاک و خلهای باغ و کرت سبزیجات مادر بالا و پایین میرفتم . دیگران برای رسیدگی به دام ها بیرون زده بودند .

داشتم میرفتم نزدیک خرابه های خانه قبلی و پی های تازه کار شده  خونه جدید . جایی بین این دو تا دیوار قدیم و جدید شکافی ایجاد شده بود که ازش خبر داشتم رفتم سراغش تا اونجا بازی کنم و یا توش سنگ و آشغال بریزم . چیزی که اون روز تو تاریک روشنای صبح دیدم تا سالها بعد باعث کابوسهای وحشتناکی برام میشد .

 اما خب مدتها بود که یادم رفته بود اما یکی از همین دیشبها دوباره به طرز بسیار اسرار آمیزی دوباره به خوابم آمده بود و من عرقریزان بیدار شدم  و بیاد کابوسهای کودکی ام افتادم .

اونجا از بین اون شکاف که زیر سنگ گنده ای بود که بعنوان پی  دیوار کار گذاشته بودند ، یک کله درسته ، کله یک گربه خشمگین سیاه با چشمهای بیرون زده و دهان باز با دندانهای تیز بیرون زده بود و به همان صورت مانده بود . ظاهرا زیر سنگ خفه شده بود و اوستا بنا نفهمیده بود .

آن چشمهای براق و درخشانش و حالت وحشتزده و حمله ورانه آن گربه خشک شده آنچنان قلبم رو فرو ریخت که زبانبند شده بودم و نمیتواستم قدم از قدم بردارم .

 با چشمهای باز ، مستقیم به چشمهای من نگاه میکرد . موهایش سیخ شده بود و  چشم و دندانهایش بیرون  زده بود .تا ساعتی  بعد که با آیه الکرسی خواندن بابا زبانم باز شد نفهمیدم که گربه از قبلاً  گیر کرده و خشک شده .  تازه اونوقت بودکه دیگران رفتن برای دیدنش و تاسف خوردن .

یادش بخیر بارها کابوسش رو دیدم و  جیغ میزدم . کله آن گربه تا  روزها آنجا بود تاوقتی که نمیدانم پدر چیکارش کرد یا شغالها اومدن سراغش وخوردندش . دیگر جرات اینکه بپرسم یا بروم به اون سمت دیوار باغ رو نداشتم .

وقتی میرم خونه بابا و توی باغ میگردم ، به طرز غریبی پاهایم به اون سمت نمیرن .جالبه که اون سمت باغ هم خالی و خشکه و هیچ درخت و بوته ای اونجا  نروئیده . این اعتقاده منه شاید بی دلیل باشه 



دیشب یاد دوتا حادثه تاریخی افتادم که از دوران مدرسه ام در ذهن من ماندگار شد . شاید اصلا اتفاقات خاصی نبودند. اما برای همیشه در ذهن بچگانه ام ثبت شده اند و فراموشم نمیشوند.

کلاس دوم دبستان بودم . خانم معلم غرغرو و بدجنس مون رفته بود برای مرخصی زایمان و ما مونده بودیم با یک سرباز معلم که بتازگی اومده بود به روستای ما هرچند او هم از روستائیان مجاور بود و مردم میشناختندش به اسم سهراب

همان کلاس دوم دبستان از ریاضی بدم میآمد و امتحانات ثلث دوم برگه ریاضی ام آمده بود با یک صفر کله گنده دو گوش . درست یادمه که چند تا تفریق و جمع ساده بود اما من هیچکدام رو جوا ب نداده بودم .

 زنگ تفریح شده بود اما من توی کلاس مثل مجسمه نشسته بودم و مبهوت به برگه ام نگاه میکردم و حتی گریه هم نمیکردم (هیچوقت در طول زندگی برای نمره صفر گریه نکرده ام) بچه ها از کلاس رفته بودن .

 آقا بسمتم اومد و منو برد به سمت  صندلی معلم ومنو نشوند روش و نشست زمین و آروم گفت : ناراحت نباشی ها . چرا جواب ندادی ؟ اشکال نداره . صفرهم قشنگه . و بعد با خودکارش همان صفر را برایم تبدیل کرد به یک گربه  قشنگ

بعد دستش رو پشتم حلقه کرد و کله گندشو آورد جلو و گونه منو بوس کرد و بعد مغنعه بزرگ و کهنه ای که سرم بود و چونه اش رفته بود بالای سرم رو مرتب کرد .

 برگشتم به سمت  پنجره های کلاس که رو به حیاط بود که دیدم یکی از بچه های شر مدرسه از میله های پنجره آویزونه و داره با ولع  توی کلاس رو با چشمهای چهارتا شده دید میزنه . بعد باهیجان پرید پایین و وسط مدرسه می دویدو با صدای بلند داد میزد: آقا ترمه را بوس کرد .آقا ترمه را بوس کرد

آقا منو از صندلی پایین گذاشت و گفت برو حیاط بازی کن . با یک حس گنک از مورد محبت قرار گرفته شدن  رفتم وسط حیاط و گربه صفرم رو به دوتا از  دخترهایی که دوستم بودن نشون دادم .بچه ها دورم جمع شدن وحسودی کردن . چقده خوشحال بودم.

آقا سهراب معلم، سالها بعد ازدواج کرده بود و دوتا دختر کوچولو دبستانی داشت که سرطان گرفت و اون هیکل  گنده و چهار شونه اش درعرض یکماه تحلیل رفت و مرد . دخترانش الان هرکدوم خانم شده ان . هرگز محبت مهربانانه اون روزش رو از یاد نبردم .

نمیدونم علتش چیه که نمیتونم خاطرات زندگیم رو بشکل مرتب بنویسم و مدام از این شاخه به اون شاخه نپرم .بهرحال مهم نیست . چون برای من اینجا فقط محل تخلیه ناگفته هام هستن حالا به هر ترتیب ... ناگفته هایی که شاید یکسال بعد کاملا فراموش بشن .





آب لوله کشی نداشتیم.دختر دبیرستانی بودم که بالاجبار باید برای ظرف و لباس شستن میرفتم سرقنات . بهش میگفتیم کاریز .

 اونروز صبح جمعه بود . چادر گل گلی مو انداخته بودم سرم و روسریمو محکم گره زده بودم زیر گلو . با دمپایی های پلاستیکی که یکی  از بندهاش پاره شده بود و پاهام توش لق میزد .

تشت رویی پر از لباس رو هم زده بودم زیر بغلم و با عجله از لباس شستن سرکاریز برمیگشتم . تشت سنگین بود و لق زدن کفشها هم با پاهای نیمه خیسم ، مزید علت بود .

یادم هست  آنجا سر کوچه کاریز ، تختی از خشت وکاهگل درست کرده بودن که پاتوق خوش نشینهای روستا به اضافه پسرهایی که عاشق چشم وابروی دخترها بودن یا بالاخره از بیکاری اونجا جمع میشدن و تیله بازی میکردن ، بود .

همیشه ازاینکه از جلوی اون جمعیت بیکار رد بشم بی نهایت متنفر بودم . چقدرسختم بود که با دوتا کوزه تو دستم و یا سبد ظرفهای شسته و یا تشت پر از لباس از جلوی اونهمه مرد و پسر رد بشم .

هرچند همه دخترهای ده کل روز رو یکطرف و همان  غروب شدن و رفتن سرکاریز رو یکطرف حساب میکردن .چون بهرحال چشمکی و دیداری با  عاشق دلخسته برقرار میشد .

 اما من نه تنها هرگز طی این سالها یک نیم نگاه به اون خوش نشینان چشم چران نینداختم بلکه همیشه با غضب و کینه ای بی پایان رد میشدم . یادش بخیر.

 اما اونروز مثل همیشه با تشت سنگین و دمپایی های اون شکلی ،  داشتم تند وتند رد میشدم . پسرهای جوان ونوجوان  وسط معرکه بودند و داغ مشغول تیله بازی ،  که یکهو با دیدن من از بازی ایستادن و کنار کشیدند تامن رد بشوم .اما دریغ از بدشانسی من .

از شدت عجله ام یکهو بدون آنکه درست متوجه بشم چی شد یکی از پاهام توی کفش قررررروچچچی کرد و فرررررررت دمپایی از پام درآمد وبجا ماند . 

 دو سه قدم رفتم و بعد که پای نمناکم با خاک کوچه تماس پیدا کرد تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده . عقب که برگشتم دیدم بعله این دمپایی که بندش در رفته بود دو قدم عقب تر از من وسط معرکه تیله بازی بجا مانده و به من دهن کجی میکند .

خدامیدونه مدت برگشتنم به سوی اون دمپایی پاره درمیان قهقهه خنده آن پسرها به کندی قرنها برمن گذشت . بالاخره  ٬سرافکنده و شرمسار با صورت گر گرفته ، دمپایی را به پا کردم و لنگ لنگان و کشان کشان باهاش براه افتادم .

 دلم میخواست بال درمیآوردم تا پرواز کنم یا غیب بشوم و از آن معرکه دور شوم . اما هیچکدام نشد و من از پیچ  کوچه هم که گذشتم خنده پیروزمندانه شان  گوشم را میخراشید .

یادش بخیر چه روز تلخی شد برام. تا چند وقت پوزخند پنهان وآشکار حاضران آن جمع را حس میکردم و میشنیدم و تا ماهها به سرکاریز نرفتم .

 

گاهی اوقات که باخودم میشینم فکرمیکنم . میگم چرا من انقده غمگین بودم و اینقده روزهای سختی رو گذروندم . روزهایی که میتونست برای هرکس بهترین و شاد روزها باشه  برای من در اوج غم و بیکسی و غربت گذشت .

روزهایی که توی اون خوابگاه لعنتی دراوج غصه وتنهایی نشسته بودم تا صبح شنبه بشه و برم دانشگاه . بعد ازاینکه از مطب اون دکتر اومدم بیرون رفتم سراغ کاردانشجوئی .

اونجا برای یک ترم کار و فعالیت مثل کارمندها و خرحمالی به تمام معنی و دستور هر کس وناکس رو چشم گفتن بعد هرترم 45 تومن میگرفتم . که باز کمک خرجی بود و یادمه هر وقت میرفتم روستا به مادر میگفتم من میرم سرکار

وگهگاه یک پنج شش هزار تومنی ، مچاله میکردم که زیاد تر دیده بشه و میگذاشتم تو کیف مادر . مادرم خیلی خوشحال میشد فکرمیکرد که من پولدار شده ام  و توی شهر غریب راحتم .

 یادمه یکبارش نه هزار تومن کل داراییم بود و تو ایام فرجه ها رفته بودم روستا . با مادر رفتیم روستای بزرگتری که مقداری مایحتاج بخریم .

مادر پول کمی داشت و هنوز کلی خرید مونده بود . منم با چه ذوق و شوقی اون نه هزار تومن رو از کیفم درآوردم و به زور به مادر دادم قبول نمیکرد و میگفت براخودت باشه.

 با جدیت مجابش کردم که من پول دارم و اینها رو لازم ندارم . چون خوشحالی مادرم برام یک دنیا می ارزید . بعداً کرایه برگشتنمو از خواهرم قرض کردم .

توی مدت دو سه ترمی که کار دانشجوئی بهم رسید . جاهای مختلف سرمیزدم برای کار . دو سه بار توی کار قطره فلج اطفال دادن ، با مراکز بهداشت کمک کردم .

یکهفته تمام صبح و عصر میرفتم با یک کلمن و یک پوشه بدست . پای پیاده درخونه های مردم میگشتم. با کفشی که پاره بود و جسم خسته ای  که حتی فرصت رفتن به سلف دانشگاه رو واسه نهارپیدا نمیکردم .

 تا وقت شام یکسره کار میکردم و بعد میرفتم دانشگاه . بعد یکهفته هشت هزار تومن دستمزد دادن به من که  چقدرخوشحال بودم و براش نقشه میکشیدم بال درآورده بودم از خوشحالی.

هفته های بعد توی طرح جمع آوری آمار و نظر سنجی برای صدا و سیما کار میکردم . برای هر طرح نظر سنجی که از کله صبح میرفتم تا شب و صد تا فرم رو پرمیکردم چهار هزار تومن میگرفتم . این کار بهتری بود هرچندگاهی صبحهای جمعه مجبور بودم از خوابگاه خارج بشم و پیاده و پرسان پرسان برم به اون منطقه از شهری که نمیشناختم و درخونه های مردم رو بزنم .

خیلی از اوقات آدمهای ناجور میاومدن پشت در و وقتی میدیدن یک دخترتنها درخونشونو زده شروع میکردن به متلک پروندن و باور نمیکردن من از صدا وسیما آمدم .

 همونجا بود که مدیر اون مرکز نظر سنجی از من خواست که یک مطلب بنویسم .چون همون موقع  دوتا مطلب از من در مورد عشق به خانواده توی روزنامه محلی اون استان چاپ شده  بود  کم کم شروع کردم به نوشتن . داشتم برای خودم جای پایی باز میکردم که  پدر ومادرم از اینکه برام خواستگار اومده حرف میزدن . ازدواج مانع شد که به نوشتن و به ادامه کار در صداسیما فکرکنم .