به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

42

دیروز بود که sms داد که من دارم میرم . ظاهراً انتقالیش جور شده! به همین راحتی .... 

فصل جدیدی توی زندگیم شروع میشه . فصل دوباره دور شدن از پاره تنم ... نمی دونم چیکار کنم ؟ از دیروز چنان بیقرارم که  مثل یک دیوانه ای بی آزار با خودم حرف می زنم ... اونقدر فکر کرده ام که مغزم در حال ترکیدنه ... بهم میگه تو هم انتقالی بگیر .... نمی تونم!  به هزاران دلیل. در عین حالی که به هر حالتی فکر کردم و شرایط رو سنجیدم . باید چیکار کنم .... 

خودم رو با خوندن کتاب از فکر کردن منصرف می کردم ولی به محض اینکه سرم رو از کتاب در میاوردم  ناخودآگاه  ناله میکردم : حالا چیکار کنم ؟ خدا حالا چیکار کنم ؟  دلتنگی به کنار ... حس مسئولیت و نگرانیم بابت تربیت بچه رو چیکار کنم ... 


علی میگه حرف حسابش چیه ؟  میگه چیکار کنی ؟ و من نمی تونم بهش بگم که حاج آقا اصرار دارن یک جایی همو ببینیم راجع به بچه صحبت کنیم ... هرچی توی اس بهش میگم آخه این غیر ممکنه و حرف بزن مث آدم که من چکار کنم و تو واقعا قصدداری چیکار کنی ؟ میگه نه حضوری باهم حرف بزنیم ... 


 اونقدر فکرکردم و شرایط مختلف رومجسم کردم که خدامیدونه چقد سردرد گرفتم ...آخرش فقط به نق نق زدن و ناله های یواشکی با خودم ختم میشه ... از علی هم ناراحتم ... میگه برای بچه خودتو به آب و آتیش نزن ... دو روز دیگه بزرگ میشه و نه تورو می خواد نه باباش رو ... خیلی از حرفش ناراحت شدم ... میگه بچه رو نمی تونی عوض کنی یا رو تربیتش اثر بذاری ... اون 15 سالگی هرکار دلش بخواد میکنه و از امر و نهی فرار خواهد کرد ... سرش جیغ زدم که خب اصل هم همینجاست می خوام الان که زمان بچگی و تاثیر پذیریش هست کنارش باشم تا نتونن مغز بچمو شستشو بدن ... این اواخر پسرم میگه مامان می دونی می خوام چیکاره بشم: دکتر ، مهندس یا آیت الله ! خدایا من دق نکنم و زنده بمونم، نبینم که پسرمو بفرسته حوز ه علمیه ... هیچ بعید نیست !


باور اینکه این دوران خوب من رو داره دستی دستی بخاطر زن عزیزش که زاهدان رو دوس نداره و رفته رو مخش که بریم شهر خودمون برای من تموم میکنه سخته ... دورانی که لااقل اخر هفته هاش پسرکمو می بینم و روش نظارت دارم دیگه نخواهد بود....


خیلی حرف دارم خیلی خیلی ... درد دارم و هیچ همدردی ندارم . 


حالت اول شکایت به دادگاه و دادگستریه که کاری بیهوده و عبث هست چرا که با اون سیستم نوبت دهی 6 ماهه و 9 ماهه و یکساله و بعد طرز فکر قاضی های انسان نما و بی وجدان ره به جایی نخواهم برد ... نهایت خواهند گفت اون تا نصفه راه بچه رو بیاره و تو هم تا نصفه راه برو و بچه روتحویل بگیر و موقع برگشت هم به این طریق .... تازه اونم اگر در نهایت عدالت بخواد بگه که این کار نه عملی و نه شدنیه ... 500 کیلومتر راه رو .... خدای من ...می دونم که اون آخونده هم بیشتر تحث تاثیر پدر مردسالار و قلدرش هرگز نخواهد گذاشت نوه پسریشون در دست مادرش باشه و زیر نظر ناپدری ! خودش رو که  50 -50 حس می کنم می تونم تحت تاثیر بزارم ... 


خب راه دیگه هم اینه که من و علی بریم بیرجند... من انتقالی میگیرم ولی علی که کارش دست خودشه بیکار میشه و یا حداقل بدلیل این که سابقه و شهرت و جاافتادگیش در اینجاست ؛ توی بیرجند تازه کار حساب میشه. بیرجند هم شهری نیست که شغلش در اونجا ادامه پیدا کنه احتمالش ضعیفه .... درواقع همه جزئیات رو نمیشه نوشت ولی علی به احتمال بالا بیکار میمونه و حداقل3-4میلیون دریافتی زندگیم کم میشه که با احتساب اینکه می خوام دکترای آزاد بخونم دیگه از پسش بر نخواهم اومد باتوجه به اینکه بتازگی خونه خریدیم و هیچ پس اندازی ندارم و دریافتی حقوقم هم بسیار ناچیزه .

 هرچند علی بشدت این گزینه رو حمایت میکنه و میگه اگر تو بخوای من میام بیرجند ... که من اصلا حاضر نیستم شوهرم بیاد اونجا شهر زادگاهم که تو هر کوچه و خیابونش یه آشنا و همسایه و فامیله همه ببیننش و بگن دکترش بیکاره یا داره کاری رو غیر مرتبط با تحصیلات دانشگاهیش انجام میده ... 


اصلا غرورم اجازه نمیده پیش اون باجناقهای بیکاره و علافش اونجوری باشه .... گذشته از این مسائلی هست که نمیشه گفت و انتقالی من رو بصورت زندگی متاهلی و کلاً از زاهدان کندن و فروش خونه و رفتن به بیرجند رو غیر ممکن می کنه . علی رغم اینکه اگر تو مصاحبه دکتری قبول بشم همین دانشگاه زاهدانه و اگه برم بیرجند باز باید رفت وامد کنم برای دانشگاه که هزینه هام دوبرابر میشه . 


حالت سومش هم اینه که من تنها انتقالی بگیرم بیرجند و برم اونجا زندگی کنم خونه بابا و یا حتی خونه خواهرم که همسرش فوت شد و یا حتی خونه مستقل بگیرم که  اینم علاوه بر اینکه مورد مخالفت شدید علی قرار گرفت که خب تا کی ؟ تا چند سال ؟ من تنها زندگی کنم و تو تنها ؟ ... می مونه مسئله مردم و فک و فامیل فضول و بیرجندی های سنتی که منو ببینن تنها از شوهرم اومدم زندگی می کنم هزار تا شایعه پشت سرم درست می کنن ... حتما این زندگیشم خراب شده یا داره طلاق می گیره یا چرا شوهره نیومده ؟ یا چرا بچه دار نشده . پس معلومه می خواد دوباره طلاق بگیره و از این حرفها .... خدای من 


حالت چهارم هم اینه که من همینجا زاهدان بمونم و به اخونده بگم که کل تابستون بچه پیش من باشه و در طول ایام تحصیلی هم امکان تماس تلفنی با بچم رو در هر ساعت شبانه روز داشته باشم و هر ماهی  یا دوماه یکبار برم بیرجند و اجازه داشته باشم بچه رو ببرم خونه بابام و دلتنگی رو رفع کنم ... که خود این مسئله هم اگر قبول کنه و اجازه بده باز به این راحتی نیست ... 


مسلما اونجا اون بیش از پیش تحت سلطه خانواده بد ذاتشه و اونها اجازه نخواهند داد که کل تابستون رو بچه پیش من بمونه . و یا هر وقت دلم بخواد برم ببینمش چون اخو نده  بشدت دهن بین خواهرا و پدرشه ! تازه این حالت مسئله دلتنگی خود بچه رو هم در پیش داره که تمام تابستون پیش من باشه دلش برای آبجیش تنگ خواهد شد که نمی دونم قابل پیش بینی نیست که چقدر زمان برای رفع دلتنگی نیاز داشته باشه و آیا همین بهانه ای نخواهد شد که بچه رو دیدن آبجش بفرستم دیگه نزارن ببرمش . 


دلیل دیگه ی بلاتکلیفیم همین مسئله است که حالا بعد گذشت چهار سال از طلاق ما شرایط یه جوری شده که صادق به هر دو جا علاقه داره و هرچند از پدر و مادر اونجاش دل آنچنان مشتاقی نداره و بیشتر وقتا از اینکه شده چند روز بابا رو نمی بینه و تمام روز با مرضیه است اظهار شکایت کرده ، ولی از وقتی آبجی دار شده قشنگ حس می کنم که اونجا رو دوست داره و اگر مدتی طولانی پیش من می موند اظهاردلتنگیش برای آبجی اش رو می دیدم و اینکه می دونم حتی از 15 ساله هم بشه و قاضی ازش بپرسه دوس داری با کی زندگی کنی .... احتمالاً بچم بخواد هر دو جا باشه ...


 البته هیچ چیز قابل پیش بینی نیست ... تا 5 سال بعد شاید همه چیز تغییر کنه . اخلاق وتمایلات بچم و یا شرایط من ... شاید تونستم برم بیرجند یا اشتیاق فعلی بچه به آبجیش کم بشه تا 5 سال بعد ... نمی دونم واقعاً قراره تا 5 سال بعد زنده باشم؟ .... اینها رو برای خودم می نویسم که یادم بمونه چقدر فکر مغشوشی دارم و چقدر بلاتکلیف و نگرانم ....


نگرانم از اینکه از بچم بگذرم و از حقم بگذرم و بعد 7 یا 8 سال بعد یه جوونی بیاد بهم بگه مادر ،که اصلا نشناسمش و رفتاراش رو چنان تغییر داده باشن که برام مایه عذاب باشه ... می خوام تو هر لحظه تربیت بچم حضور داشته باشم این عدم حضور منو بیشتر از دلتنگی نگران می کنه ...

 آخه می دونم اونا چه خانواده ای هستن...همین الان پسرم به لهجه مرضیه ، نامادریش حرف میزنه که این خیلی برام زجر آوره گاهی می بینم حرفهایی از دهنش میاد که رنگ وبوی فرهنگ اونا رو میده ... هرچند بروز نمیدم و سعی میکنم با خوشرویی بهش بگم که اینو نگو بجاش این کلمه رو بگو ! ولی از درون عذاب می کشم که پسرم زیر دست یه زن بی سواد بزرگ بشه .


عذاب می کشم ... قبلا هم عذاب کشیدم ازتفاوت فرهنگی با خانوادشون ... و الان پسرکم بدون حضور من دمخور اونا میشه ....  اگر ازدواج نکرده بودم میرفتم دنبال بچم تا ناکجا آباد.... ولی حالا باید ملاحظه زندگی متاهلیمم بکنم .... یه بار تو عصبانیت به علی گفتم کاش تو بجای شوهر خواهرم مرده بودی ...  گفت اگر خیلی دلت میخواد میرم خودمو می کشم تا آزاد بشی. اینم اختلافات ما ....

خدایا یه راهی باز کن ...یه راهی که من فکرم بهش نرسیده باشه ... کاش هرگز ازدواج نمی کردم خیلی پشیمونم از ازدواج ... قبل از اون پشیمونم از مادر شدن که البته اون زمان تقصیری نداشتم .عقلم نمی رسید ولی تو 30 سالگی که عقلم می رسید؛ بخاطر بچم نباید ازدواج می کردم . نباید. نباید. نباید


برای اینکه منو راهنمایی کنین نظرات رو باز می زارم.ببخشید که پست قبلی رو بستم . 


کتاب گذر قصر از نجیب محفوظ رو هم الان تموم کردم ... این دوسه روز تعطیلات از خونه جم نخوردم حتی تا سر خیابون هم نرفتیم ... درباره کتاب هم بگم که الکی به یه نویسنده مسلمان جایزه نوبل نمیدن...کلی افشاگری کرده بود و یه داستان تقریبا فلسفی بود یعنی داشت یه چیز رو ثابت میکرد به خواننده 

 در واقع راجع به یه مرد مسلمان و خانواده اش در مصر در اوایل قرن بیستم ... از نظر من که بسیار حرص در بیار بود بخاطر قلدری بیش از حد مرد کتاب و ضعف و عجز و لابه زنه کتاب .... متنفر شدم از هرچی مسلمو نیه . برید این کتابو بخونید خواهش می کنم.... اگر گیرتون نیومد دانلودش کنید . می خوندمش انگار فخش می دادن به من بعنوان یه زن !


 نمی دونم چطور روزنامه گاردین و نیویورک تایمز در رده کتابهای داستایوفسکی قرارش داده بودن و اونو شاهکار ادبی قرن نامیده بودن !


کتاب شرق بهشت از جان اشتاین بک رو هم وقتی شروع کردم فهمیدم قبلا خوندمش بنابراین گذاشتمش کنار . داستانش عاااااااالیه ولی بسیااااااااار طولانی . فک کنم هزار و خورده ای صفحه است .راجع به فقر و فرهنگ مهاجرهای ایرلندی به امریکاست .



41

اولین نوشته ام در سال 1394 ...

 

 هرچند کماکان حس نوشتنم نمیاد ... نمی دونم منتظر چی هستم ؟ حالت انسان معلقی رو دارم که هیچ کنترلی بر روز و روزگارش نداره ... خوبم می گذره اما فقط روزمره گی می کنم . از برنامه هام نه دکترا مجاز شدم و نه لاتاری ! اما از خونه ای که خریدیم راضی ام و از لحظه ای که از اداره به خونه میرسم خیلی آرومم .

 

 وقتایی که احساس خود دوست نداشتن می کنم بدترین گرفتاریها را برای خودم درست می کنم .الان افتادم رو دور باطل همین حس و گرفتاریهای متعاقبش . هر چی از دنیا و ادماش فاصله می گیرم ... دنیا و آدماش به من نزدیکتر و مزاحم تر میشن ... نمی دونم چه درسی باید بگیرم از زندگی که هنوز یاد نگرفتم تا مشکلات احمقانه ام تموم بشه .

 

پسرکم هم خوبه ... توی این دوسه ماه دچار آبله مرغان شد و خیلی سخت گذشت . فرستادنش ؛ پیش من بود ... اصلاً و ابداً طاقت تب و درد و ناراحتیشو نداشتم علی بدادم رسید . روزی که صادقو با اون صورت و بدن پر از جوش دیدم ، خودم هم بشدت دچار تب و لرز و ضعف شدید شدم و افتادم ... علی دوتامونو پرستاری می کرد ... صادقو می برد حموم و بهش مسکن داد و سوپ درست کرد و کلی کار دیگه .... مواظب سرما و گرمای بدنش بود و من از ته دل خیالم راحت بود که علی بهش می رسه ... ده روزه سختی بود اما گذشت ... فقط فهمیدم مدیریت بحرانم بسیار ضعیفه و بشدت زود از پا درمیام ... 

 

این مدت یه ده کیلو وزن کم کردم و شاید بخاطر همونه که مدت یکی دوماه گاه و بیگاه هرچند روز دچار افت فشار و ضعف و تب و سردرد و سرگیجه بودم ... ترسیدم که چیز خاصی باشه آزمایش دادم چیزی نبود . اما همین ضعف جسمانی باعث شد افسردگی هم سیطره شو بر روحم گسترش بده و من بیشتر اوقاتم رو در یک لونه که برای خودم توی اتاق خواب درست کردم بگذرونم ... البته اینجوری از تنهاییمم لذت می بردم و بیشتر با خودم فکر می کردم . صادق هم که میاد خیلی دوس داره بیاد تو لونه من با کتابای عزیزش و مطالعه کنه ویا بیصدا با تبلت بازی کنه و بخصوص توبغل من باشه و هر از چند گاهی وسط کتاب خوندنمون آروم بگه : مامان ! منم بگم ؛ جون مامان یا هوووووم ... بـــــعد یه جوری نامفهوم و خجالتی و تند بگه : دوستون دارم .... اذیتش می کنم میگم چیییی؟؟ باز دوباره مجبور میشه بگه : دوستون دارم. و دوباره و دوباره و دوباره و من سرشار از خوشی و شکر میشم از مادر همچین فرشته ای بودن ...

 

کلی هم کتاب خوندم هرچند اسماشون یادم رفته ولی واقعاً لذت بخشه وقتی از سرکار میری خونه . اینترنتو و گوشیتو خاموش کنی و کتاب عزیز و دوس داشتنیتو دستت بگیری و بری تو لونه ات و غرق کتاب بشی .... در حال حاضر دارم کتاب داستانهای  کوتاه ده جلدی آنتوان چخوف رو برای بار دوم می خونم .  

 

اون کتابایی که یادم میاد :

کتاب سه جلدی  دارا و ندار از ایروین شاو  بسیاااااار عالی بود

کتاب روزهای برمه از جورج اورول  عاااالی بود

کتاب بر باد می رود ( ادامه بر باد رفته ) نوشته آلیس رندال که البته زیاد جالب نبود .

کتاب تالار گرگها  از هیلاری مانتل بسیار عالی

کتاب نورثنگر ابی از جین استین .... ای بدک نبود . تم کتابهای جین آستین که مشخصه ولی خب چون عهد کردم همه مجموعه رمانهاشو بخونم اینم خوندم .

کتاب بازگشت بومی از توماس هاردی  لذت بردم ازخوندنش

کتاب هواردزاند یا "درخت و خاطره"  از ادوارد مورگان فاستر  درواقع چرت و پرت بود فقط درجستجوی یک پایان خوب خوندمش  که نداشت .

کتاب بودنبروک ها از توماس مان ... جالب بود زوال یک خاندان انگلیسی رو روایت میکرد.

کتاب محبوس از  کورت ونه گات : باوجودی که اولش یه کم اراده می خواست ادامه دادنش ولی بازم جالب بود .... داستان یه مرد عجیب . داستان متفاوتی بود.

کتاب به دور از مردم شوریده  از توماس هاردی . خوب بود .

کتاب اگنس  از پیتر اشتام ... اینم چرت بود

کتاب مراسم تشییع از ماری رنولت  خیییلی خوب بود.

کتاب "داستان همیشگی" از  ایوان آلکساندروویچ گانچاروف خیلی جالب بود .... با موضوع  زندگی با عشق یا بدون عشق ؟   لذت بردم

کتاب گذر قصر از نجیب محفوظ نویسنده معروف مصری رو هم گرفتم هنوز نخوندمش .

کتاب شرق بهشت از جان اشتاین بک معروف.... هم در انتظار خوندن بعد از آثار آنتوان چخوفه

الان رفتم از تو حساب کاربری کتابخونه لیست کتابهایی که خونده بودمو برداشتم .اینا مال سال 94 بود تا الان ... نوشتم که یادم بمونه چه کتابهایی خوندم ...

 

شوهر سابق هم هی اس میده که من می خوام انتقالی بگیرم برم بیرجند ... بیا صحبت کنیم . بیشترین اعصاب خوردی رو این بشر برام ایجاد می کنه .مزخرف اصلا راجع به بچه حرفی نداره وفقط می خواد چرت و پرت بگه ... می خواد ببره بچه رو و میل قلبیش اینه که بچه رو فقط تابستونا بفرسته پیش من ... من هنوز با خودم درگیرم ... فعلا که با انتقالیش موافقت نشده . می ترسم طاقت دوری بچمو نداشته باشم می ترسم خیلی سخت بگذره.

 

چکار کنم ؟ 500 کیلومتر راهه الکی که نیست .گاهی میگم به درک منم انتقالی می گیرم از این شهر میرم . وقتی بچم نباشه اینجا برام مثل غربته . اگر بخواد کاری کنه فقط تابستون بچه پیشم باشه انتقالی میگیرم واسه گیلان که برای کار علی بهتره چون اونجا سابقه کار داره . اما علی میگه دندون رو جیگر بزار هیچ کار عجله ای نمیشه . باید ببینیم اون چیکارمیکنه  . شاید بچه رو کلاً گذاشت اینجا ....

 

مسئله اینه که من میتونم انتقالی بگیرم و برم بیرجند ولی علی نمی تونه ... مگر اینکه قید خیلی چیزا رو بزنیم و ماهم بریم بیرجند دنبال بچم .... چقدر سخته ... وقتی پای بچه در میونه هیچ وقت رهایی نداری از استرس ... انگار اون زندگی همیشه دنبالته و ول کن نیست . هر روز یه مسئله جدید پیش میاد ... نمی دونم وقتی پسرم 15 سالش شد چه حال و روزی خواهیم داشت و بچم به چی فکر خواهد کرد ...

 

فعلا که آبجیشو خیلی دوست داره و وقتی بحث اینجا و اونجا میشه میگه : اونجا آبجی دارم و حیاط و پارک و دوچرخه ... اینجا هم مامانم و کتابهام و تبلتم ...از هیچکدوم نمی تونه دل بکنه .( همین هفته خوندن کتاب ده جلدی خاطرات یک بچه چلمن رو تموم کرد ) البته درکش میکنم ولی وقتی فکر می کنم که چرا باید اینجوری میشد که بچم خونه بدوش هی از اینور به اونور بره داغون میشم .

بچه هایی تو شرایط صادق رو که می بینم خداروشکر می کنم که صادق تو بهترین شرایطه . از اونجا هم راضیه و اینجا رم دوست داره ... ولی بعد چی ؟

 

نمی خواستم ... من هیچوقت اینو برای پاره تنم نخواستم ... وقتی رفتم ... هنوز به طلاق فکر نمی کردم ... می گفتم کج دار و مریز ادامه می دیم مثل 9 سال گذشته ... ولی اون همه برنامه هاشو ریخته بود ...

 

پسرکم،چندسال دیگه که بزرگتر بشه ، نوجوان بشه ،چه احساسی خواهد داشت از این بابت ؟ نگرانم ... سعی می کنم به آینده فکر نکنم ...

 

 اما به صادق میگم که من هرگز تنهاش نذاشتم و نمی خواستم تنهاش بذارم ولی همه شرایط دست به دست هم دادن که به راحتی اونو از من بگیرن ...

 

وابستگی روحی و روانیم به اون زندگی ذلت بار و شرایط بد که ضمیر ناخودآگاهم منو لایق موندن توش میدونست باعث شده بود هرگز حتی به طلاق بطور جدی فکر نکنم چه برسه به رها کردن بچم ...اینها اعترافه! اعترافاته یک فریب خورده ساده لوح !

 

که حتی با وجود تلنگر نهایی خیانت اون و دوستم بهم باز هم فقط به مدتی دور بودن از اون زندگی راضی بودم تا هضمش کنم ... نمی دونستم رفتنم همان و کشوندن شوخی شوخی من به محضر طلاق توافقی و گذشتنم از همه چیز (به امید برگشت) و بعد مراسم ازدواجش و... چه بازی بدی خوردم ... چقدر اعتماد داشتم و چقدر همه رو مثل خودم می دیدم !

 

 



عکس:

اینجا مریض بود


اینجا تو کلاس نقاشی در حال کشیدن تابلوش


این اولین تابلوش 


این دومین تابلوشه 


اینجا در مسیر برگشت از کلاس نقاشی 


اینجا هم همین هفته پیش تو پارک 




بعداً نوشت : امشب نتایج دکترای آزاد اومد و من دعوت به مصاحبه شدم باید برم تهران 



39

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

35

پنج شنبه هفته پیش که رفتم دنبال بچه بهم گفت تا دوشنبه بچه همرات باشه که من دارم میرم ماموریت .. خوشحال شدیم ... بچه تا دوشنبه بود باز اس داد که فردا هم پیشت باشه من فردا میام دنبالش .....گفتم باشه ...


مدرسه بچه هم شیفت صبح بود و من ساعت یازده و نیم پیاده از اداره می رفتم دنبال بچه و تا آخر ساعت اداری پیشم می موند بعد می رفتیم خونه .... روز سه شنبه صبحش بهش اس دادم که خودم برم دنبال بچه ؟ هنوز نیومدی که ؟ گفت برو .....


منم ساعت یازده و نیم از اداره رفتم بیرون دنبال بچه هر چی دم در مدرسه وایستادم  دیدم نمیاد . رفتم تو کلاس دیدم در بسته است و هیچکسم تو کلاس نیست .... 


به معلمش زنگ زدم محمد صادق کجاست ؟ گفت تا یازده و نیم که زنگ خورده تو کلاس بود رفت دیگه نمی دونم چی شد .... کم کم هول برم داشت ... زنگ زدم به علی و گفتم که بیا صادق نیست ... هرچی میگردم دور و بر مدرسه پیداش نمی کنم ...


دیگه صدام بلندشده بود و مث اسفند رو اتیش بودم که خدایا بچم چی شده ....علی هم یه جایی گیر بود گفت خودمو می رسونم ..... از این در مدرسه می رفتم دم اون در مدرسه و تو خیابون و پارک و اینور و اونورو نگا می کردم صادقو نمی دیدم .زنگ زدم به باباش گفتم بچه رو نمی بینم دم در مدرسه بنظرت کجاست ؟ با حالت گریه و استرس شدید و صدامم بالار فته بود ....با دو تا بد وبیراه گفت زنک احمق من  الان ماموریتم ایرانشهرم چه خبر دارم که بچه کجاست ؟... و بدون خداحافظی و ذره ای استرس و دلداری قطع کرد.


رفتم دفتر به ناظم گفتم.... همشون ریختن بیرون و یکی اینورو بگرد واونرو بگرد... منم دیگه گریم بلند شده بود و نمی تونستم جلو اشکامو بگیریم ..... خدایا بچه من چی شده ..... نه اهل رفیق بازیه که طبق گفته ناظما بره بیرون با بچه ها مغازه یا پارک بدون اجازه من نه  ..... داشتم می مردم که علی از راه رسید ... همینطور های های گریه می کردم . حدود چهل و پنج دقیقه بالا و پایینو گشتیم .


در این بین دوباره به سارامون ( باباش ) زنگ زدم با گریه که بچه رو پیدا نکردم .... حدسی بزن . پیشنهادی بده چه کار کنم ؟ چه خاکی توسرم بریزیم .... خداشاهده که بدون اینکه کلمه ای اضافه بگه یا دلداری بده یا بگه فک کنم فلانی رفته دنبالش یا فلان شده یا بیسار شده نگران نباش ..... شروع کرد بدترین فحشها رو به من پشت تلفن زدن .... زنیکه هوسباز و.... و..... و هزاران فحش دیگه ... گوشی رو زدم رو ایفون و خودم های های گریه می کردم  به علی میگم گوووووش کن .... فقط فحش میده .... علی گفت قطعش کن ...


دیگه داشتم میمردم از ترس که خدایا بچه من چی شد .... باز بدو اینور اونور .... تو بلندگوی مدرسه اسمشو صدا می زدن که ار اطراف مدرسه تو پارکی مغازه ای جایی رفته ( که می دونستم صادق اهل این کارا نیست ) برگرده ... شاید کسی حرف منو درک نکنه سوز شنیدن فحشهای بی انصافانه  اون بی وجدان برام بیشتر از نگرانی برای صادق بود ..... من مادر با اون حال و روزم زنگ می زنم به پدرش و بجای دلداری یا حداقل همفکری فقط فحش و ناسزا بشنوم .... خدایا چقدر سخت بود ....

 

چهل و پنج دقیقه گذشت و بعد دیدم گوشیم زنگ می خوره جواب دادم سارامون بود گفت : همسایه ام که بچه اش هم مدرسه ای صادق بوده دست صادقو گرفته برده خونه .... ! و بلافاصله گوشی رو قطع کرد ....


 بدون کوچکترین توضیح و معذرت خواهی و  توجه و شرمندگی ای بابت مردن و زنده شدن من .... خدا ازش نگذره .... دلم می خواست فقط داد بزنم و گریه کنم .... تا نیم ساعت بعدش فقط اشک ریختم و زار زدم که خدایا من چه تقصیری داشتم که اونقدر فحش شنیدم .... مگه من مادر نبودم؟ مگه وقتی مسئولیت بچه با منه اون مرده چه کاره است ؟ 


به اجازه کی دست بچه مردمو می گیری می بری خونه ؟ مگه پدر مادر نداره ؟ اصلا بردی چرا نرفتی به ناظم یا مدیر بگی که اگر کسی اومد دنبال بچه بهش بگن تو بردیش ؟ چرا انقدر دیر به باباش خبر دادی که من بچتونو بردم ؟ 


اصلا اصلا اصلا به چه اجازه ای بچه ای رو که خودش  پدرمادر داره بردی ؟  خیلی دلم می خواست برم اون همسایه عوضی رو پیدا کنم و این حرفا رو توروش بگم ویه تفم بندازم تو صورتش بگم انشالله سر زنت بیاد .... انشالله به روز من بیفتی و بفهمی با کار احمقانت چه بلایی سر من اوردی ....


خدامیدونه چقدر اشک ریختم . ... کاش لااقل بعدش بچمو می دیدم و آروم میگرفتم ..... چه روزی بود .... بعدشم تا تونستم اس نوشتم برای سارامون که اگر یک جو غیرت داشته باشی میری از اون  همسایت گله می کنی که چرا دست بچه منو بی اجازه گرفتی بردی خونه که مادرش مرد و زنده شد ... بچه تحویل مادرش بوده خودشم می اومده دنبالش ....


 نوشتم براش اگر یک جو غیرت داشتی اونهمه فحش بار منه مادر نمی کردی .... من بی تقصیر ! ... اگر یک جو غیرت داشتی یه معذرت خواهی می کردی .... نوشت :  بچه از پیش تو اومده به من چه ! تازه من باید با تو دعوا داشته باشم ..... اون بنده خدا لطف کرده بچه رو رسونده ....... ( خب اگر از پیش من اومده که منم مثل تو صب بچه رو ت حویل مدرسه دادم یازده و نیمم حی و حاضر دم مدرسه بودم .... )


 خدامی دونه چقدر سوختم از این جوابش ! تازه منو مقصر می دونست و خودشو طلبکار و اون همسایه رو بنده خدا خطاب می کرد که خواسته محبتی کنه ...... خدا تو شاهد باش که چقدر منو تحقیر می کنه .... اونهمه اشک و زاری و مرگ منو دیروز شنید و دم بر نیاورد تازه صد کیلو فحش  بی ناموسی هم بارم کرد .... بار من بی تقصیر ... من نگران.... من بدبخت .... من خاک بر سر ..... 

خدایا کم آوردم .... دلم آتیش گرفته بود ....اونقدر زار زدم و اشک ریختم تو ماشین که صدام گرفت و چشام باز نمیشد دیگه نتونستم برگردم اداره اومدم خونه و تا امروز صبح قرص خوردم خوابیدم .... خدا ازش نگذره ....نوشتم که یه روز صادق بزرگ بشه اینا رو بخونه .....

 

امروزم شنیدم که سه سال پیش  ضامن یک نفر شدم که الان  وجدان و غیرتشو زیر پا گذاشته و یکساله قسطاشو پرداخت نکرده تو این وضعیت تنگنای مالی باید دومیلیون و پانصد تاوان بدهکاریشو و جرائمشو  بدم وگرنه بیشترو بیشترمیشه بعدشم ماهی صد و شصت تومن تا چند سال .... نه تلفناشو جواب میده نه مغازش همونجاست .... خونشم بلد نیستم .... خدایا برای چی ؟ خدایا بعضی ها چطورمی تونن اینطور راحت بارمسولیتشونو بندازن گردن کس دیگه؟ خدایا اینا جواب نداره یعنی بچه هاش تاوان این پولای حرومو نمیدن ؟ این پولا خوردن داره ؟ 


تو این روزا که بخاطر خونه تا ده هزار تومن آخر حقوقمو روش برای قسطا حساب کردم دیگه روم نمیشه تو چشم علی هم نگا کنم با این دردسر!  امروز میرم دوسه تا تیکه طلاهامو که برای خونه نفروختمش بخاطر اون نامرد می فروشم اما به خدا واگذارش می کنم اگر خدایی باشه ......خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...  ... درسمو گرفتم و دیگه ضامن کسی نمیشم .... خدایا راحتم کن دیگه طاقت ندارم نجاتم بده ..... 


32

روز پنج شنبه صادق اومد خونه ، وقتی رسید اولین چیزی که با شوق و ذوق گفت اینکه مامان می دونی آقاجونم هم یه تبلت خریده ! 


راستش این حرفش خیلی منو تو فکر فرو برد و از این کارای بچگانه اون مرد داغون شدم . از اینکه می دونم به تنها چیزی که فکر نمی کرد خرید تبلت بود ولی چون دید ما برای بچه هدیه تولد تبلت خریدیم اونم رفت خرید ... اون دفعه می گفت من وضعم خوب نیست و گوشییش یه گوشی داغون قدیمی دکمه ای بود و حتی یه گوشی لمسی اندرویدی هم نداشت چه برسه به تبلت ! فقط برای اینکه ارزش هدیه منو کم رنگ کنه و یا جلوی خدای نکرده جذب شدن بیشتر بچه رو به خونه ما اومدن بگیره رفته با بی سوادیش یه تبلت خریده که فقط بگه اره تبلت خریدن تو کشک و هیچ اهمیتی نداره . 


اعصابم داغون شد نه اینکه منتظر تشکر از جانب کسی باشم برای اینکه ما برای بچه تبلت خریدیم با محبت با عشق با جشن تولد و چیزهایی که بچه رو شاد می کنه ... بلکه بخاطر اینکه نگذاشت یه هفته بگذره از تولد بچه و گرفتن هدیه اش ، بدو بدو رفت براش تبلت خرید  با وجودیکه خودش مخالف این چیزا هست و حتی گوشی قبلی بچه رو هم نمی ذاشت صادق ببره خونش. 


صادق میگه برام جشن تولد نگرفتن نه کیک و نه هدیه و نه هیچی .. تبلت رو هم آقاجون به اسم خودش خریده گفته میذاره منم باهاش بازی کنم .اگه به اسم خودش گرفته پس چرا توش بقول صادق هزار تا بازی ریخته !؟ در صورتیکه می دونم اصلا شاید بشه گفت تاحالا اسم تبلت هم به گوشش نخورده بود اصلا بلد نیست با یه گوشی اندرویدی ساده کار کنه چه برسه به تبلت و نصب برنامه روش و یا حداقل بدونه کدوم مدل بهتره و .... نمی دونم خودش یا چه کس دیگه ای این ایده رو بهش داده که در عرض دوسه روز بعد از اینکه فهمید اینجا صادق صاحب تبلت شده بدو بدو بره چیزی رو بخره که هیچ بکارش نمیاد بجز سیاست بازی بچگانه مذبوحانه احمقانه ..... خیلی حرص خوردم ... 


دلم میخواست بهش بگم: چیزی که بچه رو با شوق خونه من می کشونه تبلت و امثالهم نیست که قبلشم با گوشی خودم کلی بازی می کرد ... مهم محبت مادریه که نمی تونی با پول هزار تا تبلتم از جایی بخری و جایگزینش کنی براش .... اون چیزی که بچه رو می کشونه شور و شوق جشن تولدش بود و شمع فوت کردن و هدیه گرفتن و فیلم و عکس گرفتن و حال و هوای جشنش ... نه یه تبلت خشک و خالی خریدن اونم به اسم خودت که فقط باعث بشه بچه به تبلت خودش شوقی پیدا نکنه و اهمیت هدیه ما بهش کمرنگ بشه .... متاسفم براش.




امروز بعد سه روز استعلاجی اومدم اداره حالم خوب نبود . تصمیم گرفتم دیگه کتاب نگیرم از کتابخونه تا اطلاع ثانوی یعنی تا 16 اسفند کنکور دکترا . می خوام بشینم درس بخونم اگر اراده ام کور نشه دوباره ... 


دیروز جمعه قشنگی بود قبل از ظهر صادق داشت امتحان فرداشو می خوند ، علی هم افتاده بود به  جون دکوراسیون خونه و تغییرات می داد و منم رفته بودم سر کتابام و همه منابعی که باید بخونم واسه دکترا رو آوردم بیرون دم دست و برای دست گرمی یه کتاب زبان رو ورداشتم شروع کردم  ... می دونم کمی دیره ولی بالاخره دیگه باید از یه جایی شروع کنم . 


بعدش رفتیم بازار ماهی فروشا و دوتا ماهی که اسمشون یادم رفته جدید بودن تا حالا نخورده بودیم ، خریدیم و برگشتیم  و نهار بسیار بسیار خوشمزه ای باهاشون داشتیم جاتون خالی . عصرش هم صادق رو بردم کلاس نقاشی . قراره از هفته بعد دوره رنگ روغنش رو شروع کنه .


این روزا داریم برای فروش خونه و خرید یه خونه بزرگتر طرح و نقشه می چینیم اگر پولمون جور بشه . خواهرم میگه برای خرید خونه  یه نذری برای  امام جواد بکنم ولی من تجربه خوبی از نذر کردن ندارم معمولا یادم میره نذرم بعدم عواقبش ... بعد نماز صبح صد بار می گم لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم ذکریه که معجزه می کنه ... راستی نماز صبحهامو از عاشورا تا الان مرتب خوندم ! آفرین به خودم