نمیدونم علتش چیه که نمیتونم خاطرات زندگیم رو بشکل مرتب بنویسم و مدام از این شاخه به اون شاخه نپرم .بهرحال مهم نیست . چون برای من اینجا فقط محل تخلیه ناگفته هام هستن حالا به هر ترتیب ... ناگفته هایی که شاید یکسال بعد کاملا فراموش بشن .
آب لوله کشی نداشتیم.دختر دبیرستانی بودم که بالاجبار باید برای ظرف و لباس شستن میرفتم سرقنات . بهش میگفتیم کاریز .
اونروز صبح جمعه بود . چادر گل گلی مو انداخته بودم سرم و روسریمو محکم گره زده بودم زیر گلو . با دمپایی های پلاستیکی که یکی از بندهاش پاره شده بود و پاهام توش لق میزد .
تشت رویی پر از لباس رو هم زده بودم زیر بغلم و با عجله از لباس شستن سرکاریز برمیگشتم . تشت سنگین بود و لق زدن کفشها هم با پاهای نیمه خیسم ، مزید علت بود .
یادم هست آنجا سر کوچه کاریز ، تختی از خشت وکاهگل درست کرده بودن که پاتوق خوش نشینهای روستا به اضافه پسرهایی که عاشق چشم وابروی دخترها بودن یا بالاخره از بیکاری اونجا جمع میشدن و تیله بازی میکردن ، بود .
همیشه ازاینکه از جلوی اون جمعیت بیکار رد بشم بی نهایت متنفر بودم . چقدرسختم بود که با دوتا کوزه تو دستم و یا سبد ظرفهای شسته و یا تشت پر از لباس از جلوی اونهمه مرد و پسر رد بشم .
هرچند همه دخترهای ده کل روز رو یکطرف و همان غروب شدن و رفتن سرکاریز رو یکطرف حساب میکردن .چون بهرحال چشمکی و دیداری با عاشق دلخسته برقرار میشد .
اما من نه تنها هرگز طی این سالها یک نیم نگاه به اون خوش نشینان چشم چران نینداختم بلکه همیشه با غضب و کینه ای بی پایان رد میشدم . یادش بخیر.
اما اونروز مثل همیشه با تشت سنگین و دمپایی های اون شکلی ، داشتم تند وتند رد میشدم . پسرهای جوان ونوجوان وسط معرکه بودند و داغ مشغول تیله بازی ، که یکهو با دیدن من از بازی ایستادن و کنار کشیدند تامن رد بشوم .اما دریغ از بدشانسی من .
از شدت عجله ام یکهو بدون آنکه درست متوجه بشم چی شد یکی از پاهام توی کفش قررررروچچچی کرد و فرررررررت دمپایی از پام درآمد وبجا ماند .
دو سه قدم رفتم و بعد که پای نمناکم با خاک کوچه تماس پیدا کرد تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده . عقب که برگشتم دیدم بعله این دمپایی که بندش در رفته بود دو قدم عقب تر از من وسط معرکه تیله بازی بجا مانده و به من دهن کجی میکند .
خدامیدونه مدت برگشتنم به سوی اون دمپایی پاره درمیان قهقهه خنده آن پسرها به کندی قرنها برمن گذشت . بالاخره ٬سرافکنده و شرمسار با صورت گر گرفته ، دمپایی را به پا کردم و لنگ لنگان و کشان کشان باهاش براه افتادم .
دلم میخواست بال درمیآوردم تا پرواز کنم یا غیب بشوم و از آن معرکه دور شوم . اما هیچکدام نشد و من از پیچ کوچه هم که گذشتم خنده پیروزمندانه شان گوشم را میخراشید .
یادش بخیر چه روز تلخی شد برام. تا چند وقت پوزخند پنهان وآشکار حاضران آن جمع را حس میکردم و میشنیدم و تا ماهها به سرکاریز نرفتم .