به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

1


امروز صبح رفتم دنبال بچه . محل خونه شو عوض کرده بود . یه جای بسیار دور از شهر . درواقع الان من این ور شهرم و اون اون سر شهر ! رفته به خونه های سازمانی اون اداره ای که یک وعده نماز رو براشون میخونده از سالها قبل . رفتم دم در نگهبانی مجتمع و دیدم که بچه رو از دور گفت بیاد و من ایستادم تا بچم برسه به من . وقتی رسید بغلش کردم و همونجور تو بغلم اوردمش تا ماشین . بعد دیدم اس داده که تو که شخصیت نداشتی ونداری .چرا به فکر شخصیت بچه نیستی که با این کارات هر عوضی می فهمه که بچه طلاقه .... تو لیاقت مادری نداری .... 


 خب من باید چکار میکردم  بچمو حق ندارم جلو مردم بغل کنم . چون نگهبان داره نگاه میکنه . بعدم اونقدر دور بود که اصلا نمی فهمید از کجا میدونست من مادر بچم ... .براش نوشتم چطور تو منو لایق مادری نمیدونی درحالیکه خدا منو لایق دونسته . تو ازخدا عالم تری ؟ لایق مادری اون زن تو نیست که یکبار وجدان وانسانیت به خرج نداد که خودش رو جای من مادر بذاره و بهت بگه که بچه رو بذار بره پیش مادرش . نوشت : زنم فرشته است خدا پدر مادرشو بیامرزه تازه بعد از یک عمر دارم میفهمم زندگی یعنی چی . تو فلان تو بیسار .تو زن نبودی .تو بی شخصیت .تو بیخانواده تو..... همان الفاظ زشت همیشگی ...


 منم دیگه طاقتم تموم شده براش نوشتم تو به اندازه کافی حق الناس به گردنت هست کارخودتو خرابتر نکن برو توبه کن به درگاه خدات .میگه قالو سلاما .... وقتی کم میاره همینو مینویسه . 

اعصابم خورد شده .اومدیم خونه . صبحونه خوردیم . محمد صادق داره کتاب جدایی دایناسورها رو میخونه . راجع به طلاقه . خیلی کتاب خوبیه .یکی از همین کتابهاست که تازه براش خریدم . یه جمله شو میخونه وبعد برام توضیح میده که یعنی چی ! میگه مامان انقده میترسم تو و بابا با هم روبرو بشید میترسم جنگ جهانی باز شروع بشه ... میگم الهی قربونت بشم ما که جنگمون تموم شده و حالا دیگه دعوا نداریم . 





یک ماهی هست که پاره تنم رو ندیده ام . روز و شبها رو در بی قراری  عجیبی می گذرونم . یک بی قراری نامحسوس . پرخاشگر شده ام و از خودم هم بدم آمده . اگر یک لحظه تنها بشینم و به کاری مشغول نباشم سریع یک بغض بد توی گلوم میشینه و دلم میخواد بزنم زیر گریه .. اما نمی دونم چرا مقاومت میکنم . گریه نکردم درحالی که عجیب هوای گریه دارم . من آدم سخت و خشنی بنظر میام . گریه من فقط توی تنهایی های خیلی زیاد هست اونم فقط بخاطر دلتنگی از بچم ... برای چیز دیگه ای گریه نمیکنم و نکرده ام . چندین بار حتی وقت حرف زدن اشکهایم تا زیر مژه هایم سرازیر شده اند اما نگذاشتم که بیشتر ازاین من رو از پا دربیارن . دلم گرفته و اگر بی خیال مقاومت بشم ، همش از خودم می پرسم چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ همان سوال همیشگی ...

 الان فقط می نویسم برای اینکه  واقعا کسی نیست که درد دلم رو بهش بگم و اون منو بخاطر این دلتنگی سرزنش نکنه . همین نوشتن به اشکام اجازه میده آزادانه بریزن بیرون و بغضم رها بشه . دلم گرفته . دلم عجیب گرفته .. خسته شدم از این درد .... دردی که  هم درده و هم درمان . دردی که درمانی نداره جز خودش ...درد دلتنگی بچم ، درد دیدن ساعتی بچم ، درد ندیدنش ، خدایا طبیب این درد کیه ؟... معلقم وسط زمین و آسمون . نه پای رفتنمه و نه پای تاب آوردن این وضع .... هرهفته میگه این هفته میام از سفر ... آخر هفته که میشه بهش اس میدم که اومدی بیام دنبال بچه ؟ میگه نه دو روز دیگه ....  سه روز دیگه .... آخر هفته بعد ... سفرمون طول کشید ...

ومن سکوت کردم ... هفته پیش براش نوشتم خدا تورونیامرزه... من رو ومادری من رو یادش رفته . قلب کوچک بچه نازنینم رو یادش رفته . اون دلش برام تنگ میشه مطمئنم اما از ترس هیچی نمیگه ... اینکه به بچم بگم که اونجا که میره اذیت کنه و گریه کنه و همش منو بخواد تا اونا مستاصل بشن درمورد نازنین مظلوم من جواب نمیده ... با پدری که به راحتی دست رو بچه بلند میکنه ... بچه به اون مظلومی و مودبی من اگر ذره ای مخالفت با اوامر باباش میکرد سیلی و کتک و تحقیر دریافت می کرد چه برسه که الان  بخواد اذیت کنه مادری نداره که حامیش باشه ... چطور طاقت کتک خوردن و اذیت شدن بچمو بیارم ؟. نمی دونم آخرش چی میشه ... اینهمه امید ...به کجا میرسم ؟

 روزهائیه که هیچی خوشحالم نمیکنه و از هیچی لذت نمیبرم . دوست دارم فقط بخوابم و بیدار بشم تا روزی که دیگه همه چیز عادی بشه ...یا من بمیرم ، یا اون بمیره یا بچم بزرگ شده باشه و خودش انتخاب کنه که بیاد با من زندگی کنه .میخوام رها کنم این قضیه رو ... یعنی حرص وجوش خوردن رو کنار بذارم و تن بسپرم به تقدیر ... اما یه وقتایی که اینجوری تا میکنه و بچم رو میبره و انگار نه انگار مادری داره ... دلی داره ، من زندگی برام نمیمونه . زندگی میکنم میام سرکار میرم خونه .سرمو گرم میکنم اما یک چیزی ته دلم داره ناخن به جگرم میکشه ...ساعتی نیست که یاد دردم نیافتم .همش درونیه ، کسی نمی فهمه . کسی نمی دونه چه میکشم و به خودم چی میگم و چطور مقاومت میکنم ؟

شاید فکر میکننن آسونه ! فکر میکنن چقدر راحت کنار اومده ...داره زندگیشو میکنه . این روزا مادرم اومد و رفت . هی گفت زنگ بزن بهش بچه رو بذاره بیاد . گفتم مادر رفته سفر. امروز وفردا کرد تا مادرم رفت ... روز آخری مادرم هی درد منو تازه میکرد که هی پسرکم رو ندیدم . الهی خیر نبینه و ازاین حرفا .... درد خودم کم بود ، باید مادرم رو هم دلداری بدم . میگم مادر تورو به خدایی که میپرستی بسه بذار به درد خودم بمیرم . دست از سرم بردار فکر کن محمد صادقی درکار نیست دیگه ... ناراحت شد . شاید مادرم هم فکر میکنه چون هر دقیقه ناله ونفرین نمیکنم پس چقدر خوشم و بهم خوش میگذره بدون بچم ! اما دیگه حرفی نزد . دوباره خواهرم زنگ زده ازاون سر دنیا که محمد صادق چطوره؟ میگم خبری ندارم انشالله که خوب باشه ... کسی باور نمیکنه که من مادر ، اجازه تلفنی صحبت کردن با بچمو ندارم . چقدر غیر انسانیه . مادرهایی از جنس من در اقلیتیم ... کسی درد مارو نمی فهمه ... کسی این ظلم رو نمی فهمه ..... نقض حقوق بشری که میگن یک مدلش اینجوریه ... داغونم خدا .

میخوام فکر نکنم اما نمیشه . گریه نکردم درحالیکه اگر بخوام گریه کنم یک دریا اشک دارم که بریزم و توش غرق بشم . پسرم رفته کلاس دوم ! و من بی خبرم . حتی نمی دونم براش کیف وکفش درست وحسابی خریده یانه ؟ لوازم تحریر نو داره یا نه ؟ کلاس دوم کجا رفته ؟ چه میکنه ؟ خواهرم براش جامدادی باب اسفنجی خریده گذاشتم رو میز تحریرش . براش ده دوازده تا کتاب داستان خریدم که اگه ببینه  ذوق میکنه . سی دی اسکار و باب اسفنجی و لوک خوش شانس خریدم براش ، دوتا لباس خریدم براش ، کلی خوراکی براش نگه داشتم اما نیست . از اتاقش ، هم بدم میاد وهم به سمتش کشیده میشم .با خودم درگیرم .

 خواهر کوچیکه هم تو این مدت اومده بود اینجا . رفته بود اتاق محمد صادق برای خودش رختخواب انداخته بود خوابید میگه اینجا بوی سادگی و بچگی و معصومیت میده . در کمدشو باز میکنم و سریع میبندم . کتاباشو و اسباب بازیهای و لباسهاشو ... اما سریع میبندم ومیرم . هم درده وهم درمان !  این چه دردیه؟

قراره  فردا صبح برم دنبالش اما حس غریبی دارم . می ترسم بازم بگه هنوز سفرم ! این چه سفری بود ؟ حس میکنم بچم منو فراموش کرده . دیگه اونقدرا مهم نیستم . نقش من روز به روز تو زندگی بچم کم رنگ تر و کم رنگ میشه . یه روزی میشه که اونقدر فکر بچمو عوض میکنن که از من بدش بیاد دلش نخواد بیاد پیش من . نمیخوام اون روزا رو بینم . دلم میخواد یک نفر بیاد فقط بهم بگه یه روز همه چیز تموم میشه ،  می دونم که بیشتر از توانت صبر کردی تو بچه حساس و ضعیف ! مگه تو چقدر خانومه بزرگ و قوی و صبوری بودی که ازت انتظار این  صبوری میرفته باشه ؟ میدونم تو خودتم هنوز بچه ای پر از احساسات کودکانه . اما زندگی برات این لباس بزرگ وسنگین غصه رو برید و دوخت و تنت کرد ؟  میدونم خیلی داری صبوری میکنی . اما تموم میشه زود هم تموم میشه ... دلم میخواد یک نفر بهم اطمینان بده که تموم میشه این روزا ... خودم که افتادم وسط راه و دارم کم میارم .دارم غرق میشم وکسی صدامو نمیشنوه . کسی صدامو نمیشنوه؟.