به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

روز اول مهر


برای اولین بار روز اول مهر همراه با سید پسرکمو بردیم مدرسه ... همون مدرسه شلوغ پارسال و پیارسالش... کلاس سوم !  ... یکساعت طول کشید تا برگشتیم . کلاس نداشتن و بچه ها و پدر و مادرها سرگردون .... واقعا افتضاح بوددد هوای گرم و کلاسهای دلگیر و کهنه و قدیمی یک مدرسه دولتی با 40 سال سابقه شایدم بیشتر .....   تو هر کلاس چهل تا بچه !  


قیافه های سیاه سوخته و با لباسهای مختلف ، اخه فرم نداره مدرسشون ، بعضیها با لباسهای خیلی کهنه و سرو وضع داغون ... اینجور جاها که میرم تازه می فهمم من چقدر وضعم خوبه و چقدر ممکنه همین زندگی ساده ام آرزوی خیلی ها باشه ... پدر مادرهایی از هر قشری ، زنای خونه دار ، مردای بازاری  ،تک و توک کارمند جماعت اما اونام از پس سر و وضع شیک و گرون برای بچشون بر نمیان ! نمی دونم چرا این چیزا اینقدر به چشمم میاد ... واقعا سطح زندگی مردم اومده پایین !اگر داشتن که حاضر نمیشدن بچشون بیاد تو دخمه تاریک و دلگیری درس بخونه که اطراف کلید برق کلاس یه لایه کبره بسته بود از چرک و کثافت !  یکی از شدت نداری میاد مدرسه دولتی و یکی از خساست ! مثل بابای بچم که نمیذاره ببرمش یه غیر انتفاعی خوب و تمیز و منظم ...


 بالاخره مستقر شدن و ما برگشتیم .. .معلم جوونی داشت که سرتا پا بنفش پوشیده بود و انگار به چشم پسرکم خوب اومده بود چون خیلی خوشحال و راضی بود.... الان یک هفته است که بچه پیش منه اخه باباش رفته کربلا . برای همین من امسال برای اولین بار تونستم روز اول مهر با بچم باشم و چقدرم خیالم راحت شد ... اونجا داشتم  با خودم فکر می کردم که سالهای گذشته با این اوضاع بی نظم این مدرسه کسی بوده که روز اول مدرسه همراه بچم باشه و تا لحظه نشستن سرکلاس همراهی و حمایتش کنه ؟ 


تو همین فکرا بودم که دیدم پسرکم ازم پرسید : مامان منم روز اول مدرسه که کلاس اول رفتم گریه می کردم ؟ (الهی قربونش برم که روز اول مهر کلاس اولشو یادش رفته که اصلا من همراهش نبودم ) گفتم : نه مامان تو که عادت داشتی همیشه مهدکودک می رفتی ... خیلی هم خوشحال بودی و خندون !

سید رفت تو کلاس کنار بچه و کلی عکس ازش گرفت و با پسرای کناریشون شوخی می کرد تا اینکه برگشتیم . یه بچه تپل مپل هیکلی هم بود کنار صادق نشسته بود که همچین شاکی و ناراضی بود سید بهش میگه این پسر منه اذیتش نکنی ها ! طفلک گفت : چشم . صادق ذوق زده بود . میگه تاحالا اون باباش نیامده مدرسش ...پارسال هم سید هربار می رفت دنبال بچه ، تا کلاسش می رفته و صادق به بچه ها گفته که بابام پلیسه ( پلیس نیست سید ) و اونایی که اذیتش کرده بودن رو نشون داده بود تا باباییش چپ چپ نگاشون کنه ! 


تولد شناسنامه ایم هم هست امروز ! بانک قرض الحسنه مهر بهم تبریک گفت و یادم اومد .... 


نظرات 4 + ارسال نظر
گلبرگ 3 مهر 1393 ساعت 01:33

ببخشید ایمیلو یتدم رفت تو کامنت قبلی بذارم

گلبرگ 3 مهر 1393 ساعت 01:30

تولدت مبارک خانمی! انشالله امسال برات خوش یمنه باشه و خدا پدر بچه ات را طوری گرفتار کمه کار های خوب بکنه که بهت التماس کنه بیا بچه را ببر پیش خودت. ممنون از پاسخت به کامنت من . فقط خواستم یک مطلب را بهت بگم اونم اینه که من اون حرف ها را نگفتم که تو تو دلت به من غبطه بخوری من نوشتم که تو به آینده امیدوار بشی و دلت محکم بشه. زندگی در خارج رویا نیست فقط کافیه که بخواهی و براش تلاش کنی . . من هم ایمیلم را برات میذارم اگر روزی روزگاری تصمصم به اومدن گرفتی میتونی روی کمک فکری من تا حد توانم حساب کنی.

سلام .ممنون گلبرگ جان . ممنونم. انشالله بشه .

می دونم رویا نیست عزیزم ولی خب اگر بتونی استقامت کنی برای بچه مثل یه رویا میشه ... شاید برای مایی که وطن در رگ و ریشه ما جا گرفته و سخته مهاجرت رویا نباشه و سختیهاش بر راحتیهاش بچربه ولی در نهایت برای خودمونم خوبه . من و سید هم داریم بهش فکر می کنیم . امیدوارم بشه البته بعد از اینکه پسرکم خودش اختیار زندگیشو بدست بگیره و بالغ بشه بقول اینا

Goli 2 مهر 1393 ساعت 21:06

به امید خدا پسرک راهی مدرسه شد دوباره. خدا پشت و پناهش باشه.
چقدر سید انسانه ترمه جان، خدا رو شکر.

آره گلی جان ممنون / باورم نمیشه بچم کلاس سومی شده باشه .

آره واقعا .خداروشکر

علی 1 مهر 1393 ساعت 20:42 http://ploton.blogsky.com

دراین مهرکه پیش روداریم تولدیکی ازعزیزانم هست که دوست دارم



براش تبریک تولدجمع کنم هرچقدرشد البته هرچه زیادتربهتر



ممنون میشم دراین پست فقط تبریکهایتان رابزارید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.