روزهائیکه خونه سقف گنبدی قدیمی و قشنگمون براثر بارندگی زیاد سالهای دهه هفتاد آوار شد و من به چشم دیدمش ، مجبور بودیم یک خانه نو بسازیم .
آن سالها یک چادر سربازی که بابا از قدیمها داشت نصب کرده بودیم و توی باغ چسبیده به حیاطمان زندگی میکردیم.
باغ قشنگی کنار خونه داشتیم پر ازدرختهای زرشک وزردآلو . درب کوچکی از داخل اتاقها دارد و بسیار زیباست . قبلنا بزرگتر بود بخاطر اینکه خانه های قدیمی مان فضای کمتری از باغ رو اشغال میکرد .
یکی از همون روزهائیکه توی چادر میخوابیدیم و تازه پی کار کنده شده بود صبح زود قبل ازاینکه آفتاب بزند بیدار شده بودم و توی خاک و خلهای باغ و کرت سبزیجات مادر بالا و پایین میرفتم . دیگران برای رسیدگی به دام ها بیرون زده بودند .
داشتم میرفتم نزدیک خرابه های خانه قبلی و پی های تازه کار شده خونه جدید . جایی بین این دو تا دیوار قدیم و جدید شکافی ایجاد شده بود که ازش خبر داشتم رفتم سراغش تا اونجا بازی کنم و یا توش سنگ و آشغال بریزم . چیزی که اون روز تو تاریک روشنای صبح دیدم تا سالها بعد باعث کابوسهای وحشتناکی برام میشد .
اما خب مدتها بود که یادم رفته بود اما یکی از همین دیشبها دوباره به طرز بسیار اسرار آمیزی دوباره به خوابم آمده بود و من عرقریزان بیدار شدم و بیاد کابوسهای کودکی ام افتادم .
اونجا از بین اون شکاف که زیر سنگ گنده ای بود که بعنوان پی دیوار کار گذاشته بودند ، یک کله درسته ، کله یک گربه خشمگین سیاه با چشمهای بیرون زده و دهان باز با دندانهای تیز بیرون زده بود و به همان صورت مانده بود . ظاهرا زیر سنگ خفه شده بود و اوستا بنا نفهمیده بود .
آن چشمهای براق و درخشانش و حالت وحشتزده و حمله ورانه آن گربه خشک شده آنچنان قلبم رو فرو ریخت که زبانبند شده بودم و نمیتواستم قدم از قدم بردارم .
با چشمهای باز ، مستقیم به چشمهای من نگاه میکرد . موهایش سیخ شده بود و چشم و دندانهایش بیرون زده بود .تا ساعتی بعد که با آیه الکرسی خواندن بابا زبانم باز شد نفهمیدم که گربه از قبلاً گیر کرده و خشک شده . تازه اونوقت بودکه دیگران رفتن برای دیدنش و تاسف خوردن .
یادش بخیر بارها کابوسش رو دیدم و جیغ میزدم . کله آن گربه تا روزها آنجا بود تاوقتی که نمیدانم پدر چیکارش کرد یا شغالها اومدن سراغش وخوردندش . دیگر جرات اینکه بپرسم یا بروم به اون سمت دیوار باغ رو نداشتم .
وقتی میرم خونه بابا و توی باغ میگردم ، به طرز غریبی پاهایم به اون سمت نمیرن .جالبه که اون سمت باغ هم خالی و خشکه و هیچ درخت و بوته ای اونجا نروئیده . این اعتقاده منه شاید بی دلیل باشه