دیشب یاد دوتا حادثه تاریخی افتادم که از دوران مدرسه ام در ذهن من ماندگار شد . شاید اصلا اتفاقات خاصی نبودند. اما برای همیشه در ذهن بچگانه ام ثبت شده اند و فراموشم نمیشوند.
کلاس دوم دبستان بودم . خانم معلم غرغرو و بدجنس مون رفته بود برای مرخصی زایمان و ما مونده بودیم با یک سرباز معلم که بتازگی اومده بود به روستای ما هرچند او هم از روستائیان مجاور بود و مردم میشناختندش به اسم سهراب
همان کلاس دوم دبستان از ریاضی بدم میآمد و امتحانات ثلث دوم برگه ریاضی ام آمده بود با یک صفر کله گنده دو گوش . درست یادمه که چند تا تفریق و جمع ساده بود اما من هیچکدام رو جوا ب نداده بودم .
زنگ تفریح شده بود اما من توی کلاس مثل مجسمه نشسته بودم و مبهوت به برگه ام نگاه میکردم و حتی گریه هم نمیکردم (هیچوقت در طول زندگی برای نمره صفر گریه نکرده ام) بچه ها از کلاس رفته بودن .
آقا بسمتم اومد و منو برد به سمت صندلی معلم ومنو نشوند روش و نشست زمین و آروم گفت : ناراحت نباشی ها . چرا جواب ندادی ؟ اشکال نداره . صفرهم قشنگه . و بعد با خودکارش همان صفر را برایم تبدیل کرد به یک گربه قشنگ
بعد دستش رو پشتم حلقه کرد و کله گندشو آورد جلو و گونه منو بوس کرد و بعد مغنعه بزرگ و کهنه ای که سرم بود و چونه اش رفته بود بالای سرم رو مرتب کرد .
برگشتم به سمت پنجره های کلاس که رو به حیاط بود که دیدم یکی از بچه های شر مدرسه از میله های پنجره آویزونه و داره با ولع توی کلاس رو با چشمهای چهارتا شده دید میزنه . بعد باهیجان پرید پایین و وسط مدرسه می دویدو با صدای بلند داد میزد: آقا ترمه را بوس کرد .آقا ترمه را بوس کرد
آقا منو از صندلی پایین گذاشت و گفت برو حیاط بازی کن . با یک حس گنک از مورد محبت قرار گرفته شدن رفتم وسط حیاط و گربه صفرم رو به دوتا از دخترهایی که دوستم بودن نشون دادم .بچه ها دورم جمع شدن وحسودی کردن . چقده خوشحال بودم.
آقا سهراب معلم، سالها بعد ازدواج کرده بود و دوتا دختر کوچولو دبستانی داشت که سرطان گرفت و اون هیکل گنده و چهار شونه اش درعرض یکماه تحلیل رفت و مرد . دخترانش الان هرکدوم خانم شده ان . هرگز محبت مهربانانه اون روزش رو از یاد نبردم .