به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

31

امروز تولد صادق بود . روز خیلی قشنگی بود و خیلی خوش گذشت . 

صبح ساعت یازده از اداره برگشتم و رفتیم دنبال صادق . توی راه خودمونو زدیم به فراموشی و اصلا به روی خودمون نیاوردیم که تولدشه . اونم مظلومانه هیچی نمی گفت . در حالیکه ماههاست روزشماری می کنه واسه تولدش .


وقتی رسیدیم خونه سید همه ی کارا رو از صبح انجام داده بود ... خونه رو دسته گل کرده بود و از شب قبل هم که اتاقو براش تزئین کرده بودیم و بادکنک و شمع و کادوهاشو چیده بود . وارد که شدیم یهو بهش گفتیم تولدت مبااااارککک... همچین ذوق زده بود بچم که خدامیدونه ! 


امروز اولین بار بود تصمیم گرفتم تولدبازیشو برای شب نذارم و همون ظهر کلی سروصدا کردیم ... آفتاب تابیده بود وسط هال... ساعت یازده و نیم روز براش تولد مبارک و مراسم شمع فوت کنون و کادو باز کردن راه انداختیم . اصل تولدشم ساعت 9 ونیم صبح بود دیگه ... ولی خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت ! خودمون سه تایی ! برخلاف سالهای قبل ! بچم شمع 9 سالگیشو فوت کرد ! و وقتی تبلتی رو که سید براش خریده بود دید غش کرد از خوشحالی ! چندماه بود که در آرزوی تبلت بود هرچند فقط روزایی که خونه ماست می تونه فقط دوساعت باهاش بازی کنه ولی خب ! همه دوستا و هم سن و سالاش داشتن برای همین خیلی ذوق زده بود . منم براش مدادرنگی 24 تایی و پاکن و دفترچه یادداشت خریده بودم . خواهر کوچیکه هم از چند روز پیش با پست براش کتاب فرستاده بود... 


آها بعدش رفتیم توی تراس و با سید یه کباب برگ و کوبیده دبش رو ذغال درست کردیم ، غذای مورد علاقه صادق ! کلی گفتیم و خندیدیم . بیشتر از خوشحالی سید خوشحال می شدم وقتی می دیدم توی شادی من چقدر از خودش انرژی می ذاره برام ارزشمند بود و همین تا اعماق قلبم رو از رضایت پر میکرد . از اینکه می دیدم تولد بچه من برای اونم مهمه و چقدر سعی کرده تا صادق رو خوشحال ببینه . از اینکه دیدم پول خرید تبلت رو با چه وسواسی کنار گذاشته بود و از اینکه همیشه وقتی از بیرون میاد یه چیزی برای صادق میخره . از همه کارای جزئی اما مهمش که برای بچم می کنه!


راستی می خوام از این به بعد اینجا به سید بگم علی ! پس علی همون سیده ... سید گفتن یه جورایی حس غریبه بودن بهم میده ...انگار نه انگار دارم راجع به علی خودم حرف می زنم که تنها مونس و همدمم تو زندگیه . اون اوایل چون نمی خواستم اسمشو بگم پیشوند اسمشو گفتم اما الان نظرم عوض شده.  اینم از این ! 


نمی دونم چرا انقده خوشحالم امروز ! الکی الکی ! همش به صادق میگم نیم وجبی شیش ساعته من ! نیم وجبی هفت ساعته من !

 سه سال پیش تو همچین روزی غم عالم و آدم روی قلبم سنگینی می کرد ! تنها بودم و بی کس و دور از خانواده و پر از استرس و ترس و افسردگی ، اما حالا دلم گرمه ، قلبم روشنه ، یه خونه گرم و پر شور و پر آرامش دارم ، یه مرد کنارمه که توی هرکاری بهش تکیه کردم خم به ابرو نیاورده توی بدی هام خوبی هام کنارم بوده . همه جوره امتحانش کردم و موفق شده ... پسرکم رو مرتب می بینم و تاااااازه اون طرف هم مخش تکون خورده و داره ذره ذره دنبال بهونه می گرده که بچه رو بهم بده ....فک می کنم داریم به هدفمون که خونه خریدنه نزدیک میشیم ، سالم و سلامتیم ، رابطه علی با صادق عالیه و خیالم از این بابت راحته و..و.. خدایا توی دل هیچ بنده ای هیچ غمی نباشه ، حالا ، همین لحظه ، الان : دل همه رو شاد کن . خدایا شکرت 




خب کتابایی که خوندم : اولیش کتاب سیزدهمین قصه از داین سترفیلد : یه رمان جالب بود راجع به زندگی یه نویسنده فوق معروف که یه راز تو زندگیش هست .... خیلی داستان کتاب معما گونه و پیچیده بود و حسسابی لذت بردم 


کتاب : قاتل روباه است از الری کویین : این یه کتاب پلیسی بود ، راز یه جنایت خانوادگی ... روند خیلی ساده ای داشت زیاد شخصیت نداشت و یه جورایی قابل پیش بینی ولی خوندنش لذت بخش بود. 

 

کتاب : پوپوف از سولیتزر : وای چه کتابی بود ! معرکه ! یه دریچه دوست داشتنی به دنیای اقتصاد سیاست زده ! بلوک شرق و غرب ! فضای داستانش مال سال 1980 بود . اونقدر توش از راز و رمزای دنیای سیاست و ترفند های کثیف قدرتهای سرمایه داری بود که هر صفحه اش کلی جهان بینی منو زیاد میکرد. حسسابی ازش لذت بردم البته شاید سلیقه دیگران مث من نباشه ولی من اینجور کتابا رو دوس دارم و دنبال اینجور چیزام . فعلا اینا / باز سه چهار تا کتاب گرفتم فعلا دارم میخونم .



30

دیشب موقع خوابیدن صادق میگه مامان می دونی آرزوم چیه ؟ دلم میخواد یه روزی مهندس بشم و یه ماشین زمان بسازم بعد برم به اون زمانهایی که شما و آقاجون ... شما و آقا جون ... اسمش چیه ؟ گفتم طلاق ؟ گفت آره همون نشده بودین .... خیلی حالم گرفته شد از حرفش ... گفتم چی رو اون زمانا دوست داشتی مگه مامانی ؟ شروع کرد به تعریف کردن خاطرات واضح و روشنی که ازاون زمان داشت البته هیچکدومش مربوطه به جو گل و بلبل داخلی خونه نبود خداروشکر ...


همش تعریف می کرد از عسل  دختر همسایه که اونزمانا طبقه پایین ما زندگی می کردن اون زمان که صادق 5 ساله وعسل یه دختر 8 ساله بود ... میگه مامان واقعاً دختر شیرینی بود ( نیم وجبی ! ) الان آرزوم اینه که یه بار دیگه عسل رو ببینم ! ( حالا فهمیدیم علت ماشین زمان ساختن بچم رو  ! باید دوره بیفتم پیداش کنم ، دنبال دختری به اسم عسل ! )


بعد از دختر دوستم که کوچه پایینی خونه ما زندگی می کرد و سرایدار  انباری یه شرکت لوله و لوازم ساختمون بودن با شوهرش . دختر خوبی بود ... باز صادق میگه که مامان یادته مائده رو ، همونی که حیاط خونشون پر از لوله و فرغون بود ؟ انقده با اون لوله های سفید و سبز و خاکستری بازی می کردیم ....


 دلم گرفت ! بچم چه خاطراتی از اون روزا و سالهای سخت زندگی من داشت ! به این فکر کردم که اون سال ، دقیقاً همون سالی که ما توی اون خونه پر از خاطرات صادق ساکن بودیم ، بدترین سال زندگیم بود ، در عین حالی که بچم غرق توی دنیای بچگیش ....  یه روز بردنش به سفری غیر منتظره .... و وقتی برگشت مامان رفته بود و یه زن جدید اومده بود که بهش گفتن باید بهش بگی مامان ! .... دیشب تازه عمق درد و رنجی که صادق بخاطر از هم پاشیده شدن زندگیش کشیده رو فهمیدم ...اون زندگی ، آشیونه صادق بود که هرگز دوباره ساخته نمیشه براش! 


 اگر اون لعنتی کمی با من راه می اومد و نمی رفت به اون سرعت زن جدیدشو بیاره تو خونه زندگی من ، من نرفته بودم ، ...شاید ... اگر .... شاید .... دوباره همون اما و اگرهای بیهوده ای که چند روز پیش با خودش داشتم ، تو سرم چرخ می خورد و چرخ می خورد و داشت دیوونم میکرد ... چی شد که اینجوری شد ... انگار قرار بود بشه ، انگار ما مث دو تا عروسک خیمه شب بازی بودیم تو دستای روزگار و حکمت و تقدیر .... غیر از این چی می تونم بگم ! 


بعد از سه سال تازه زوایای ندونسته رابطه اون با دوست صمیمیم برام روشن شده ! بعد از سه سال تازه فهمیدم که از مدددددتها قبل ازاینکه من خنگ بفهمم اونا با هم بودن ! و این دفعه اونم انکار نکرد ! خیلی دلم می خواست مثل همیشه بگه نه ! می خوام فراموشش کنم. می خوام دوباره یادم نیاد اون روزا رو ...


 دیشب بچم کلی خاطره گفت از بازیهاش با عسل خانوم !  عسل چی می گفت و چیکار می کرد یا با مائده چه بازی ای می کردم  .... 

بهش گفتم اینکه ناراحتی نداره مامانی ، فکر کن که الان از چه چیزهایی خوشت میاد ؟ از همونا لذت ببر مامانی من ! 

فوری گفت : من الان از تنها چیزی که لذت می برم اینه که تا آخر هفته پیش مامانم باشم ! 




این دفعه کتاب به دنبال مادر نوشته دبورا الیس رو خوندم / مستندواره ای درباره وضعیت زندگی زنان در زمان طالبان در افغانستان ... خیلی دردناک و در عین حال جذاب نوشته شده .بسیار لذت بردم.


کتاب ملاقات با مرینال از چیترا بانرجی راجع به زنان و مشکلات و عواطف آنها بخصوص راجع به زنان هندی مهاجر به امریکا نوشته شده رو هم خوندم . مجموعه داستانه . عالی بود حیف که داستان کوتاه بود و بنظرم هر داستانش دستمایه رمانی بلند میشد که باشه .


کتاب فرشته نزدیک است از دیپک چوپرا  رو هم در دست خوندن دارم هنوز که ظاهراً چهل هفته در سال 2001 در صدر پرفروشهای نیویورک تایمز بوده . / خب الان خوندمش .... بدک نبود . یه کم تخیلی بود.



24

قراره فردا پنج شنبه با سید بریم روستا . برای همین دیروز ظهر رفتم  از مدرسه دنبال بچه تا این دو روز رو با ما باشه  مدرسه بچه خیلی نزدیک به ادارمه . کمتر از پنج دقیقه راهه ، از ساعت یازده و نیم تا دو که من تعطیل شدم تو اتاقم بود با دختر همکارم بازی می کردن.

اینم عکسشون http://s5.picofile.com/file/8143568300/IMAG1860.jpg

قبلا براش کتابهای چند جلدی رامونا و مانولیتو و کیتی اتیش پاره و جودی دمدمی رو گرفته بودم ... البته همشون بجز مانولیتو  قهرمانهای داستانهاش دخترن ولی شر وشیطون . اگر خونده باشینشون خیلی کتابهای بامزه این .


دیروز که آخرین جلد کتاب کیتی اتیش پاره رو تموم کرده بود می گفت: مامان انقد ناراحتم کتابم تموم شد حس می کنم کیتی دیگه مرده و وجود نداره . ( چهارده جلد بود و یه کم خوندنش طول کشید با توجه به اینکه کم اینجاست )  بهش میگم مامانی هر وقت بخوای می تونی بری کتابشو باز کنی و دوباره شروع کنی به خوندن ماجراهاش و باهاش دوست باشی ... خلاصه بچم اینطوری با شخصیت کتابهاش دوست میشه .... از دیشبم بعد از اینکه مشقهاشو نوشته بود و شام خورده بودیم جلد اول کتاب جودی دم دمی رو شروع کرده بود و توی رختخواب قبل از خوابیدن هم میخوندش . صبح که بیدارش کردم ببرمش مدرسه دوباره کتابشو برداشت و توی راه پله ها و توی صندلی عقب ماشین تا رسیدن به دم مدرسه در حال مطالعه بود بچم . دیشب تلویزیون یه اهنگی داشت پخش می کرد بعد صادق میگه مامان من انقدر دوست دارم آواز خوندن یاد بگیرم . منو می فرستی کلاس گیتار ؟ گفتم یه کم بزرگتر بشی بیای پیش من می فرستمت . میگه : آقاجونم (منظور باباشه ) گفته که برای بچه شیخ زشته که اهنگ بخونه ! گفتم تو که قرار نیست شیخ بشی مامان . سکوت کرد و رفت تو فکر

 

 از دیروز دندونش درد می کرد و با مسکن آرومش کردم . طاقت دردکشیدن بچه رو ندارم یاد اون سال اوایل جداییمون که برای عصب کشی دندون بچه اونقدر اذیتم کرد بچه شبا خواب نداشت از درد گونه اش ورم کرده بود ولی می گفت نه باید بکشیمش ارزش نداره . در حالیکه دندون آسیاب بود و اگه کنده میشد تمام دندوناش بهم می ریخت و تازه کلاً بی دندون میش بچه .

لباشم همچین زخم و پوسته پوسته شده وحشتناک،  یکی نیست یه ذره وازلینی ، پمادی چیزی به لبای خشک بچه بزنه اونقدر زجر می کشم از دیدن این صحنه ها ... دیشب بهم میگه مامان:  مرضیه ( اسم زن باباش ) اصلا نمی ذاره آبجیمو بغل کنم . هر وقت می خوام برش دارم میگه جیش می کنه یا جیش کرده یا می خوام شیرش بدم ... بعد می بینم اصلا شیرش نمی ده ... الهی قربونش برم بچم که  دلش می خواد آبجیشو بغل کنه ولی اون زن ناآگاه نمی ذاره و مانع میشه .


اصلا به بچه رسیدگی نمی کنه در عین حال ادعاشون گوش فلک رو کر کرده . اعصابم داغون میشه دردکشیدن و کثیف بودن و لبای زخمیشو ببینم . مسواک نزدن شبهاشو که می بینم اصلا براشون مهم نیست که بچه رو مجاب کنن مسواک بزنه . خدایا دیشب دلم می خواست براش اس ام اسی بزنم سراسر  التماس .... سراسر تمنا که بچمو بهم برگردون ... توروخخدا بچمو بهم بده آخه کی کجای دنیا بهش بر می خوره اگر بچم با من باشه ؟ ایشالله عذابت زیاد بشه تویی که الان زیر خاکی . همون کسی که این قانون رو نوشتی که بچه رو از مادر بگیرید . همون کسی که به دروغ گفتی از قرآن استناد گرفتیم . گفتی خون مهمه ، پشت مهمه ، نسب پدر ! خدا لعنتت کنه مرد پرست شهوت پرست  بشر نما . عذابت زیاد بشه گورت آتیش بگیره .... می خواستم به بابا بچم بنویسم بگم چقدر سنگدلی چطور می تونی می بینی که بچم انقدر بی محبتی ببینه و بی مادری رو تحمل کنه فقط بخاطر غرورت ، غرورت ، خودخواهیت  ....


قبلا یه روز برده بودش  ماموریت خانوادگی با زنش و بچه اش و اون دوست صمیمی سابقم که معشوقه نازنینشه که حتی الانم باهاشه . اونم ازدواج کرده و یه دختر هفت هشت ماهه همسن آبجی پسرم داره ... اینا رو با خودش برده بوده ماموریت .... بعد محمد صادق می گفت که من تمام شب اندازه یکی از پاهام جای نشستن داشتم تو صندلی عقب ماشین و تا خود زاهدان روی دستش تکیه بر شیشه نیمه خواب بوده ...از راه اورده بودش خونه من،  بچم همچین چشماش قرمز و خسته و خاک آلود....( الهی بمیرم برات مامانی اگه مادرت اونجا بود مگه می ذاشت اون زن هرزه با دوتا بچه هاش و نامادریت با بچه اش بتونن به راحتی تو بی توجهی کنن ، پدر بی غیرتت هم که بین زن و معشوقش مجالی برای توجه به پسرکش نداشته ) بعضی چیزها هست که می نویسم تا بعدها یادم نره چه زجرهایی کشیدم .

 

 این اتفاق منو یاد یه روزی انداخت که تو زندگی قبلیم قبل از اینکه صادق بدنیا بیاد ، یه روز با یکی از دوستای هم لباس شوهر سابق که بتازگی زنشو طلاق داده بود و همراه پیکان کهنه ما با زن جدیدش داشت می اومد روستا . دخترک چهار پنج ساله اش از زن قبلی رو ازش گرفته بود و زن جدیدش مصداق مادر فولاد زره بود . اونموقعها زیاد حالیم نبود این مسائل فقط می دیدم که زنه چقدر به بچه طفل معصوم بی اعتنایی می کرد . اون دخترک همش دنبال مهر طلبی بود کسی نبود بهش اعتنایی کنه . من و اون زن صندلی عقب پیکان بودیم و اون دخترک بین ما نشسته بود و خوابش برده بود اون نامادری حتی به فکرش نمی رسید سر بچه رو بذاره روی پاش .... در حالیکه زن کم سن و سالی نبود یه پسر 18 ساله داشت از شوهرشم بزرگتر بود ولی از اون زنای سخت دل و قلدر بود ..... هر وقت یاد مظلومیت اون دخترک 4 ساله می افتم و اون بابای هوا پرست  ضعیفش که مثل موم بی ارزشی تو دست زنش بود از بازیهای روزگار حیرت می کنم . نمی دونم بعدها چی به سر اون دخترک و اون نامادری و اون  نابرادری بزرگش اومده . از اینکه شوهر سابق منم مثل همون شد . همه چی تحت دستور زنش ... اونی که با من مستبدترین مرد عالم بود حالا خیلی نامحسوس از این زنش می ترسه و حساب می بره . 



23

دیشب اس ام اس زد که فردا بچه رو بیار ... حالا قراره امروز بره اونجا . دیشب کتاباشو براش جلد کردم و برچسب اسم زدم اونم هی دور و برم می پلکید و می اومد رو دستام رو بوس می کرد و قربون صدقه ی من می رفت که دست مامان جونم دردنکنه چقدر کتابم قشنگ شد ... اونقدر ذوق و شوق داشت که نتونست تا امروز صبر کنه و منم نشستم با وجود خستگی فراوان براش کتاب جلد کردم و برچسب چسبوندم .


قبل از اول مهر خواهرم اومده بود با شوهر و دو تا دختراش، از روستا برامون یه سبد پر از هلوی تازه و خوش طعم از باغمون اوردن و کلی سبزی خوردن از باغچه مادرم و نون تازه محلی که مادر با دستای خودش پخته بود... البته این کار پدر و ماردم همیشگی است حتی شده با اتوبوس یه چیزی برای ما می فرستن .

خیلی  شرمنده محبتای پدر مادرم میشم وقتی می بینم از دهن خودشون می زنن برای اینکه ما بخوریم و خوشمون بیاد در حالیکه ما نیاز مادی نداریم در حالیکه اونا شاید داشته باشن هر چند الان تنها شدن و هیچ بچه ای کنارشون نیست  ... فرداش سید زنگ زده بود روستا و کلی با بابا حرف زده بود بابا گفته بود کاش خودتون می اومدید اینجا ... پدر مادرم عاشق سید شدن عجیب. مادرم که قبلا کمتر یاد من میکرد یا تماسهای تلفنیمون کوتاه بود الان هر هفته اگر من زنگ نزم حتما اون زنگ می زنه و از اول مکالمه بال بال می زنه که گوشی رو بده  به آقا سید که ببینم چطورن ؟ بعد گوشی رو می گیره و اززین و زمان برای سید شکایت می کنه از دختراش بگیر تا بی پولی تا مرغ و خروساش و همسایه ها .... اینا غیر از وقتاییه که صبحا که من سر کارم  گاهی با هم حرف میزنن که من بعد متوجه میشم . یک ارتباط عمیق قلبی بین مادرم و سید ایجاد شده .خوشحالم  البته مادر طفلکی ام اونقدر خوش قلبه که با همه دامادهاش اینقدر خوبه ولی کیه که قدر بدونه ...


دلم برای رفتن تنگ شده برای رفتن به یه سفر حداقل یکهفته ای . باید برم خونه بابام . خیلی خسته ام اینروزا ... حس میکنم از هر زمانی این روزا ببشتر خسته میشم البته فقط تو اداره اونم خستگی روحی و عصبی ... زندگی کاری و خانوادگیم دو تیکه شده کاملاً ، با تفاوتهای  بسیار زیاد که قابل مقایسه نیستن .

 جلوی سرم 5 تا موی سفید دیده میشه که توی همین یکماه اخیر ایجاد شدن و من متوجه نشدم. گوشه چشمم تیک عصبی گرفته و هر از چند گاهی چنان سوزشی می خزه زیر پوستش که ناخودآگاه از جا می پرم ، پوست صورتمم کدر و پوسته پوسته شده که تا استرس رو از خودم دور نکنم همینجوریه . نمی دونم منی که اون سال با بحران جداییم  تونستم با مثبت اندیشی و عدم مقاومت کنار بیام چرا الان نمی تونم وضعیت شغلیمو بپذیرم و تحمل کنم و کنار بیام ... دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن 


دارم کتاب خانه ای در ساحل از دافنه دوموریه رو می خونم 

 باید لیست کتابهایی رو که سید هم می خونه بنویسم که یادم نره . چند ماهیه افتاده رو دور کتابهای دفاع مقدس و همش سرش تو کتابه ( یه کتابخونه باحال و به روز کشف کردیم دوتایی عضو شدیم به اضافه صادق ) خود سید هم توی 14 سالگی رفته جبهه و یکسال و نیم جنگیده و این کتابها خاطراتشو زنده می کنه  و گاهی شخصیت های کتابهای جنگ رو می شناسه و می گه که مثلا این بچه محلمون بود یا دوستم... و از عملیات هایی که شرکت کرده بوده مثلا قادر و نصر ( یادم رفته بقیش ) از نگهبانی دادنا تو کردستان دمای زیرصفر . از رو مین رفتن دوستاش و ترکش خوردن خودش .... از سیصد نفر چهل نفر زنده برگشتنا برام تعریف می کنه ، از سختی هایی که کشیدن و از محرومیت ها . بدترین چیزی که بهم میگه از کسانی میگه که تو جبهه از ترس سنگر می گرفتن و خیس می کردن خودشونو ولی الان فرمانده فلان جان ! یا مدیر کل بهمان جا! دیگه هست . کاریشم نمیشه کرد.... (البته الان سید از رفتنش به جبهه پشیمونه)

داره کم کم تصمیم می گیره خودشم کتاب بنویسه از خاطراتش . دارم تشویقش می کنم شاید مجبورش کنم بنویسه چون دست به قلم خوبی داره . میگه بعضی کتابها راجع به بعضی عملیات ها حقیقت رو ننوشتن یا یه عملیات رو تو این کتاب به اسم خودشون تموم کردن در حالیکه  دسته یا گروهان اینا رزمنده های حقیقی بودن ... فعلا داشت بابا نظر رو می خوند .داستان داریم ما با این دفاع مقدس خوندنای ایشون....


15

پسرم روز پنج شنبه رو کاملا دراز کشیده بود بخاطر سرما خوردگی خیلی بی حال بود جوری که من تا حالا ندیده بودم در طول روز بخوابه روی مبل خوابش برده بود بدنش داغ بود و چشماش بی حال و مظلوم ... براش سوپ درست کردم و شیر و عسل بهش  دادم بخوره .

سید هم رفت بیرون و میوه های تابستونی مورد علاقش رو خرید شاید بخوره آخه هیچی نمی خورد .... تا ظهر جمعه اصلا دلش نمی خواست از جاش بلندشه . همش با گوشی من بازی می کرد و بازیهای جدید از بازار دانلود می کرد ... خیلی نگرانش بودم  

 

دیروزعصر یه ذره سر حال تر شده بود و رسیدگی های خوراکی من انگار تاثیر گذاشته بود . غروب هوس ذرت مکزیکی کرده بود که دیدم وسایلشو خونه نداریم بهش گفتم  هفته بعد برات درست می کنم . بردمش حمام که خودشو بشوره وقتی برگشتم دیدم همسر نازنینم بدو بدو رفته از سمبوسه ای سر خیابون برای من و صادق دو تا ذرت مکزیکی خریده بود ...

پسرکم وقتی چشمش افتاد به خوراکی مورد علاقش چشماش برق زد و با خوشحالی  نشست تا تهش خورد واقعااا خوشمزه بود تا حالا ذرت مکزیکی بیرون اینقد خوشمزه نخورده بودم . ساعت هشت شب باباش  اومد دنبالش

 

روز پنج شنبه و جمعه من به خوندن دو تا کتاب خیلی خوب و عالی گذشت اولیشکتاب پرواز را به خاطر بسپار نوشته کازینسکی بود گه واقعا خوندنش دردناک  در عین حال بسیار بسیار تاثیر گذار بود ماجرای یه پسرک شش ساله که برای در امان موندن از نازی ها به روستاهای دور دست می فرستنش و اونجا رنجهای زیادی رو از ظلم روستائیها و سربازها متحمل میشه و جنایتهایی رو بچشم می بینه و با معصومیت و تفکر بچگانه برای خودش تجزیه تحلیل می کنه . خیلی خیلی خوب بود توصیه می کنم بخونینش .

 کتابی هم که روز جمعه خوندم کتاب تول کو اثر پیتر دیکنسون بود اونم خیلی خیلی جالب بود بخاطر شرح و تفصیلهاش از طبیعت و صخره ها و دشت ها و گلها و .... حسابی منو مجذوب کرده بود


اینم عکس دیروزش بی  حال و بی حوصله

 

اینم یه عکس مال هفته پیش