به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

41

اولین نوشته ام در سال 1394 ...

 

 هرچند کماکان حس نوشتنم نمیاد ... نمی دونم منتظر چی هستم ؟ حالت انسان معلقی رو دارم که هیچ کنترلی بر روز و روزگارش نداره ... خوبم می گذره اما فقط روزمره گی می کنم . از برنامه هام نه دکترا مجاز شدم و نه لاتاری ! اما از خونه ای که خریدیم راضی ام و از لحظه ای که از اداره به خونه میرسم خیلی آرومم .

 

 وقتایی که احساس خود دوست نداشتن می کنم بدترین گرفتاریها را برای خودم درست می کنم .الان افتادم رو دور باطل همین حس و گرفتاریهای متعاقبش . هر چی از دنیا و ادماش فاصله می گیرم ... دنیا و آدماش به من نزدیکتر و مزاحم تر میشن ... نمی دونم چه درسی باید بگیرم از زندگی که هنوز یاد نگرفتم تا مشکلات احمقانه ام تموم بشه .

 

پسرکم هم خوبه ... توی این دوسه ماه دچار آبله مرغان شد و خیلی سخت گذشت . فرستادنش ؛ پیش من بود ... اصلاً و ابداً طاقت تب و درد و ناراحتیشو نداشتم علی بدادم رسید . روزی که صادقو با اون صورت و بدن پر از جوش دیدم ، خودم هم بشدت دچار تب و لرز و ضعف شدید شدم و افتادم ... علی دوتامونو پرستاری می کرد ... صادقو می برد حموم و بهش مسکن داد و سوپ درست کرد و کلی کار دیگه .... مواظب سرما و گرمای بدنش بود و من از ته دل خیالم راحت بود که علی بهش می رسه ... ده روزه سختی بود اما گذشت ... فقط فهمیدم مدیریت بحرانم بسیار ضعیفه و بشدت زود از پا درمیام ... 

 

این مدت یه ده کیلو وزن کم کردم و شاید بخاطر همونه که مدت یکی دوماه گاه و بیگاه هرچند روز دچار افت فشار و ضعف و تب و سردرد و سرگیجه بودم ... ترسیدم که چیز خاصی باشه آزمایش دادم چیزی نبود . اما همین ضعف جسمانی باعث شد افسردگی هم سیطره شو بر روحم گسترش بده و من بیشتر اوقاتم رو در یک لونه که برای خودم توی اتاق خواب درست کردم بگذرونم ... البته اینجوری از تنهاییمم لذت می بردم و بیشتر با خودم فکر می کردم . صادق هم که میاد خیلی دوس داره بیاد تو لونه من با کتابای عزیزش و مطالعه کنه ویا بیصدا با تبلت بازی کنه و بخصوص توبغل من باشه و هر از چند گاهی وسط کتاب خوندنمون آروم بگه : مامان ! منم بگم ؛ جون مامان یا هوووووم ... بـــــعد یه جوری نامفهوم و خجالتی و تند بگه : دوستون دارم .... اذیتش می کنم میگم چیییی؟؟ باز دوباره مجبور میشه بگه : دوستون دارم. و دوباره و دوباره و دوباره و من سرشار از خوشی و شکر میشم از مادر همچین فرشته ای بودن ...

 

کلی هم کتاب خوندم هرچند اسماشون یادم رفته ولی واقعاً لذت بخشه وقتی از سرکار میری خونه . اینترنتو و گوشیتو خاموش کنی و کتاب عزیز و دوس داشتنیتو دستت بگیری و بری تو لونه ات و غرق کتاب بشی .... در حال حاضر دارم کتاب داستانهای  کوتاه ده جلدی آنتوان چخوف رو برای بار دوم می خونم .  

 

اون کتابایی که یادم میاد :

کتاب سه جلدی  دارا و ندار از ایروین شاو  بسیاااااار عالی بود

کتاب روزهای برمه از جورج اورول  عاااالی بود

کتاب بر باد می رود ( ادامه بر باد رفته ) نوشته آلیس رندال که البته زیاد جالب نبود .

کتاب تالار گرگها  از هیلاری مانتل بسیار عالی

کتاب نورثنگر ابی از جین استین .... ای بدک نبود . تم کتابهای جین آستین که مشخصه ولی خب چون عهد کردم همه مجموعه رمانهاشو بخونم اینم خوندم .

کتاب بازگشت بومی از توماس هاردی  لذت بردم ازخوندنش

کتاب هواردزاند یا "درخت و خاطره"  از ادوارد مورگان فاستر  درواقع چرت و پرت بود فقط درجستجوی یک پایان خوب خوندمش  که نداشت .

کتاب بودنبروک ها از توماس مان ... جالب بود زوال یک خاندان انگلیسی رو روایت میکرد.

کتاب محبوس از  کورت ونه گات : باوجودی که اولش یه کم اراده می خواست ادامه دادنش ولی بازم جالب بود .... داستان یه مرد عجیب . داستان متفاوتی بود.

کتاب به دور از مردم شوریده  از توماس هاردی . خوب بود .

کتاب اگنس  از پیتر اشتام ... اینم چرت بود

کتاب مراسم تشییع از ماری رنولت  خیییلی خوب بود.

کتاب "داستان همیشگی" از  ایوان آلکساندروویچ گانچاروف خیلی جالب بود .... با موضوع  زندگی با عشق یا بدون عشق ؟   لذت بردم

کتاب گذر قصر از نجیب محفوظ نویسنده معروف مصری رو هم گرفتم هنوز نخوندمش .

کتاب شرق بهشت از جان اشتاین بک معروف.... هم در انتظار خوندن بعد از آثار آنتوان چخوفه

الان رفتم از تو حساب کاربری کتابخونه لیست کتابهایی که خونده بودمو برداشتم .اینا مال سال 94 بود تا الان ... نوشتم که یادم بمونه چه کتابهایی خوندم ...

 

شوهر سابق هم هی اس میده که من می خوام انتقالی بگیرم برم بیرجند ... بیا صحبت کنیم . بیشترین اعصاب خوردی رو این بشر برام ایجاد می کنه .مزخرف اصلا راجع به بچه حرفی نداره وفقط می خواد چرت و پرت بگه ... می خواد ببره بچه رو و میل قلبیش اینه که بچه رو فقط تابستونا بفرسته پیش من ... من هنوز با خودم درگیرم ... فعلا که با انتقالیش موافقت نشده . می ترسم طاقت دوری بچمو نداشته باشم می ترسم خیلی سخت بگذره.

 

چکار کنم ؟ 500 کیلومتر راهه الکی که نیست .گاهی میگم به درک منم انتقالی می گیرم از این شهر میرم . وقتی بچم نباشه اینجا برام مثل غربته . اگر بخواد کاری کنه فقط تابستون بچه پیشم باشه انتقالی میگیرم واسه گیلان که برای کار علی بهتره چون اونجا سابقه کار داره . اما علی میگه دندون رو جیگر بزار هیچ کار عجله ای نمیشه . باید ببینیم اون چیکارمیکنه  . شاید بچه رو کلاً گذاشت اینجا ....

 

مسئله اینه که من میتونم انتقالی بگیرم و برم بیرجند ولی علی نمی تونه ... مگر اینکه قید خیلی چیزا رو بزنیم و ماهم بریم بیرجند دنبال بچم .... چقدر سخته ... وقتی پای بچه در میونه هیچ وقت رهایی نداری از استرس ... انگار اون زندگی همیشه دنبالته و ول کن نیست . هر روز یه مسئله جدید پیش میاد ... نمی دونم وقتی پسرم 15 سالش شد چه حال و روزی خواهیم داشت و بچم به چی فکر خواهد کرد ...

 

فعلا که آبجیشو خیلی دوست داره و وقتی بحث اینجا و اونجا میشه میگه : اونجا آبجی دارم و حیاط و پارک و دوچرخه ... اینجا هم مامانم و کتابهام و تبلتم ...از هیچکدوم نمی تونه دل بکنه .( همین هفته خوندن کتاب ده جلدی خاطرات یک بچه چلمن رو تموم کرد ) البته درکش میکنم ولی وقتی فکر می کنم که چرا باید اینجوری میشد که بچم خونه بدوش هی از اینور به اونور بره داغون میشم .

بچه هایی تو شرایط صادق رو که می بینم خداروشکر می کنم که صادق تو بهترین شرایطه . از اونجا هم راضیه و اینجا رم دوست داره ... ولی بعد چی ؟

 

نمی خواستم ... من هیچوقت اینو برای پاره تنم نخواستم ... وقتی رفتم ... هنوز به طلاق فکر نمی کردم ... می گفتم کج دار و مریز ادامه می دیم مثل 9 سال گذشته ... ولی اون همه برنامه هاشو ریخته بود ...

 

پسرکم،چندسال دیگه که بزرگتر بشه ، نوجوان بشه ،چه احساسی خواهد داشت از این بابت ؟ نگرانم ... سعی می کنم به آینده فکر نکنم ...

 

 اما به صادق میگم که من هرگز تنهاش نذاشتم و نمی خواستم تنهاش بذارم ولی همه شرایط دست به دست هم دادن که به راحتی اونو از من بگیرن ...

 

وابستگی روحی و روانیم به اون زندگی ذلت بار و شرایط بد که ضمیر ناخودآگاهم منو لایق موندن توش میدونست باعث شده بود هرگز حتی به طلاق بطور جدی فکر نکنم چه برسه به رها کردن بچم ...اینها اعترافه! اعترافاته یک فریب خورده ساده لوح !

 

که حتی با وجود تلنگر نهایی خیانت اون و دوستم بهم باز هم فقط به مدتی دور بودن از اون زندگی راضی بودم تا هضمش کنم ... نمی دونستم رفتنم همان و کشوندن شوخی شوخی من به محضر طلاق توافقی و گذشتنم از همه چیز (به امید برگشت) و بعد مراسم ازدواجش و... چه بازی بدی خوردم ... چقدر اعتماد داشتم و چقدر همه رو مثل خودم می دیدم !

 

 



عکس:

اینجا مریض بود


اینجا تو کلاس نقاشی در حال کشیدن تابلوش


این اولین تابلوش 


این دومین تابلوشه 


اینجا در مسیر برگشت از کلاس نقاشی 


اینجا هم همین هفته پیش تو پارک 




بعداً نوشت : امشب نتایج دکترای آزاد اومد و من دعوت به مصاحبه شدم باید برم تهران