به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

42

دیروز بود که sms داد که من دارم میرم . ظاهراً انتقالیش جور شده! به همین راحتی .... 

فصل جدیدی توی زندگیم شروع میشه . فصل دوباره دور شدن از پاره تنم ... نمی دونم چیکار کنم ؟ از دیروز چنان بیقرارم که  مثل یک دیوانه ای بی آزار با خودم حرف می زنم ... اونقدر فکر کرده ام که مغزم در حال ترکیدنه ... بهم میگه تو هم انتقالی بگیر .... نمی تونم!  به هزاران دلیل. در عین حالی که به هر حالتی فکر کردم و شرایط رو سنجیدم . باید چیکار کنم .... 

خودم رو با خوندن کتاب از فکر کردن منصرف می کردم ولی به محض اینکه سرم رو از کتاب در میاوردم  ناخودآگاه  ناله میکردم : حالا چیکار کنم ؟ خدا حالا چیکار کنم ؟  دلتنگی به کنار ... حس مسئولیت و نگرانیم بابت تربیت بچه رو چیکار کنم ... 


علی میگه حرف حسابش چیه ؟  میگه چیکار کنی ؟ و من نمی تونم بهش بگم که حاج آقا اصرار دارن یک جایی همو ببینیم راجع به بچه صحبت کنیم ... هرچی توی اس بهش میگم آخه این غیر ممکنه و حرف بزن مث آدم که من چکار کنم و تو واقعا قصدداری چیکار کنی ؟ میگه نه حضوری باهم حرف بزنیم ... 


 اونقدر فکرکردم و شرایط مختلف رومجسم کردم که خدامیدونه چقد سردرد گرفتم ...آخرش فقط به نق نق زدن و ناله های یواشکی با خودم ختم میشه ... از علی هم ناراحتم ... میگه برای بچه خودتو به آب و آتیش نزن ... دو روز دیگه بزرگ میشه و نه تورو می خواد نه باباش رو ... خیلی از حرفش ناراحت شدم ... میگه بچه رو نمی تونی عوض کنی یا رو تربیتش اثر بذاری ... اون 15 سالگی هرکار دلش بخواد میکنه و از امر و نهی فرار خواهد کرد ... سرش جیغ زدم که خب اصل هم همینجاست می خوام الان که زمان بچگی و تاثیر پذیریش هست کنارش باشم تا نتونن مغز بچمو شستشو بدن ... این اواخر پسرم میگه مامان می دونی می خوام چیکاره بشم: دکتر ، مهندس یا آیت الله ! خدایا من دق نکنم و زنده بمونم، نبینم که پسرمو بفرسته حوز ه علمیه ... هیچ بعید نیست !


باور اینکه این دوران خوب من رو داره دستی دستی بخاطر زن عزیزش که زاهدان رو دوس نداره و رفته رو مخش که بریم شهر خودمون برای من تموم میکنه سخته ... دورانی که لااقل اخر هفته هاش پسرکمو می بینم و روش نظارت دارم دیگه نخواهد بود....


خیلی حرف دارم خیلی خیلی ... درد دارم و هیچ همدردی ندارم . 


حالت اول شکایت به دادگاه و دادگستریه که کاری بیهوده و عبث هست چرا که با اون سیستم نوبت دهی 6 ماهه و 9 ماهه و یکساله و بعد طرز فکر قاضی های انسان نما و بی وجدان ره به جایی نخواهم برد ... نهایت خواهند گفت اون تا نصفه راه بچه رو بیاره و تو هم تا نصفه راه برو و بچه روتحویل بگیر و موقع برگشت هم به این طریق .... تازه اونم اگر در نهایت عدالت بخواد بگه که این کار نه عملی و نه شدنیه ... 500 کیلومتر راه رو .... خدای من ...می دونم که اون آخونده هم بیشتر تحث تاثیر پدر مردسالار و قلدرش هرگز نخواهد گذاشت نوه پسریشون در دست مادرش باشه و زیر نظر ناپدری ! خودش رو که  50 -50 حس می کنم می تونم تحت تاثیر بزارم ... 


خب راه دیگه هم اینه که من و علی بریم بیرجند... من انتقالی میگیرم ولی علی که کارش دست خودشه بیکار میشه و یا حداقل بدلیل این که سابقه و شهرت و جاافتادگیش در اینجاست ؛ توی بیرجند تازه کار حساب میشه. بیرجند هم شهری نیست که شغلش در اونجا ادامه پیدا کنه احتمالش ضعیفه .... درواقع همه جزئیات رو نمیشه نوشت ولی علی به احتمال بالا بیکار میمونه و حداقل3-4میلیون دریافتی زندگیم کم میشه که با احتساب اینکه می خوام دکترای آزاد بخونم دیگه از پسش بر نخواهم اومد باتوجه به اینکه بتازگی خونه خریدیم و هیچ پس اندازی ندارم و دریافتی حقوقم هم بسیار ناچیزه .

 هرچند علی بشدت این گزینه رو حمایت میکنه و میگه اگر تو بخوای من میام بیرجند ... که من اصلا حاضر نیستم شوهرم بیاد اونجا شهر زادگاهم که تو هر کوچه و خیابونش یه آشنا و همسایه و فامیله همه ببیننش و بگن دکترش بیکاره یا داره کاری رو غیر مرتبط با تحصیلات دانشگاهیش انجام میده ... 


اصلا غرورم اجازه نمیده پیش اون باجناقهای بیکاره و علافش اونجوری باشه .... گذشته از این مسائلی هست که نمیشه گفت و انتقالی من رو بصورت زندگی متاهلی و کلاً از زاهدان کندن و فروش خونه و رفتن به بیرجند رو غیر ممکن می کنه . علی رغم اینکه اگر تو مصاحبه دکتری قبول بشم همین دانشگاه زاهدانه و اگه برم بیرجند باز باید رفت وامد کنم برای دانشگاه که هزینه هام دوبرابر میشه . 


حالت سومش هم اینه که من تنها انتقالی بگیرم بیرجند و برم اونجا زندگی کنم خونه بابا و یا حتی خونه خواهرم که همسرش فوت شد و یا حتی خونه مستقل بگیرم که  اینم علاوه بر اینکه مورد مخالفت شدید علی قرار گرفت که خب تا کی ؟ تا چند سال ؟ من تنها زندگی کنم و تو تنها ؟ ... می مونه مسئله مردم و فک و فامیل فضول و بیرجندی های سنتی که منو ببینن تنها از شوهرم اومدم زندگی می کنم هزار تا شایعه پشت سرم درست می کنن ... حتما این زندگیشم خراب شده یا داره طلاق می گیره یا چرا شوهره نیومده ؟ یا چرا بچه دار نشده . پس معلومه می خواد دوباره طلاق بگیره و از این حرفها .... خدای من 


حالت چهارم هم اینه که من همینجا زاهدان بمونم و به اخونده بگم که کل تابستون بچه پیش من باشه و در طول ایام تحصیلی هم امکان تماس تلفنی با بچم رو در هر ساعت شبانه روز داشته باشم و هر ماهی  یا دوماه یکبار برم بیرجند و اجازه داشته باشم بچه رو ببرم خونه بابام و دلتنگی رو رفع کنم ... که خود این مسئله هم اگر قبول کنه و اجازه بده باز به این راحتی نیست ... 


مسلما اونجا اون بیش از پیش تحت سلطه خانواده بد ذاتشه و اونها اجازه نخواهند داد که کل تابستون رو بچه پیش من بمونه . و یا هر وقت دلم بخواد برم ببینمش چون اخو نده  بشدت دهن بین خواهرا و پدرشه ! تازه این حالت مسئله دلتنگی خود بچه رو هم در پیش داره که تمام تابستون پیش من باشه دلش برای آبجیش تنگ خواهد شد که نمی دونم قابل پیش بینی نیست که چقدر زمان برای رفع دلتنگی نیاز داشته باشه و آیا همین بهانه ای نخواهد شد که بچه رو دیدن آبجش بفرستم دیگه نزارن ببرمش . 


دلیل دیگه ی بلاتکلیفیم همین مسئله است که حالا بعد گذشت چهار سال از طلاق ما شرایط یه جوری شده که صادق به هر دو جا علاقه داره و هرچند از پدر و مادر اونجاش دل آنچنان مشتاقی نداره و بیشتر وقتا از اینکه شده چند روز بابا رو نمی بینه و تمام روز با مرضیه است اظهار شکایت کرده ، ولی از وقتی آبجی دار شده قشنگ حس می کنم که اونجا رو دوست داره و اگر مدتی طولانی پیش من می موند اظهاردلتنگیش برای آبجی اش رو می دیدم و اینکه می دونم حتی از 15 ساله هم بشه و قاضی ازش بپرسه دوس داری با کی زندگی کنی .... احتمالاً بچم بخواد هر دو جا باشه ...


 البته هیچ چیز قابل پیش بینی نیست ... تا 5 سال بعد شاید همه چیز تغییر کنه . اخلاق وتمایلات بچم و یا شرایط من ... شاید تونستم برم بیرجند یا اشتیاق فعلی بچه به آبجیش کم بشه تا 5 سال بعد ... نمی دونم واقعاً قراره تا 5 سال بعد زنده باشم؟ .... اینها رو برای خودم می نویسم که یادم بمونه چقدر فکر مغشوشی دارم و چقدر بلاتکلیف و نگرانم ....


نگرانم از اینکه از بچم بگذرم و از حقم بگذرم و بعد 7 یا 8 سال بعد یه جوونی بیاد بهم بگه مادر ،که اصلا نشناسمش و رفتاراش رو چنان تغییر داده باشن که برام مایه عذاب باشه ... می خوام تو هر لحظه تربیت بچم حضور داشته باشم این عدم حضور منو بیشتر از دلتنگی نگران می کنه ...

 آخه می دونم اونا چه خانواده ای هستن...همین الان پسرم به لهجه مرضیه ، نامادریش حرف میزنه که این خیلی برام زجر آوره گاهی می بینم حرفهایی از دهنش میاد که رنگ وبوی فرهنگ اونا رو میده ... هرچند بروز نمیدم و سعی میکنم با خوشرویی بهش بگم که اینو نگو بجاش این کلمه رو بگو ! ولی از درون عذاب می کشم که پسرم زیر دست یه زن بی سواد بزرگ بشه .


عذاب می کشم ... قبلا هم عذاب کشیدم ازتفاوت فرهنگی با خانوادشون ... و الان پسرکم بدون حضور من دمخور اونا میشه ....  اگر ازدواج نکرده بودم میرفتم دنبال بچم تا ناکجا آباد.... ولی حالا باید ملاحظه زندگی متاهلیمم بکنم .... یه بار تو عصبانیت به علی گفتم کاش تو بجای شوهر خواهرم مرده بودی ...  گفت اگر خیلی دلت میخواد میرم خودمو می کشم تا آزاد بشی. اینم اختلافات ما ....

خدایا یه راهی باز کن ...یه راهی که من فکرم بهش نرسیده باشه ... کاش هرگز ازدواج نمی کردم خیلی پشیمونم از ازدواج ... قبل از اون پشیمونم از مادر شدن که البته اون زمان تقصیری نداشتم .عقلم نمی رسید ولی تو 30 سالگی که عقلم می رسید؛ بخاطر بچم نباید ازدواج می کردم . نباید. نباید. نباید


برای اینکه منو راهنمایی کنین نظرات رو باز می زارم.ببخشید که پست قبلی رو بستم . 


کتاب گذر قصر از نجیب محفوظ رو هم الان تموم کردم ... این دوسه روز تعطیلات از خونه جم نخوردم حتی تا سر خیابون هم نرفتیم ... درباره کتاب هم بگم که الکی به یه نویسنده مسلمان جایزه نوبل نمیدن...کلی افشاگری کرده بود و یه داستان تقریبا فلسفی بود یعنی داشت یه چیز رو ثابت میکرد به خواننده 

 در واقع راجع به یه مرد مسلمان و خانواده اش در مصر در اوایل قرن بیستم ... از نظر من که بسیار حرص در بیار بود بخاطر قلدری بیش از حد مرد کتاب و ضعف و عجز و لابه زنه کتاب .... متنفر شدم از هرچی مسلمو نیه . برید این کتابو بخونید خواهش می کنم.... اگر گیرتون نیومد دانلودش کنید . می خوندمش انگار فخش می دادن به من بعنوان یه زن !


 نمی دونم چطور روزنامه گاردین و نیویورک تایمز در رده کتابهای داستایوفسکی قرارش داده بودن و اونو شاهکار ادبی قرن نامیده بودن !


کتاب شرق بهشت از جان اشتاین بک رو هم وقتی شروع کردم فهمیدم قبلا خوندمش بنابراین گذاشتمش کنار . داستانش عاااااااالیه ولی بسیااااااااار طولانی . فک کنم هزار و خورده ای صفحه است .راجع به فقر و فرهنگ مهاجرهای ایرلندی به امریکاست .



نظرات 14 + ارسال نظر
صحرا 20 خرداد 1394 ساعت 10:55

ترمه جان تازه امروز نوشته هات رو خوندم. عزیزم دوستان همه گفتنی ها رو گفته اند. به نظر من حتما شوهر سابق حرفی برای گفتن داره. با هماهنگی شوهرت برو ببین حرف حسابش چیه. یه کم از این حالت مظلوم نما در برابرش خارج شو. شاید توی واقعیت خیلی موانع وجود داشته باشه اما اینکه جلوش خودتو یه آدم بازنده نشون بدی بدتر باعث می شه دور برداره. بگو بچه رو بذار پیش خودم گاهی میارمش ببینیش. نه اینکه بخوای ازش خواهش کنی. اینطوری بیشتر اذیتت میکنه. حالا یا قبول میکنه یا نه. اگر قبول نکرد می تونی حداقل ماهی یک بار بری و پسرت رو ببینی. اینکه میگی می خوای توی تربیتش دخیل باشی تقریبا ناشدنیه ترمه. برای خودت هدفهای سخت نتراش. تو تلاش خودت رو بکن اما اینکه بخوای اون از اون طرف تاثیر نگیره محاله. سعی کن واقعیت رو اونطوری که هست قبول کنی

ممنون عزیزم . امیدوارم زودتر از سفر برگرده تا برم بینم چی میشه .

من جلوش مظلومیت نشون نمیدم فقط حرف بچه رو می زنم و نیاز اون به مادر رو و اینکه اشاره میکنم صادق وقتی بزرگ بشه تورو مقصر می دونه که از مادر جداش کردی و اینجوری تحت تاثیرش قرار میدم .
واقعا راست میگی هدفهای بزرگ نتراش... اما چه کنم دست خودم نیست . این منو بیشتر از هر چیزی به هراس می ندازه که تو تربیت بچم دخیل نباشم خودتو جای من بذار یه لحظه ...

نیکو 20 خرداد 1394 ساعت 03:07

سلام ترمه جان من هم بار اوله که برات پیام میگذارم ولی همیشه نوشته هات رو‌ میخونم و دلم خون میشه. نمیتونم خودم رو جات بگذارم چون مادر نیستم ولی میدونم که خیلی سخت و جانکاهه این دوری...من ساکن انگلیسم و اینجا بچه بعد از طلاق همیشه مال مادرشه و این نوشته ات و مقایسه اش با شرایط اینجا دلمو پاره پاره کرد...
من هم‌ توصیه میکنم مثه باقی دوستان که با علی آقا خوشرفتارتر باشی. من حس میکنم ایشون خیلی شما رو دوست داره و احتمالا عشق و حمایت عاطفیش چون بی دریغ نثار شما میشه قدرش رو تا نباشه نمیدونی. به هر حال شما هم زن جوانی هستی و نیاز داشتی به عشق و باقی مسائل...هیچ خودت رو بابت ازدواج دوباره سرزنش نکن. زندگی به من نشون داده که از جایی که فکرشو نمیکنی گشایشی تو کار آدم حاصل میشه. دلم و دعام همراه توست.

سلام نیکو جان. ممنون از اظهار لطفت .خوشبحالت که اونجایی

خیلی ممنون دوست گلم

Goli 20 خرداد 1394 ساعت 00:16

ترمه جان چرا انقدر تو باید امتحان های مشکل پس بدی؟ چرا واقعا؟
ترمه جان خودت رو برای ازدواجت یا بچه دار شدن یا طلاق قبلی‌ سرزنش نکن. تو در هر شرایطی کار درست در اون مقطع زمانی‌ رو انجام دادی. کسی‌ که از آینده خبر نداره ترمه جان و الا زندگی‌ همه گلستان بود.

راستی‌ هیچ وقت وبلاگ نوشی و جوجه هاش رو خوندی؟ شاید خوندن پست های قدیمی‌ نوشی با اینکه غمگین هستن و با اینکه حس همذات پنداری در تو به وجود خواهند آورد کمی‌ هم برات آرامش بخش باشن. شاید کمک کنن که احساس تنهایی‌ نکنی‌.
ترمه جان راجع به علی‌ آقا دیگه چیزی نمیگم که بقیه گفتن بهت. خدا رو شکر که انقدر همراه و همدله. خدا برای هم حفظتون کنه و به زندگیتون برکت و آرامش بده.

ای کاش کاری از دستم بر میومد برات.

سلام نه نخوندم وبلاگشو . الان میرم سرچ می کنم
ممنون عزیزم . همینکه برام می نویسی کلی کاره دوست عزیزم

زهرا 19 خرداد 1394 ساعت 13:54

سلام
به نظرم پایه شخصیتی پسرت تا الان ریخته شده و با تربیتی که داشته بتونه در آینده راه درست رو تشخیص بده و تو تا الان به خوبی تلاشت رو کردی
مگر پنج ساعت راه نیست؟
خب چرا آخر هفته ها برنامه ریزی نمی کنی که بری و برگردی؟
سخته ولی غیرممکن که نیست؟!!
خستگی راه و بی خوابی داره ولی میتونی هفته ای یکبار پسرت رو ببینی
فکر کن دکتری، بیرجند قبول شدی و مجبوری دو روز در هفته بری و برگردی
بعدشم هیچکس توو دنیا جای شوهر آدم رو نمیگیره و خداروشکر کن که از دست اون آدم بیخود راحت شدی

سلام امیدوارم اینطور باشه زهرا جان

500 کیلومتره که با اتوبوس حداقل 6 ساعت راهه.
آره میشه رفت بیرجند ولی فقط رفع دلتنگی میشه و نه وقت داشتن برای تربیت بچه ... ولی فکر کنم بهرحال اخر و عاقبت مجبور به همین روش بشم ....
بله واقعا

مریم 19 خرداد 1394 ساعت 11:19

سلام عزیزم من پزشکم الان بسیاری از مشکلات نازایی قابل حل هستن اگه بچه دار بشین هم زندگیتون گرم تر میشه وهم صادق انگیزه بیشتری داره برای بودن با شما تازه من فکر میکنم شاید پدرش میخواد با کمی مذاکره و اندکی ناز صادق رو مشروط به شما بده
ضمنا اینکه صادق هر دو جا رو دوست داره خیلی خوبه نشون میه اونجا اذیتش نمیکنن از این زاویه بهش نگاه کنین تا اروم تر بشین

سلام مریم جان . ممنون .
راستش احساس می کنم امادگی روحی ای برای بچه دار شدن ندارم انگار جسمم هم همینو فهمیده و خودشو زده به اون در ....

منم همین فکرو می کنم انشالله همینطور بشه .
بله ازاین بابت دلم آرومه .

سارا 18 خرداد 1394 ساعت 13:03

اولا خونسرد باش . صبر کن
با همسرت بداخلای نکن چون بی تقصیره و خودشم هزار تا فکر و خیال داره
با همسرت برو با اون اقا صحبت کن و ارام باش هرچی داغ شی اون هیزم بیشتری توش میریزه
اگر بچه دارشی عالیه که زندگیت گرم ترمیشه
در این عصر ارتباطات نیاز نیست حضور فیزیکی باشه باهاش در ارتباط باش تلفنی مهم دله
تابستونا بیاد پیشت کلی وقته
به خدا توکل کن و بیشتر هوای همسرتو داشته باش
از من دلگیر نشو اما بچه بزرگ میشه و یادش میره که تو چقد استرس به خودت دادی برعکس مادر شاد شنگولو دوست داره
خدا یوسفو برگردوند به اغوش یعقوب هرچی صلاحشه فقط دعا کن سالم باشه جسمی روحی

ممنون سارا جان .

علی خیلی صبر داره در برابر من . واقعا باید تجدید نظر کنم جای مادر و خواهر و دوست و همه کسم نق نق ها و عصبانیت هامو تحمل می کنه

حرفتو قبول دارم . انشالله همینطور بشه .

مریم 16 خرداد 1394 ساعت 10:13

ترمه عزیز کمی صبر کن و باگذشت زمان بهتر میتونی تصمیم بگیری. اگه یه شهر نزدیک بیرجند رو هم انتخاب کنی که همشهری هاتو نبینی هم بد نیست البته اگه با کار علی آقا جور در بیاد. نهایت دانشگاه رو اگه صد در صد شد یک سال مرخصی بگیر .شاید پدر پسرت هم دوباره به زاهدان برگشت به این راحتیها روحیه ات رو از دست نده با علی آقا هم بداخلاقی نکن گناه داره مرد به این خوبی رو ناراحت کنی

مریم جان بین زاهدان و بیرجند اصلا شهر قابل عرضی نیست که بشه توش زندگی کرد ... امیدوارم همه چی درست بشه . ممنون از همراهیت .

آذردخت 16 خرداد 1394 ساعت 09:34 http://azardokhtar.blogfa.com

سلام.
از دید یک مادر کاملا حس و حالت رو درک می‌کنم. اینکه آدم همه‌ی دنیاش بچه‌اشه و حاضره به خاطر اون تا سر کوه قاف هم بره. اما اگر بگم که یه کمی از حرفات بوی خودخواهی هم می‌شنوم ناراحت می‌شی؟
اینکه توی این شرایط همسرت رو مقصر بدونی و بهش بگی که کاش مرده بودی یا اینکه الان از ازدواجت پشیمون باشی راستش یه کمی خودخواهانه به نظر می‌یاد.
می‌دونم سخته اما شاید صلاح پسرت به اینه که ازش دست بکشی. شاید رها شدن از این فضای یک بام و دو هوا به نفع خودش و روحیه‌اش باشه.
به نظر من به همسرت بگو که همسر سابق می‌خواد ببیندت و باهات حرف بزنه. اگر شد با هماهنگی اون برو و ببین حرف حسابی داره یا نه.
و از همه مهمتر به خدا توکل کن. بعضی وقت‌ها از یه راه بی‌گمان یه راه عالی پیش پات می‌یاد. امیدوارم که خدا یه کاری کنه که پسرت رو بسپاره به تو تا خودت بزرگش کنی. برات دعا می‌کنم.

میدونم دوست گلم. درسته . واقعا با علی بداخلاقی می کنم ولی اون مواقعی هست که دیگه واقعا قاطی هستم و از زمین و زمان می ترسم ... باز خداروشکر که ظرفیت تحملشو داره .

منتظرم شوهر سابق بیاد برم ببینم حرف حسابش چیه و قراره چیکار کنیم ...

afsaneh 16 خرداد 1394 ساعت 06:07

I feel so much for you,
you are in an awful sitation.
I pray for you,
take care and be hopeful

ممنونم

نسیبه 16 خرداد 1394 ساعت 01:01

سلام دوست خوبم من مدتهاست که میخونمت
واقعا برات دعا میکنم که خدا کمکت کنه اما تروخدا شوهرت رو به خاطر این موضوع اذیت نکن اون که تقصیری نداره عزیزم چطوری دلت میاد به یه مرد بگی کاش مرده بودی گناه داره بنده خدا این حرفها خیلی ناراحت کننده است
من واقعا از ته دلم برات دعا میکنم که خدا بهترین و آرام کننده ترین راه رو برات فراهم کنه راهی که هم برای تو هم برای پسر نازنینت بهترین باشه

ممنون دوست عزیزم

Maryam 15 خرداد 1394 ساعت 20:51

ترمه جان من اولین باره که نظرمو میذارم تو وبلاگ شما،عزیزم ،شما اولا که متاهلی و رفتارات با همسرت بسیار نامطلوبه ،قدر همسرت که انقدر به راه شما رفتار میکنه رو بدون و دوما اینکه حتما بچهدار شو از همسرت ،نه بدلیل اینکه از فکر کردن از صادق دور بشی،بدلیل اینکه به زندگی خوبتون جهت بدی و دل شوهرتو دلگرم کنی،ضمن اینکه صادق هم خوشحالتر خواهد بود و در نهایت با اجازه علی و در جریان گذاشتنش برو با همسر قبلیت صحبت کن و شاید راهی وجود داشته باشد،حتما پیشنهادی داره و اگر هم نداشت لااقل وجدانت بعدا نمیگه کاش رفته بودی، خلاصه کهمتوسل شو به ائمه و ازشون کمک بخواه

بله درست میگی . حق با توئه مریم جان
ولی نمیتونم بچه دار بشم عمدی در کار نیست

صدف 15 خرداد 1394 ساعت 20:18

سلام عزیزم ، هر شب بعد از نماز مغرب نماز غفیله رو میخونم واز خدا میخوام گرفتاری زندگی منو پسرمو به بهترین خیری که خودش میدونه حل کنه ،امشب واسه تو هم دعا میکنم
ولی خواهش میکنم همسرت به خاطر مشکلات ناشی از زندگی سابقت
از خودت نران،به نظرم با اجازه علی آقا برو با پدر پسرت صحبت کن ،با تصوراتی که با توضیحات خودت از ایشون دارم مخالفت نمیکنه ، بعدا با همفکری گرفتن از شوهر خوبت مطمئنم به نتیجه میرسی

ممنون . خداقبول کنه صدف جان

helen 15 خرداد 1394 ساعت 20:00

سلام دوست عزیزم هلن هستم و آلمان زندگی‌ می‌کنم. از ظلمی که به زنان کشورم می‌شه خیلی‌ غمگینم. فقط امیدوارم که بتونی‌ مشکلتو حل کنی‌.من مادرم و دلم باهاته. معلومه که افکارت مغشوشه. از نوشته‌هات فهمیدم.

ممنون هلن عزیزم . لطف داری . امیدوارم همینطور بشه .

شادی 15 خرداد 1394 ساعت 15:58 http://citrusflower.blogsky.com/

ای وای چه سخت. راستش باهاتون موافقم که اگه ازدواج نمی کردید شاید راحت می تونستید برید دمبال فرزندتون، اما تا کی می خواستین تنهایی رو تحمل کنید. چند سال بعد که پسرتون بزرگ میشه و ازدواج میکنه و مستقل میشه اون موقع شما با تنهایی چه میکردید؟ تو جامعه ما متاسفانه تنها زندگی کردن زن کلییییی دردسر داره. نمی خوام جای شما تصمیم بگیرم چون واقعا تو شرایط شما نیستم و حس واقعی تون رو درک نمی کنم اما خب زندگی قبلیتون به هردلیلی به جدایی رسید، حالا شاید اون قدر درست نباشه زندگی جدیدتون رو به خاطر زندگی قبلیتون خراب کنید. شاید بهتره اجازه بدید پسرتون با پدرش بره و شما هر وقت که تونستید برید و ببینیدش و یا اون بیاد و پیشتون بمونه، هرچنددد گفتنش خیلی راحته اما میدونم که انجام دادنش خیلیییی سخته.

ممنون از همدلیت شادی جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.