به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


وقتی دانشجو شدم اونم توی یه شهردور از خونه وخونواده .وضع مالی خانواده عالی نبود . مخارج خوابگاه و راه و کتاب و خورد و خوراکم رو نداشتم . از روز اول افتادم دنبال کار .

 خب بهترین راه برای من که نه مدرک داشتم نه سابقه ، منشیگری دکتر بود . به هزار زحمت  شدم منشی یک دکتر عوضی که ماهی پونزده تومن میذاشت کف دستم و به معنای واقعی براش خر حمالی میکردم

از ساعت دو ظهر میرفتم تو مطب و تا ده یا ده و نیم شب یکسره سرپا بودم برای یک دانشجوی ترم اولی روستایی که برای اولین بار میخواد مستقل توی شهر زندگی کنه خیلی سخت بود

 همه رو پاک و ساده میدیدم . به همه اعتماد داشتم به همه لبخند میزدم.ساده میرفتم و ساده برمیگشتم .

اما توی اون یکسال توی اون مطب چیزهایی دیدم که نگاه بی غل وغش منو تغییر داد  خیانت .ناپاکی .هرزگی. دروغ . فریب . مثل یک بچه ای بودم که  نادانسته از خطر سر مار رو به دهان میبره .

روزها صبح هم میرفتم ادارات مختلف برای کارهای اداری دکتر حمال ی میکردم .چقدرخنگ و ساده بودم .صدام درنمیاومد . بارها رفتم بیمه های مختلف . اداره برق . اداره آب ،  بانک !

براش بلیط هواپیما میگرفتم . همه این جاها رو یا پیاده می رفتم یا با پول تاکسی که خودم از جیب خودم میپرداختم .

 بعد میاومدم مطب  طی میکشیدم ، جارو میکردم ، آشغالها رو جمع میکردم ، برای دکتر چایی دم میکردم ، وسایلشو استریلیزه میکردم . اتاقشو مرتب میکردم ، تلفن جواب میدادم و به مریضهاش نوبت میدادم 

فقط برای اینکه وجدان کاری داشتم برای 15 هزار تومن درماه . آخ که روحم به درد میاد وقتی به یادش میافتم .چقدر ساده بودم .

 ولی تربیت خانوادگی من و بخصوص روحیات ویژه مادرم که درتربیت من مهم بود  باعث شد از همه دامهایی که  به انحای مختلف سرراهم پهن میشد سربلند بیرون بیام .

درواقع وقتی جوانان هرزه میاومدن تو مطب و قصد اذیت یا نزدیک شدن به من رو داشتن مث یک بچه با ذهنی پاک بهشون میخندیدم و نمیفهمیدم فقط برای دوست شدن با یک دختر اینقدر حرص میزدن .

 شاید باورش برای دیگران مشکل باشه ولی اون زمان حتی تصوری از روابط دختر و پسرها نداشتم ! هرگز از خط قرمزها عبور نکردم .دشمن زیاد پیدا کرده بودم .

سیاه ترین وتلخ ترین دوره زندگی من همون ایام بود .همکلاسیهام با ماشین باباهاشون میاومدن دانشگاه و با پسرها دوست میشدن و برای هم میگفتن ومیخندیدن اما من به فکر این چیزها نبودم . فقط تو  فکر پول ژتونم بودم . به فکر پول کرایه اتوبوسم . پونزده تومن به جایی نمیرسید .

مادر و بابا هم اگر به روستا میرفتم بجای پول به من نون و ماست و خوراکی محلی میدادن . درحالیکه نیاز من پول بود نه خوراکی . 

تازه دکتر از من میخواست صبحها هم برم مطبش و کمک خانمش باشم . یعنی کمک تو کارخونه و حمالی خونگی بدون اضافه حقوق !  یک چند وقت رفتم . غذا میپختم و جارو میکشیدم و لباس میشستم .

دکتر اونقدر معتاد بود که زنش تنهاش گذاشت و رفت تهران . منم مثل یک بچه مظلوم هر کار بهم میگفت ،میگفتم چشم ! بارها میلیونها تومان پول نقد رو به دستم میداد که برم براش به حساب واریز کنم .

آمپول زدن و سرم وصل کردن  و گچ گرفتن پا رو با عصبانیت و تحکم بدون آموزش از من میخواست که انجام بدم .منم بالاخره یاد گرفته بودم هرجور بود.  

بعد یکسال با یکی از هم منقلیهاش  برام پیغام فرستاد که با من ازدواج کن . میبرمت دور دنیا میگردونم . جرات نمی کردم به کسی بگم اگر بابام میفهمید که روحم رو به این حقارت فروخته ام خودشو و منو میکشت .

فکر میکرد من یک دختربی کس و کار و بدبختم که پیشنهاد ازدواجش رو با آغوش باز می پذیرم و منتظرش بودم .اصلا انتظار جواب نه رو ازمن نداشت. دکتر مشهوری بود تو منطقه .سرشم بینهایت شلوغ بود 

عمل جراحی میکرد تو اتاقش . اعجوبه ای بود . گاهی سرعمل حتی خوابش میبرد . ولی تحصیلکرده آمریکا بود .


بهرحال بعد از روزی که بهش گفتم نه . ازاونجا رفتم پونزده تومن ماه آخر رو هم از لجش نداد و رسماً بهم فحش داد و تحقیرم کرد . بعداً رفتم جاهای دیگه ای واسه کارکردن ... تو پست بعدی مینویسم .




خواهر بزرگم عقد کرده بود و همیشه آخر هفته ها دامادمون میآمد و دوتایی  میرفتن توی اتاق مهمانی و مینشستن به حرف زدن .

 منم که همیشه خدا از لای در  چوبی اتاق که کامل بسته نمیشد دزدکی نیگاشون میکردم . یه روز دامادمون یه چیز قرمز خیلی خوشکلی واسه خواهرم آورده بود که هردوشون با ذوق وشوق نیگاش میکردن و دست به دست میچرخوندن .

هرچی چش انداختم نفهمیدم چیه ؟ خیلی کنجکاو شدم که بفهمم. از لای در یواش گفتم نرگس چیه خریده برات ؟ نرگس که فهمید من گوش وایستادم گفت خدا مرگت بده برو گمشو پشت در نایست مادر را صدا میزنم ها اا

 من  که تازه کنجکاویم گل کرده بود نمی رفتم کنار .هی میگفتم خب بگو اون چیه تا برم . اونم عصبانی شد و مادرم رو صدا زد و ماد که همون دور برا کشیک میداد یکهو پشت یقه ام رو چسبید . 

منم دیگه پای فرار نداشتم گیر افتاده بودم .مامانم میخواست فن جدید فلفل تو دهن ریختن رو رو من امتحان کنه . منم توی دست مادر پاهامو توی هوا تکون میدادم و جیغ زنان میگفتم خب نمیگه چیه ؟ چرا نمیگه چیه ؟ منم میخوام بدونم چیه ؟ 

 انقد جیغ زدم و ساکت نمیشدم که مادر رفت و دستشو زد تو فلفلا و چپوند توی دهن من که مث غار علی صدر باز بود و عربده میزد.

بعدشم که معلومه آتشی گرفتم که نپرس . تا شب گریه کردم که هیچکس محلم نداد . منم زخم خورده بودم .

شبش رفتم تو اتاق انباری و کیف نامزدی خواهرم رو برداشتم تا انتقام بگیرم اون چیز قرمزه رو پیدا نکردم ولی یک اودکلن دیدم که دامادمون براش آورده بود

 اونقدر توی  هوا زدمش تا خالی شد . حالا دلم خنک شده بود . به من نمیگین چی بود ها ؟!  

بعدها فهمیدم که اون چیز قرمز یک رژ گونه بود . اما من یک بچه بیش از حد کنجکاوی بودمکه خیلی اذیت میکردم