به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

این هفته که اومدپیشم کلی باهم حرف زدیم میگه مامان اونجا نه کامپیوتر هست نه کتاب قصه . بهش میگم چرا کتابای قبلی تو نمیخونی .نقاشی نمیکشی . میگه کتابام همش توانباریه نمیده بهم بخونم . اونایی هم که هست تکراری شده از بس خوندم 

 بهش میگم به بابات بگو برات کتاب بخره . میگه بابا گفته باید فقط قران بخونی .از این کتابا نخون ... سرم سوت میکشه از این افکار بسته اش ...  وقت رفتن مجموعه قصه های حسنی شو میدم بهش که ببره اونجا بخونه .

میگم نقاشی بکش میگه تامیام نقاشی بکشم م ( اسم کوچیک زن باباش ) میگه که زود وسایلتو جمع کن ببر تو اتاقت . نمیدونم بچم داره بهانه گیری میکنه یا نه بهرحال من داغون میشم و یه حس بی قراری و نا آرومی میشینه تو قلبم . از اینکه بچم تو همچین شرایطی هست ...

 دلم آتیش میگیره وقتی همکارامو میبنیم که بچه هاشونو از کلاس اول میذارن کلاس زبان یا کلاسای دیگه و من اختیاری ندارم بچم باید تابستونش تلف بشه و با زن بابا دمخور باشه که هی باهاش دعوا کنه وسایلتو جمع کن .

 یه روز که اتفاقی بچه رو با خودم آورده بودم اداره تو اتاقم ، همکارم با وجودی که کامل در جریان اوضاع منه بی مقدمه  میاد دم در با یه لحن شدید دلسوزانه میگه چرا پسرتو نمیذاری کلاس تابستونی بره حوصلش سر نره ... 

فقط میتونم لبخند بزنم بهش و بگم که اگر دست من بودحتما اینکارو میکردم . می شنوه حرف منو ولی ادامه میده که فلان خیابون فلان کلاس هست واسه پسربچه ها ..... بعد با لذت  سکوت میکنه و هیچی نمیگه که آخی مثلا یادم رفته بود که بچت پیشت نیست .

میگه مامان آرزو دارم م نی نی بیاره برای خودش که سرش گرم بشه هی به من گیر نده ... هی نگه که برو وسایلتو جمع کن . در یخچالو باز نکن . حرص میخورم . میگم آرزو کن که  خدا براوردش میکنه .

میگه ؛ هروقت رفتیم روستا من از این قاصدکا کندم وفوت کردم آرزومو بهشون گفتم اما زود میافتادن رو زمین از بس آرزوهام سنگینه ... خندم میگیره از این فکر معصومانش . 

میگه یادته مامان وقتی سه نفری بودیم اون قدیما ... میگم خب ؟  ... میگه من اونقدر غلت میزدم که تو وبابایی از روی رختخواب می نداختم و غش غش میخنده ...  میگه باید اسم منو میذاشتین غلتک ... 

بهش میگم مهد می رفتی انگلیسی میخوندی یادت نمونده ؟ با شیطنت میگه، چرا فقط یادم مونده گربه میشه کت ؛ ولی میدونی بچه گربه چی میشه ؟ میگم نه .... ؛ میشه نیمکت.

این دفعه خیلی شاد بود اما روز به روز لاغر تر میشه . نمی دونم چرا. یه روز اتفاقی یه جایی  یه روشن بینی دیدم برام اومد که با اصرار چیزی رو از خدا نخواه که شاید گرهی بشه در زندگیت در صورت بر آورده شدن . تو فقط آرامش و صبر پیشه کن . 

البته این روش خودمم هست ولی  نمی دونم کسی که این حرفو میزنه خودش میدونه چقدر سخته صبر برای در آغوش گرفتن پاره تن . برای دیدن بچه ات ... نمی تونم برم سمت اتاقش  وقتی نیست . گاهی میرم که از تو کمد لباسی چیزی بردارم زود میام اما همین یه ذره رفتن تو اتاق بچه و برگشتن چنان هوای دلم رو تیره وتار میکنه و منو از اوج شادی به  عمق غم و ناکامی میبره که برای خودمم عجیبه ... به زور فراموش میکنم .

بهم میگه مامان یادته من دو ماهه بودم چطوری منو بغل میکردی ؟ میگم آره . میگه پس منو بغل کن ببینم چجوری بود ؟ 

 بغلش میکنم خودشو مچاله میکنه و ادای نی نی ها رو در میاره ، اونقه اونقه میکنه و میخنده .منم تکون تکونش میدم و مثلا لالا و نازش میکنم و میگم جااااان نی نی ...چشاشو می بنده و ذوق میکنه . حالا هرکارمیکنم ولم نمیکنه نمیره پایین نیم وجبی . 

بگذریماداره من چسبیده به سردخونه یه بیمارستانه . انگار غسالخونه است . شاید نصف روزهای ماه وقتی از اداره میزنم بیرون باید از بین سیل جمعیت و ماشین ها رد بشم و چشمم بخوره به یک تابوت چوبی که پیچیده شده در دو تا پتو  وشاید یه زیر انداز که پشت یه وانت یا تویوتا گذاشتنش و در حال رفتن به آرامگاه یا شایدم خونه است . معمولا کارم فاتحه خوندنه اما تلنگری همیشگی برای منه که مرگ چقدر بهم نزدیکه . و فکر کردن راجع به اینکه مگه چقدر آدم تو این بیمارستان میمیرن . همیشه این سیل عظیم مشایعت کنندگان همشون بلا استثنا مرد هستن بالباسهای محلی سفید. برای اینکه زنهاشون تو مراسم تدفین و خاکسپاری ، رسم حضور ندارن . درهرصورت برام غم انگیزه 


روز پنجشنبه صبح رفته بودم دنبال بچه و طبق معمول بعد از زدن زنگ ، منتظر ایستاده بودم که اون از راه رسید ... ظاهراً تهران بوده برای ماموریت و با پرواز ساعت شش و نیم راه افتاده  بوده ... جالب بود که مثل همون زمانها با سرکار خانم دوست سابق من همراه بود که بابای بزرگوارش رفته بود فرودگاه دنبالشون. اون خانوم صندلی عقب نشسته بود و حاج آقا هم صندلی جلو

 ... همزمان پسرکمم هم از در حیاط بیرون اومد و وقتی صحنه رو دید که باباش در حال پیاده شدن از ماشین و مامانش هم منتظر ...گیج شده بود و نمی دونست که به سمت کدوممون بره . منم دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم و چشمم بهش بیافته ... سریع برگشتم سمت ماشین خودم و به محمد صادق گفتم بدو بیا مامانی ... بچه دنبالم راه افتاد که اونم صداش زد بیا بابایی... کیفشو گذاشت زمین و بچه رو بغل کرد و بوسید . 

من رفتم نشستم تو ماشین که بچه بدوبدو اومد سمت من. اصلا دلم نمیخواست این برخورد  پیش بیاد .. بخصوص که دوباره چشم به اون خانم افتاد که هنوز دست از سر این مرد و زندگیش برنداشته و با اون حجاب نوک دماغیش در حال عوام فریبی هست . اون و باباش راه افتادن و حاج آقا هم دم در ایستاد . پشت سرشون حرکت کردم و بعد دیدمشون که جلوی در خونشون که چند تا خونه با خونه اون فاصله داره ، پیاده شدن ....

 فکر میکردم با اونهمه تمرین بخشایش دیگه با دیدنشون هیچ حسی نخواهم داشت اما اونروز صبح فهمیدم که احساسات آدم خیلی قوی و ماندگاره . هرچند خیلی سریع تونستم خودمو کنترل کنم و هجوم احساسات بد ومنفی اونقدرا ادامه دار نشد که اگر مثل قبل بود تا چند روز داغون بودم و اعصابم تعطیل می شد.... فقط توی ماشین سکوت کرده بودم و یه جورایی توی بهت بودم .

 پسرکم همش سعی میکرد که حرف بزنه برخلاف همیشه که من توی دقیقه های اول سعی میکنم به حرفش بیارم ، چون متوجه سکوت وناراحتی من شده بود هی از این شاخه به اون شاخه می پرید طفلکم . مامان نزدیک خونه مغازه هست که من برم خرید ... بهم پول بده برم خرید کنم برات ... مامان برام چی خریدی ؟ مامان فلانی میاد خونمون ... ؟ توی عالم بچگانه اش میخواست جو رو عادی کنه ... یه کم جا خورده بودم و حتی یک اپسیلون دلم نمی خواست چشمم به این دو تا آدم بیافته که افتاد ... برای همین صبحم خراب شده بود و تا رسیدم خونه و سفره صبحانه رو پهن کردم از فکرم نرفتن ...

تعجبم بیشتر از این بود که اصلا ً سعی نکرد اس ام اس بفرسته و متلک بگه و یا حرف خاصی بزنه راجع به ظاهر و پوششم ! اونقدر که هنوزم خودشو صاحبنظر می دونه در مورد حرف و رفتار و تصمیمات من . اس ام اس های فضولی اش  دیگه عادی شده ...

 -این هفته برای محمد صادق کلی خرید کردم و اتاقشو خوشکل کردم . یک کمد بچگانه براش خریدم تا ست باشه با باقی وسایلش تا همه وسایل و لباساشو بذاره اونجا و تلویزیون کوچیک رو با دستگاه دیجیتال براش اختصاصی کردم تا هروقت دلش خواست شبکه پویا ببینه ... و همینطور یه خرگوش بامزه که اسمشو گذاشته فندق ... اما دوسه هفته ای هست که خیلی وقت رفتن  دلتنگی میکنه و بیقرار و ناراحته ... این هفته می پرسید 18 سال از چند تا 7 سال تشکیل شده ؟ بعد که جواب گرفته میگه آخه اونوقت من به سن قانونی میرسم و میام پیش شما ....

وقتی بهش گفتم که توی سن 15 سالگی میتونی تصمیم بگیری که بری پیش مامان یا بابا . یعنی هفت ونیم سال دیگه ! ذوق کرد و باورش نمیشد ... دلم سوخت که نازنینم از الان به چه چیزهایی فکر میکنه . واینکه چقدر اون مرد خودخواهه که حاضر نیست بخاطر بچش حتی اگر شده یه مدت کوتاه بذاره با من باشه ... چقدر سنگدل و بی تفاوته .... چقدر بی خیاله .... هرهفته رفتن دنبالش و اومدن و رفتن های دوباره ... اومدن های غریبانه صبح پنجشنبه توی کوچه های خلوت روز تعطیل و غروب های جمعه که وقت خداحافظی آروم و بی صدا اشک می ریزه ... 

دم در خونش که بغلش میکنم برای خداحافظی، میپره بالا و پاهاشو دور کمرم و دستاشو دور گردنم حلقه میکنه و ساکت و آروم ، شاید نزدیک ده دقیقه همینجوری سرشو روی شونم گذاشته بوسش میکنم و میگم مامان خوشحال و سرحال باشی ها ... زود زود میام دنبالت ... توی تاریکی نصفه نیمه شب و غروب دلگیر اون کوچه ی لعنتی ... زنگ میزنم و چند دقیقه بعد پسرکم از لای اون در بزرگ قرمز و زشت گم میشه ... میشینم پشت فرمون و حس میکنم میخوام نباشم .حس میکنم نمیخوام برم خونه و دلم میخواد برم به یه جاده بی انتها ... یهو بچم پرسر و صدا درو باز میکنه و بدو بدو برمیگرده و میگه مامان گوشیمو بگیر ... از جیب شلوارش گوشی کوچولوی قدیمیو که دادم بهش تا باهاش عکاسی کنه رو بسمتم میگیره و ... خداحافظ .... کاش میتونستی گوشیتو همرات ببری پسرکم ... و از هر جا که دوس داری عکسهای زیبا بگیری  و تو تنهاییهات با گوشی خودت بازی کنی ...

 دیروز صبح بهش اس ام اس زدم که بذار یک چندروز برای تعطیلات هم که شده بچه بیاد خونه من ... از اتاق جدیدش لذت ببره ، این هفته ها تا نیومده باید برگرده ....دو سه هفته است که خیلی بیقراری میکنه .... امروز صبح جواب منو داده که ؛ نه !   فرستادم ؛ چرا ؟ ... بیجواب ...

یعنی تو انسان نیستی ؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



از پنجشنبه هفته پیش که رفتم دنبالش با منه . بخاطر اینکه باباش میخواست بره کربلا با همسرش . قبلش میگفت  منو حلال کن  تا برم .  بهش گفتم تا بچمو بهم برنگردونی حلالیتی در کار نیست . بری بمیری . در جوابم نوشت که آرزوم مردنه ، دعا کن بمیرم . اما در دل حلالش کرده ام و قلباً رهاش کردم بره پی کارش . ذهنم جای اضافی نداره که بعد دوسال هنوز به گذشته ام با اون فکرکنم. اینروزا به لحظه های واقعی زندگیم فکر میکنم . از صبح و ظهرم به  طور ویژه ای لذت می برم و خدا رو و زندگی رو و خودم رو دوست دارم هرچند به مذاق بعضی ها خوش نیاید .

 هفته خوب وخوشی داشتم با پسرکم و خیلی خوش گذشت . امروز روز مادر یک هدیه از پسرکم گرفتم اونم  یک نقاشی زیبا ، اگه بشه آپلودش میکنم .قبلش ازم پرسید که شما چی رو تو دنیا از همه بیشتر دوس داری ؟ کرم روشن کننده دوست دارید ؟ یا کرم دور چشم ؟ ( ببین بچه ای این دوره زمونه چیا بلدن . حالا از کجا میخوای بری بخری آخه نیم وجبی ؟! ) بهش گفتم همین که روز مادر پیش من هستی برام یه هدیه است . کمی فک کرده و میگه آها پس من میخوام بهت دو تاهدیه بدم .یکی اینکه از این به بعد همش به بابام میگم منو بذاره بیام پیش شما که این هدیه اولم باشه  و یه چیز دیگه هم میخرم ... خلاصه موندیم این پسرک ما قراره چی بخره مستقلاً وبه ما هدیه بده ...

پریروزا میگه که یکی از بچه های کلاسم  به هرکدوممون یک دونه ده هزار تومنی هدیه عید داده . از تعجب مونده بودم چی بگم . از کجا ؟خب برای چی ؟ ظاهراً‌همینجوری هوس کرده به دوستاش که کم هم نیستن یعنی 38 تا همکلاسی نفری ده هزار تومن نو وتانخورده هدیه بده اول صبح . روز بعد باباش فهمیده که بله این پسر نیم وجبی رفته از تو کشو این پولها رو ورداشته فکر کرده باباش لازم نداره . بعد معلمشون با هزار مکافات ده هزار تومنی ها رو از بچه ها جمع کرده یک سری ها خرجش کردن و بعضی ها هم هنوز م که هنوزه قراره از پسش بدن . بهش میگم ازش نپرسیدین اینا رو از کجا آوردی ؟ میگه چرا پرسیدیم ولی گفت بعداً میگم . مرده بودم از خنده که اون دوست تپل وبامزه اش چه دست ودلبازی ای داشته و طفلک باباش چه حرصی خورده ازحیف ومیل شدن اونهمه پولهاش. امان از این بچه های کلاس اولی .

دیروز رفتم برای معلمش یکی دومتر پارچه خوشکل خریدم وکادو کردم وفرستادم همراش . بعد امروزکه بردمش توی صف  ، بیشتر بچه ها با جعبه های کادو ایستاده بودن  که منظره جالبی بود بامعلمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم  روز خوبی بود . کلی اس ام اس تبریک دریافت کردم از کسانی که فکرشو نمیکردم و کلی انرژی مثبت دریافت کردم . الانم  محمد صادق اومده پیشم تو اداره و داره مشقاشو مینویسه . هوا یک کم ابریه که من عاشق این هوام .

اینم نقاشیش که تو مدرسه کشیده و معلمش امضا کرده

خواهرم این حدیث رو از حضرت پیامبر ص برام اس ام اس کرد که خیلی خوشم اومد :

لا أکرم النساء إلا کریم , وما أهانهن إلا لئیم .

روزتون مبارک






دیروز براش پیام دادم که بچه خوبه ؟ مشکلی نداره ؟ برام دلتنگی نمیکنه ؟ یازده شبه پی در پی که داره تو خوابم میاد با ناراحتی و گریه و مظلومیت ... جواب داد : خوبه خداروشکر ...

 اول صبح بارون شدید و زیبایی می اومد. تمام مسیر آبگرفتگی بود . یاد بچم افتادم که چشمش به آسمون بود تا کی بارون میاد که از چترش استفاده کنه .... الان حتما رفته مدرسه و اصلاً چتری داشته که بگیره روی سرش و ذوق کنه ؟ کسی به فکر خوشحال کردن بچم هست ؟ زیر بارون رفتم و خدا رو به این رحمتش قسم دادم که بچمو به من برگردونه . هرچی دستمو زیر بارون گرفتم با وجود شدتش دستم خیس نمی شد. تو دلم گفتم ببین خدا از اینم برات دریغ میکنه . یهو کف دستم سه تا قطره پر آب نشست عین دیوونه ها خوشحال شدم انگار حاجتم رواشده بود...چه کنم دست خودم نیست . کسی که با ذره ذره اعضا و جوارحش چیزی رو میخواد و حاجتی داره هر چیزی رو نشونه می بینه . خرده نگیرید. 

دیشب بازم خوابش رو دیدم . ساعت 8 نشده بود که با گریه خوابیدم سراسر وجودم پر از انرژی منفیه و داغونم . این گریه هام مث قدیم نیست که از گریه کردن لذت میبردم و دقیقه هام با گریه می گذشت. اصلاً‌کارم گریه بود.... این روزا نمیخوام گریه کنم . بخدا نمیخوام . گریه به من مجال نمیده ...نمیذاره که... 

 حس میکنم بچه ام هم دلتنگ منه . مطمئنم. قبلاً‌دلتنگی های بیشتر از این هم خوابش رو نمیدیدم اونم یازده شب پشت سر هم .

یه بار داشتیم با هم حرف میزدیم اوایل جدایی ... بهم میگفت طاقت یک هفته دوری از بچمو ندارم ... الان با خودم فکر میکنم میگم انصاف و خودخواهیتو بنازم . پس من که مادر بودم چی ؟ اگه الان بچه دست من بود اینقدر خودخواه بودم ؟ اینقدر به حال واحوال روحی بچم و پدرش بی اعتنا می بودم . خسته ام خدا... خسته ام . کم آورده ام.