به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد



امروز شنبه اولین روز کاری من تو سال 92 هست . پسرکم فقط تا ظهر جمعه روز دوم فروردین با من بود و از اون روز که اومد دنبالش تا این لحظه ندیدمش . تو این شبا بلااستثنا خوابشو می دیدم . هر شب به نحوی . هر شب خواب محمد صادقم رو می دیدم . الان یه هفته است که همش دلم میخواد برم یه گوشه تنها باشم و یک دل سیر اشک بریزم . دلم تنگ شده براش ، دوباره همه بی عدالتی های دنیا اومده پیش چشمم . چرا نباید پسرکم رو ببینم ؟ دلم براش تنگ شده . تنگ تنگ

روز دوم عید بدون هماهنگی قبلی اس ام اس داد که بچه رو حاضر کن بیام دنبالش ... نمیخواستم بحث باشه . بچه رو لباس پوشوندم و در برابر اظهار دلتنگی های اون و خاله ها و مادر بزرگش مقاومت کردم ... بعد یادم اومد که کفشهاش توی صندوق عقب ماشین مونده و ماشینو هم داداش کوچیکم برده بود ... براش اس دادم که کمی صبر کن تا کفشهای بچه رو بیاره شروع کرد به فحش داد که زود حاضرش کن ... صد بار بیشتر اس دادم اصلا انگار نمیشنید . داد میزد که عوضی بچه رو بفرست من یکساعته توی هوای سرد سرجاده روستا منتظر بچه ام ... ( درحالیکه توی ماشین گرمش نشسته است مثلاً ) بچه رو با دمپایی با شوهر خواهرم فرستادم تا سر جاده ... که میگفت ده دقیقه تو هوای سرد با بچه ایستاده بودن تا آقا از پیچ جاده پیداش شده ... دردمو به کی بگم ...  کاپشن بچه رو حتی براش نفرستاده بود که من چند تا بلیز روی هم بهش پوشونده بودم ... بگذریم که چه بد روزی شد و چقدر دلم گرفت و چقدر انرژی منفی دریافت کردم و بعد از اونروز دلم عجیب مچاله است . هی میخوام مقاومت کنم . همش هوای گریه داشتم اما به خودم یادآوری کردم که نه باید حال و هواتو خوب کنی باید از ناامیدی بیای بیرون ...

 امروز چند تا از همکارا احوال محمد صادقو ازم پرسیدن که باعث شد به بخت بد خودم لعنت بفرستم . عکساشو نگاه میکنم به چهره معصومش خیره میشم و باخودم میگم چقدر برات زود بود مامانی که غصه دار باشی ...دل کوچیکت جا نداره برای این غم که بابا و مامانت از هم جدان . خدایا منو ببخش .مارو ببخش . آخ که دلم تنگه . این پست رو فقط برای این نوشتم که بعدها فکر نکنم که یادم رفته بود و خیلی خوشحال بودم .... نه  دلم همیشه خالی و سرده . پسرکم اگه یه روز بزرگ شدی بدون که من خیلی مقاومت کردم . خیلی برام سخت بود .خیلی. شماها شاهدین که من خیلی مقاومت میکردم اما فقط یه مادر باید بفهمه که غصه من چقدر بزرگه . دوستای خوبم ببخشید که ناامیدتون میکنم اما منم ایمان ضعیفی دارم و خیلی صبور نیستم .

 بچه های خواهرام همسن وسالهای محمد صادق اونجا بودن با بهانه های عجیب و رفتارهای از روی لوس شدن ، یه شب یکیشون تا صبح بهانه میگرفت و گریه میکرد بخاطر یه پادرد کوچیک ومنم تا صبح علی رغم میل باطنی بیدار بودم و عربده هاشو گوش میکردم که همش به منظور جلب توجه مادر بی احساسش بود ، تا اذان صبح بیدار موندم ، و اشک ریختم از روی دلتنگی ،غصه ، تنهایی .... پسرک صبور و مقاوم من الان کجا و کنار کی خوابه و آیا بیاد دارم که تو شیش سال مادری از بچه مودب و صبورم همچین گریه ها و لوس بازیهایی رو برای دردهای بدتر از این ، شنیده بودم ؟ کودکم از روز اول مرد بود انگار . اینو همه میگن نه تنها من ... انگار از روزی که به دنیا اومد برای تقدیر طاقت فرساش بزرگ میشد .

 بزرگ معصومی رو واسطه کرده ام که قلبم روشنه به ابروی ایشون پسرکم  با وجود همه سنگ هایی که سر راهمه بهم برگردونده میشه  دلم روشنه . امیدم خیلی قوی و بی نهایته. من به همه محدودیت ها و ناداری ها و کمبود ها غلبه کرده ام میدونم این غصه و کمبود رو هم شکست میدم . من اهل شکست و تسلیم نیستم .

 سرفرصت بزودی  میام و از روزهایی که توی روستا گذشت و طبیعت و خانواده ام خواهم نوشت . 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.