به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


دیشب مادرم آمده بود شهر ، خانه من . می آید و فقط با چشمهای غمگین و دست زیر چانه ، بیحرف نگاهم میکند . سعی میکنم خودم رو کنترل کنم . لباس پوشیدنم رو نگاه میکند . راه رفتنم رو زیر نظر دارد .

دراز که میکشم و اون فکر میکنه خوابم ، میاد مینشینه بالای سرم و زل میزند توصورتم وآه میکشد . بازخودمو کنترل میکنم که دلش را نشکنم . لحظه ای تاب ندارد که از جلوی چشمش غیب بشم .

 حس میکنم میخواد سوال بپرسه اما جلوی خودشو میگیره. میره رختخواب های جهیزیه ام که ده سال پیش با دست خودش برام دوخته و هنوز تایش باز نشده رو وارسی میکنه .

محتاطانه میگه : فلان چیز که جزو جهازت بود رو نیاوردی ؟ این وسیله را خودت خریدی یا اون ؟ اسم زنش چی هست حالا ؟ بچه چی میگه از زنش؟ سرسری جوابش رو میدم . زیر لبی نفرینش میکنه . میگم نفرین نکن که پالس منفی اش فقط برای خودت و خودم میماند ها .. با نگاه عاقل اندر سفیه زل میزنه به چشمام ...

 چطوری به مادرم بگم که بحران من تموم شده و دیگر بهش فکر نمیکنم . می شینم بهش دلداری میدم که اون الان خودش از عالم پشیمون تره . حالا فهمیده حتی این دختر خانم جای من رو پرنکرده براش ، اما دیر فهمیده من یک فرقهایی با دیگر زنهای دور و برش داشته ام  .

خوشحال میشه و میگه خودش گفته اینها رو ؟ میگم آره میگه: بهش بگو وسایل جهیزیه تو بیاره ... بگو فلان چیز و بهمان چیزو که خودت خریدی بیاره برات .. میگم :‌مادرم تورو بخدا اون وسایل برای من ارزشی نداشتن که بخوام بخاطرش سیخ به روح و روانم بزنم و مجبور بشم صداشو بشنوم و بخاطرش دستمو جلوی پستی مثل اون دراز کنم .  آدم باید قناعت کنه تادستش پیش احدی دراز نشه . از حرف من ذوق میکنه و با قیافه متفکر و با تحسین به خودش میگه : خوشبحال من که  از بچم چیز یاد می گیرم .... بحث رو عوض میکنم و میگم خوشت اومد چه دخترایی داری ... ما اینیم دیگه . 

 میگه با سر به زمین میخوره مادر .... خودتو غصه ندی دو روز دیگه بچه رو میاره به التماس میذاره خونه ات که نگهش داری . (یعنی میشه ؟)

اس میدم به اون که مامانم اومده اجازه بده ببینمش امشب . موافقت میکنه و میرم دنبال بچم . بارون شدید می بارید . و کوچه پر از گل  و شل بود .باماشین رفتم تادم در خونه اش . باز اون زنه بچه ام رو میآره . خداروشکر که شیشه های ماشینم دودیه و اون موقع غروب نه من چهره شو دیدم ونه اون .

 پسرکم بدو بدو توی بارون اومد . باخودم فکرکردم بچم چقدر حواسش به ناراحتی و غصه من هست که وقتی سوار شد با وجودی که طبق قرار میدونستم باباش خونه نیست  و خانمه همراهشه ٬ بدون اینکه چیزی بپرسم٬ با خوشحالی و ذوق ساختگیش گفت :دیدی مامان٬بابا منو آورد دم در .

شب خیلی خوبی بود و خوش گذشت . یک سال از آخرین دیدار این نوه و مادربزرگ میگذره . بچم نشسته برای مادر بی سوادم کلمه های انگلیسی و شعر اعدادش رو میخونه و بهش میگه بگو آمبرلللا . بگو کت .. بگو ..... میگه من پاییز دیگه که بیاد باسواد میشم بعد میام براتون کتاب میخونم .

مادرم هر چند لحظه یکبار قربون صدقه اش میره که بمیرم برات که سرنوشتت این شد مادرکم . معصومکم . بمیرم برای چشمای مظلومت . چی شد که بی مادر شدی ... میره تو فاز روضه خوانی ، گوش منو که دور میبینه ، ازش میپرسه زن باباتو دوست داری ؟  بچه میگه : من مامان الکیمو دوس ندارم مامان بزرگ . فقط اگه مامانم بگه دوستش دارم ...

 اینم مادر ما . از دیشب کلی مبحث روانشناسی رو براش دوره کرده ام . نصفه شب از درد بازو وکتف چپش ناله میکرد . میگم ببرمت دکتر؟ گریه میکنه که نه تو و بچم رو می بینم به قلبم میزنه از غصه که روزگارت این شد . بختت سیاه شد .در خونه ات بسته شد .

 نشستم با غر غر نصیحتش کردم که من چه کمبودی دارم بنظرت ... مردم حسرت منو میخورن .کوتاه بیا . والا من که الان از هر روزگاری تو عمر 30 ساله ام احساس راحتی بیشتری میکنم . تا صبح دلداریش دادم . هنوز قضیه جدایی برای مادر ساده دلم هضم نشده . هربار که تلفنی حرف میزنیم آخرین حرفش اینه که خودتو غصه ندی .

اما با لالایی خودش خوابش نمیبره . صبح روحیه اش شاد بود و می خندید . باهم صبحانه خوردیم . ٬ با مادر خداحافظی کردم و پسرک رو بردم . دوباره تنها شدم