به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

40

صادق همش میگه : مامان خوشبحالتون ! میگم چرا ؟ میگه : چون بزرگین . مجبور نیستین مشق بنویسین . مجبور نیستین همش زود بخوابین ... با گوشی بازی نکنین ... 

ای وای من ... چی بگم بهت مامانی که یه روز دوباره حسرت این بی دغدغگی رو می خوری .... بزرگ نشو کوچولوی من که دنیای آدم بزرگا دنیای پر از نگرانیه .... دنیای سراسر استرس .... شبا خوابش نمیبره میگه مامان بهم قرص خواب بده ! 


بازم بهت چی بگم پسرکم که برات زوده قرص خواب بخوری .... خدا نکنه روزی بیاد اونقد دنیا و آدماش بهت ظلم کرده باشن... اونقدر اعصابت ناتوان باشه و اونقدر استرس به وجودت چنگ انداخته باشه که مجبور بشی قرص خواب بخوری .... 

تو بچگی کن مادرکم .... تو بچگی کن و بذار غصه ها برای من باشه ... که نمی خواستم تو رو تنها بذارم ... که از تو دورم و برای دیدنت اجازه می گیرم : اجازه هست ؟ اوایل چقدر سختم بود گفتن و نوشتن این درخواست ! اما حالا عاجزانه می نویسم ... اجازه هست صادق امشب پیشم بمونه ؟ اجازه هست ببرمش سفر ؟ اجازه هست ؟؟ و این ارضاش می کنه که منو خورد کرد .... بالاخره تحقیرم کرد ...

دیگه نمی خوام هرگز بچه دیگه ای رو به این دنیا بیارم. این دنیای بی ارزش ... میدون جنگ ... لذتهای زودگذر ...غصه های موندنی ...  چرا دوباره بچه دارم بشم؟ مگه قراره خودم چقدر زنده باشم ؟ یکی رو می خوام از خودم حمایت کنه ... دیگه توانش رو ندارم با این استرس که هم خونه دائمی روحم شده مسئولیت بپذیرم . حالا که آگاهم دیگه این کارو نمی کنم ... 


این روزاست که هیچی شادم نمی کنه .... علی میگه من زندگیمو میدم که تو فقط بخندی .... با انگشت لپامو می کشه و خنده اجباری ای رو به صورتم تحمیل می کنه ... فقط اینطوری باش ! .... نه آشپزی کن نه کار خونه .... دست به هیچی نزن فقط بخند .... چطور؟؟ این روزاست که من یه بازندم ... مرده متحرکی بیش نیستم .


آهای اونی که داری اینو می خونی .... نوشته هامو می خونی .... تو نمی دونی من علاوه بر درد ندیدن بچم چه مشکلاتی دارم .... اون مشکل بزرگ .... به علاوه محل کارم .... غصه هام برای مامان و بابا و خواهرم .... و.... آه که گفتنی نیست .... پس منو قضاوت نکن .... تو هیچی نمی دونی تو دلم چی می گذره .... یادت باشه اینجا هم برای دل خودم می نویسم که بعدها یادم بمونه این روزا چه حس و حالی داشتم ... 

صبا که میام اداره مسیر راهو تو ماشین تک تک نعمتای خدارو با صدای بلند برای خودم تکرار می کنم که ناشکر نباشم .... همش میگم خدایا شکرت بخاطر سلامتی و امنیتم .... بخاطر شغلم ... بخاطر پسر سالم و باهوشم که هر هفته می بینمش .... بخاطر شوهر خوبم .... بخاطر این ماشین زیر پام ..... بخاطر اینکه می تونم راه برم .... بخاطر اینکه نونی تو سفرمه .... و سقفی بالای سرمه ... خدایا شکرت ... ولی روز به روز بیشتر در خودم غرق میشم ... یعنی زیاده خواهم ؟ 


به این نتیجه رسیدم که برای ضربه نخوردن از آدمها باید دور شد یا رویین تن شد یا یه سپر دفاعی نامرئی داشت ... اینه که دورشدم و دور شدم و حالا وسط یه بیابون سرد و تاریک و طوفانی تنها گیر افتادم ... اما بازم دارم میرم . دارم دورتر میشم ... دیگه به هیچکس نمی تونم اعتماد کنم ... اعتمادهای احمقانم منو به این روز انداخت ... می خوام یه سپر نامرئی داشته باشم که هیچکس منو از اون ورش نبینه .می خوام پیله تنگ تری بتنم .... 


اینه حال و روزم تو روزای آخر سال ... امسال بخاطر فوت شوهر خواهرم سفره هفت سین نمی ندازیم .... طاقت روبرو شدن با خواهرم رو هم ندارم ...  دلم میخواد برای غصه های خودم گریه کنم تا رنج تنهایی اون و یتیم شدن بچش .... 

نظرات 4 + ارسال نظر
ﺳﺤﺮ 25 اسفند 1393 ساعت 05:04

ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺧﻮاﻫﺮﻛﻢ ﺑﺬﺭﻱ ﻛﻪ ﻛﺎﺷﺘﻲ ﻧﻬﺎﻟﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ ﻭﺭﻭﺯﻱ ﺩﺭ ﻧﻮﺭﻭﺯﻱ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮاﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﺯﻳﺮ ﻧﻮﺭ ﺁﻓﺘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺑﺪاﻥ ﺳﭙﺮﺩﻩ اﻱ
ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﻋﺰﻳﺰﻛﻢ ﺧﺪا ﻣﻴﺒﻴﻨﺪ و ﺻﺒﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺯﻳﺮا ﺑﻬﺘﺮ اﺯ ﻣﺎ ﻣﻴﺪاﻧﺪ و ﺑﻴﺶ اﺯ اﻥ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﻴﻢ اﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺧﻮﺩ اﺳﺖ
ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺭﻭﺯﻱ ﺧﻮاﻫﺪ اﻣﺪ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻬﺎ ﻓﻘﻄ اﺯ اﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ و ﺷﻜﺴﺘﻨﻬﺎ ﻧﺼﻴﺐ اﻥ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻓﻠﺐ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﺭا ﺷﻜﺴﺖ

صدف 25 اسفند 1393 ساعت 00:24

عزیزم سخته ،منم با پسرم هستم وپسرم مرتب میپرسه مامان ما امسال عید خونه کسی میریم ،کسی خونه ما میاد یانه
پدر نامردش بلا تکلیف مارو ول کرده رفته و من مثلا از همه پنهون کردم ،ولی میدونم که همه خبر دارن
منم دلتنگم ،خدایا خودت دم عیدی دل مارو شاد کن ،خدایا واسه کرم تو که این خواسته ناچیز بنده هات چیزی به حساب نمیاد .دعا میکنم صادق گلت سر سفره هفت سین بغل دستت باشه ،خدارو شکر کن علی آقا رو داری

هانیه 24 اسفند 1393 ساعت 19:57 httip://

ترمه نازنینم چقدر پستهات غمگینن ...خدا رحمت کنه شوهرخواهرت رو ... گفتی آدم خوبی بوده... واقعا کارهای خدا حیرت انگیزه... مرد خوبی مثل اون خدابیامرز انقدر. زود از پیش زن و بچه دوسالش پر میکشه اونوقت یه رذلی مث شوهر سابقت راس راس باید راه بره و یه زن معصوم رو عذاب بده
بگذریم
عزیزم از ته دل برات آرزوی صبر و آرامش میکنم ... به امید روزهای خوش وصال همیشگی مادر و پسر

پونه 24 اسفند 1393 ساعت 10:49

عزیز دلم !
از قضاوت شدن نترس عزیزم . مهم نیست دیگران چه فکری می کنن . مهم اینه که تو در مورد خودت چه فکری می کنی . به خاطر پسرت و همسر مهربونت شاد باش عزیزم .
امیدوارم خدا به دل خانوم همسر سابقتون بندازه واسه راحتی خودش هم که شده شوهرش رو راضی کنه بچه رو به شما بده . از ته ته دلم دعا می کنم یه روز بیای بنویسی صادق قراره با شما زندگی کنه .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.