به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

روزهائیکه خونه سقف گنبدی قدیمی و قشنگمون براثر بارندگی زیاد سالهای دهه هفتاد آوار شد و من به چشم دیدمش ، مجبور بودیم یک خانه نو بسازیم .

آن سالها یک چادر سربازی که بابا از قدیمها  داشت نصب کرده بودیم و توی باغ چسبیده به حیاطمان زندگی میکردیم.

باغ قشنگی کنار خونه داشتیم پر ازدرختهای زرشک وزردآلو  . درب کوچکی از داخل اتاقها  دارد و بسیار زیباست . قبلنا بزرگتر بود بخاطر اینکه خانه های قدیمی مان فضای کمتری از باغ رو اشغال میکرد .

 یکی از همون روزهائیکه توی چادر میخوابیدیم و تازه پی کار کنده شده بود صبح زود قبل ازاینکه آفتاب بزند بیدار شده بودم و توی خاک و خلهای باغ و کرت سبزیجات مادر بالا و پایین میرفتم . دیگران برای رسیدگی به دام ها بیرون زده بودند .

داشتم میرفتم نزدیک خرابه های خانه قبلی و پی های تازه کار شده  خونه جدید . جایی بین این دو تا دیوار قدیم و جدید شکافی ایجاد شده بود که ازش خبر داشتم رفتم سراغش تا اونجا بازی کنم و یا توش سنگ و آشغال بریزم . چیزی که اون روز تو تاریک روشنای صبح دیدم تا سالها بعد باعث کابوسهای وحشتناکی برام میشد .

 اما خب مدتها بود که یادم رفته بود اما یکی از همین دیشبها دوباره به طرز بسیار اسرار آمیزی دوباره به خوابم آمده بود و من عرقریزان بیدار شدم  و بیاد کابوسهای کودکی ام افتادم .

اونجا از بین اون شکاف که زیر سنگ گنده ای بود که بعنوان پی  دیوار کار گذاشته بودند ، یک کله درسته ، کله یک گربه خشمگین سیاه با چشمهای بیرون زده و دهان باز با دندانهای تیز بیرون زده بود و به همان صورت مانده بود . ظاهرا زیر سنگ خفه شده بود و اوستا بنا نفهمیده بود .

آن چشمهای براق و درخشانش و حالت وحشتزده و حمله ورانه آن گربه خشک شده آنچنان قلبم رو فرو ریخت که زبانبند شده بودم و نمیتواستم قدم از قدم بردارم .

 با چشمهای باز ، مستقیم به چشمهای من نگاه میکرد . موهایش سیخ شده بود و  چشم و دندانهایش بیرون  زده بود .تا ساعتی  بعد که با آیه الکرسی خواندن بابا زبانم باز شد نفهمیدم که گربه از قبلاً  گیر کرده و خشک شده .  تازه اونوقت بودکه دیگران رفتن برای دیدنش و تاسف خوردن .

یادش بخیر بارها کابوسش رو دیدم و  جیغ میزدم . کله آن گربه تا  روزها آنجا بود تاوقتی که نمیدانم پدر چیکارش کرد یا شغالها اومدن سراغش وخوردندش . دیگر جرات اینکه بپرسم یا بروم به اون سمت دیوار باغ رو نداشتم .

وقتی میرم خونه بابا و توی باغ میگردم ، به طرز غریبی پاهایم به اون سمت نمیرن .جالبه که اون سمت باغ هم خالی و خشکه و هیچ درخت و بوته ای اونجا  نروئیده . این اعتقاده منه شاید بی دلیل باشه 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.