به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


روز پنجشنبه صبح رفته بودم دنبال بچه و طبق معمول بعد از زدن زنگ ، منتظر ایستاده بودم که اون از راه رسید ... ظاهراً تهران بوده برای ماموریت و با پرواز ساعت شش و نیم راه افتاده  بوده ... جالب بود که مثل همون زمانها با سرکار خانم دوست سابق من همراه بود که بابای بزرگوارش رفته بود فرودگاه دنبالشون. اون خانوم صندلی عقب نشسته بود و حاج آقا هم صندلی جلو

 ... همزمان پسرکمم هم از در حیاط بیرون اومد و وقتی صحنه رو دید که باباش در حال پیاده شدن از ماشین و مامانش هم منتظر ...گیج شده بود و نمی دونست که به سمت کدوممون بره . منم دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم و چشمم بهش بیافته ... سریع برگشتم سمت ماشین خودم و به محمد صادق گفتم بدو بیا مامانی ... بچه دنبالم راه افتاد که اونم صداش زد بیا بابایی... کیفشو گذاشت زمین و بچه رو بغل کرد و بوسید . 

من رفتم نشستم تو ماشین که بچه بدوبدو اومد سمت من. اصلا دلم نمیخواست این برخورد  پیش بیاد .. بخصوص که دوباره چشم به اون خانم افتاد که هنوز دست از سر این مرد و زندگیش برنداشته و با اون حجاب نوک دماغیش در حال عوام فریبی هست . اون و باباش راه افتادن و حاج آقا هم دم در ایستاد . پشت سرشون حرکت کردم و بعد دیدمشون که جلوی در خونشون که چند تا خونه با خونه اون فاصله داره ، پیاده شدن ....

 فکر میکردم با اونهمه تمرین بخشایش دیگه با دیدنشون هیچ حسی نخواهم داشت اما اونروز صبح فهمیدم که احساسات آدم خیلی قوی و ماندگاره . هرچند خیلی سریع تونستم خودمو کنترل کنم و هجوم احساسات بد ومنفی اونقدرا ادامه دار نشد که اگر مثل قبل بود تا چند روز داغون بودم و اعصابم تعطیل می شد.... فقط توی ماشین سکوت کرده بودم و یه جورایی توی بهت بودم .

 پسرکم همش سعی میکرد که حرف بزنه برخلاف همیشه که من توی دقیقه های اول سعی میکنم به حرفش بیارم ، چون متوجه سکوت وناراحتی من شده بود هی از این شاخه به اون شاخه می پرید طفلکم . مامان نزدیک خونه مغازه هست که من برم خرید ... بهم پول بده برم خرید کنم برات ... مامان برام چی خریدی ؟ مامان فلانی میاد خونمون ... ؟ توی عالم بچگانه اش میخواست جو رو عادی کنه ... یه کم جا خورده بودم و حتی یک اپسیلون دلم نمی خواست چشمم به این دو تا آدم بیافته که افتاد ... برای همین صبحم خراب شده بود و تا رسیدم خونه و سفره صبحانه رو پهن کردم از فکرم نرفتن ...

تعجبم بیشتر از این بود که اصلا ً سعی نکرد اس ام اس بفرسته و متلک بگه و یا حرف خاصی بزنه راجع به ظاهر و پوششم ! اونقدر که هنوزم خودشو صاحبنظر می دونه در مورد حرف و رفتار و تصمیمات من . اس ام اس های فضولی اش  دیگه عادی شده ...

 -این هفته برای محمد صادق کلی خرید کردم و اتاقشو خوشکل کردم . یک کمد بچگانه براش خریدم تا ست باشه با باقی وسایلش تا همه وسایل و لباساشو بذاره اونجا و تلویزیون کوچیک رو با دستگاه دیجیتال براش اختصاصی کردم تا هروقت دلش خواست شبکه پویا ببینه ... و همینطور یه خرگوش بامزه که اسمشو گذاشته فندق ... اما دوسه هفته ای هست که خیلی وقت رفتن  دلتنگی میکنه و بیقرار و ناراحته ... این هفته می پرسید 18 سال از چند تا 7 سال تشکیل شده ؟ بعد که جواب گرفته میگه آخه اونوقت من به سن قانونی میرسم و میام پیش شما ....

وقتی بهش گفتم که توی سن 15 سالگی میتونی تصمیم بگیری که بری پیش مامان یا بابا . یعنی هفت ونیم سال دیگه ! ذوق کرد و باورش نمیشد ... دلم سوخت که نازنینم از الان به چه چیزهایی فکر میکنه . واینکه چقدر اون مرد خودخواهه که حاضر نیست بخاطر بچش حتی اگر شده یه مدت کوتاه بذاره با من باشه ... چقدر سنگدل و بی تفاوته .... چقدر بی خیاله .... هرهفته رفتن دنبالش و اومدن و رفتن های دوباره ... اومدن های غریبانه صبح پنجشنبه توی کوچه های خلوت روز تعطیل و غروب های جمعه که وقت خداحافظی آروم و بی صدا اشک می ریزه ... 

دم در خونش که بغلش میکنم برای خداحافظی، میپره بالا و پاهاشو دور کمرم و دستاشو دور گردنم حلقه میکنه و ساکت و آروم ، شاید نزدیک ده دقیقه همینجوری سرشو روی شونم گذاشته بوسش میکنم و میگم مامان خوشحال و سرحال باشی ها ... زود زود میام دنبالت ... توی تاریکی نصفه نیمه شب و غروب دلگیر اون کوچه ی لعنتی ... زنگ میزنم و چند دقیقه بعد پسرکم از لای اون در بزرگ قرمز و زشت گم میشه ... میشینم پشت فرمون و حس میکنم میخوام نباشم .حس میکنم نمیخوام برم خونه و دلم میخواد برم به یه جاده بی انتها ... یهو بچم پرسر و صدا درو باز میکنه و بدو بدو برمیگرده و میگه مامان گوشیمو بگیر ... از جیب شلوارش گوشی کوچولوی قدیمیو که دادم بهش تا باهاش عکاسی کنه رو بسمتم میگیره و ... خداحافظ .... کاش میتونستی گوشیتو همرات ببری پسرکم ... و از هر جا که دوس داری عکسهای زیبا بگیری  و تو تنهاییهات با گوشی خودت بازی کنی ...

 دیروز صبح بهش اس ام اس زدم که بذار یک چندروز برای تعطیلات هم که شده بچه بیاد خونه من ... از اتاق جدیدش لذت ببره ، این هفته ها تا نیومده باید برگرده ....دو سه هفته است که خیلی بیقراری میکنه .... امروز صبح جواب منو داده که ؛ نه !   فرستادم ؛ چرا ؟ ... بیجواب ...

یعنی تو انسان نیستی ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.