به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

سلام

اینستاگرام:

https://www.instagram.com/sama.saeb

51

بعد از شیش ماه و اندی برگشتم ...شاید هم نموندم . صادق رو برده بیرجند و من یه چند باری تو این مدت دیدمش. همین دیشب با اتوبوس همراه خودش اوردتش سر صبح با زنگ آیفون بیدار شدیم که پسرکم اومد. توی اداره خیلی سرم شلوغه و گرفتارم . و فکرم که انتقالی بگیرم با همه این حرفهاسخته.

50

ما دوشنبه برگشتیم.

 این دفعه یه باغ کوچیک رو از بابا خریدم  برای اینکه شاید بعدها دلم خواست توش یه خونه  کوچیک بسازیم . البته چندان بزرگ نیست و درختهاش هم همگی خشک شدن چون آب قنات بهش نمی رسه  . ولی مسیر و موقعیتش عالیه توی روستا . بابا برام قولنامه نوشت و برد شورای روستا مهر و امضاش کنه . قیمتش 4 میلیون تومن 150 متر. البته مامان و بابا این پول روفقط به منظور دامادی داداش کوچیکه که ممکنه بزودی برگزار بشه لازم داشتن . فعلاً هم پولی بهشون ندادم تا موقع عروسی . البته هنوز عروس خانم حتمی ای در کار نیست ! ولی خب داداشم یه دختری رو دوس داره ولی هنوز مراحل تحقیق و تفحصش قطعی نشده ! این باغ کوچولو که خریدم اسمش بود ‹‹ باغ آقاجان ›› نمی دونم وجه تسمیه اش چیه ! ولی از بچگی به این اسم بود . توش پر از درخت توت و گردو بود.البته الان فقط تنه های خشکیده اش مونده.


49

روز جمعه؛ صادق با بابا و آبجی کوچولوش رفته بوده راهپیمایی روز قدس . و وقتی  شنبه من رفتم دنبالش  کلی حرف برای گفتن داشت از شعار دادنش و از گرما و هم کلاسیش .بخصوص از آبجی شیطون نیم وجبیش که  بعد از اینکه توی بغل باباش هی خودشو  میکشونده تا دستش به پرچما برسه گرما زده شده. از اینکه توی خونه  کیسه اسباب بازیهاشو وقتی صادق خواب بوده  یهوویی خالی کرده رو سر صادق ! و بعد از اینکه بچم از خواب پریده و با خنده به خانم خانما گفته : چیکار می کنی ؟شیطون ؟  لب ورچیده و یواش یواش رفته تو اتاق و درو بسته و یهو صدای گریه اش بلند شده .... آخییی چه ناز ... چه بامزه . دلم میره برای بچه کوچیک ... کلی با پسرکم  قربون صدقه خواهرش رفتیم . 


می خواستم بهش بگم یه بار که میام دنبالت آبجی کوچولو رو هم با خودت بیار دم در تا ببینم این شیطون خانم که همه کتاباتو پاره کرده و تو خواب میاد خودشو میندازه رو سرت و .... کیه ! حیف که دیگه تا وقتی بخوان اسباب کشی کنن صادق نمیره اونور.

چند روز پیش اینترنتی براش دوتا مجموعه کتاب مدرسه پرماجرا روخریدم . فعلا 24 جلدشو  . مث خوره میشینه کتابا رو می خوره در واقع .میگم مامان یواش تربخون دیرتر تموم بشه کتابت ! میگه طاقت ندارم می خوام ببینم چی میشه ! البته میگه به پای کتاب  خاطرات یک بچه چلمن و  مانولیتو نمیرسه .بهترین کتابی هم  که خونده از نظرش همونه با شخصیت اصلیش آقای گریگوری هفلی ! 


 ما امروز قراره عصر راه بیفتیم بریم به سمت بیرجند و خونه بابام ! خیلی خوشحالم ! واقعا دلتنگم چون چهارماهه که نرفتم روستا بخصوص وقتی تعطیلات نیمه خرداد نرفتم و خواهرم زنگ زد و گفت همه هستن چرا تو نیومدی ؟ منم کلی دلم گرفت و یک دل سیر واسه خودم گریه کردم . 


دیشبم با علی و صادق بساط بازی گمشدگان جنگل داشتیم خیلی خوش گذشت .  آخر شب از بس خندیده بودم ماهیچه های شیکمم و لپم درد می کرد ! چند تا از ماجراهای خنده دارمون وقتی بود که صادق با هیجان اومد تو غار ( چادر مسافرتی که وسط هال پهن کردیم ) و گفت : مادررر ! مادررر ! شوید پیدا کردم . برم بککنم باهاش مرهم درست کنی ! گفتم : عالیه برو بکن بیار ببینم سمی نباشه ! 


بعد بچه جوگیرم رفته با تفنگش ( چون همش می رفتن شکار جو استفاده از سلاح رو داشته !)  به ریشه شویدها شلیک میکنه که کنده بشن ... علی میگه : پدر جان اینا رو که سوختی . شویدو با دست می کنن ! مهماتمونم تموم میشه .  خلاصه  دل درد شدیم از خنده ... چند بار مهماتمون خیس شدن زیر بارون . یه بار یه گراز وحشی حمله کرد بهمون و هر سه تایی با عجله و بدو بدو اومدیم تو غار و بخاطر اینکه روی فانوس نیفتیم هممون افتادیم رو هم و طفلک بچم زیر دست و پای ما ...آخ آخ مامااان ....(  لامپا هم خاموش بود و فقط فانوس کوچولو رو تو چادر روشن کرده بودیم ) خلاصه بهانه ای شد که از شویدهای کوهی که کنده بود براش مرهم درست کردم و به پاش مالیدم .خخخ 


چن بار پاور چین پاورچین و تا دندون مسلح توی نور فانوسمون رفتیم تمام جنگل رو (اتاقها ) رو گشتیم  و از رودخونه دو تا قزل آلا صید کردیم و اومدیم .بعد از شاممون که قزل آلای کبابی روی آتیش بود  ؛ نشستیم به خاطره گفتن نوبتی ! اونجاش خنده دار بود که صادق خاطره شو وقتی یه خرس قهوه ای به  اون و دوستش حمله کرده بوده تعریف کرد که علی ازش فیلم گرفت . بعد گرگها حمله کردن بهمون. وحشتناک بود . علی رفته بود پشت چادر و به دیوارهاش چنگ می نداخت .من و صادقم جییییییغ می زدیم  . واقعا حسش جالب بود . دیشب کودک درون من و علی هم زنده و هشیار بود و حسابی بهش خوش گذشت  جاتون خالی . دیوونه بازی هم عالمی داره

48

از اول ماه رمضان که صادق رو گذاشته پیش من . دوبار فرستادمش که رفع دلتنگی کنه آخه هنوز زن و بچش همینجان و در واقع اسباب کشی رو موکول کردن به بعد ماه رمضان . الانم بچه اونجاست قراره امروز برم دنبالش که به کلاس زبان و نقاشیش برسه . 

شب قدربرام  پیام فرستاد که حلالم کن و منو ببخش . گفتم قبلنم بهت گفتم که کینه و نفرتی نمونده فقط حرصم نده سر بچم . بعد نوشت یادت میاد این شبای قدر میرفتم مسجد بعد دم سحر با غذای سحریه مسجد بدست می اومدم خونه... نوشتم آره یادمه ولی جوری گذشته که انگار هیچوقت نبوده .  


یادت میاد بعضی شبا تا سه صبح ویر حرف زدنمون می گرفت هی حرف می زدیم هی حرف می زدیم در نهایت مسالمت و بدون دعوا ؟.... گفت راس میگی یادمه ... بعد چیزایی نوشت که اشکام مث سیل می اومد از عمر تباه شده ... از زندگی بی حاصل که دود شد رفت هوا و از بچه ی معصومم که داره بیگناه تاوان میده ... چی بگم ... شاید بنظر شما عجیب باشه ... شاید ما غیر معمولی هستیم . اما وقتی یک زندگی 9 ساله تموم میشه در واقع یک دهه از عمر آدمه که رفته با همه خاطره هاش خوب و بد. این به معنی پشیمونی نیست.. به معنی حس تلخ شکست و جبران ناپذیر بودن عمرو جوونیه . اینکه زندگی دوم هرچی هم عالی و بی عیب و نقص باشه، بقول اون " ساختن خونه روی آبه " . 



هفته پیش به خواهش خودش رفتم مدرسه صادق که پروندشو بگیرم چون خودش وقت نداشت بره و چون مدرسه نزدیک اداره ماست و میشه پیاده رفت منم رفتم اونجا... مدیرش وقتی اسم بچه روشنید گفت مثل اینکه شما متارکه کردید ؟ نمیتونم پرونده رو به شما بدم ! گفتم چرا ؟ گفت چون بچه مال پدره ! خودشون باید بیان بگیرن !


همون حرف مزخرفی که قاضی، توی اون دادگاه غیر انسانی سه سال پیش بهم زد... دراوج نفرت به قیافه مومن نمای مدیر مزخرفش زل زدم و  حرف زدم حرف زدم و حرف زدم .خودمم نمی فهمیدم چی میگم... همه مسئولین مدرسه جمع شده بودن و حرفای منو گوش میدادن . بهش گفتم  من به خواهش خود پدرش اومدم برای گرفتن پرونده. شما تربیت کننده نسل آینده اجتماع هستید. ما با هم بخاطر بچه مسالمت داریم و شما باید دعا کنید پدرها و مادرهای بیشتری بعد جدایی بخاطر بچشون باهم خوب باشن .


اونم کلی چرت و پرت و قانون و حدیث و روایت برام ردیف کرد .... اوووووف از این باصطلاح فرهنگی های داغتر از آش. در نهایت اس ام اس محترمانه و خواهش آلود آخونده رو نشونش دادم که ببین این همون حاج آقاتونه که از من خواسته بیام . چشماش چهارتاشده بود که اولین باره می بینم دو نفر طلاق گرفتن اینجور محترمانه باهم حرف بزنن . جلوشون زنگ زدم به حاج آقاشون و گفتم به من پرونده رو نمیدن اونم گفت ولش کن برو اداره . 


اما تا نیم ساعت بعدش کلنجار رفتم تا بالاخره پرونده رو به من دادن . در واقع می خواستم ول کنم برگردم اداره ولی اونقدر موضوع براشون جالب شده بود که نذاشتن . فقط  آخرش فرار کردم از دست اون احمقها . بعد که زنگ زدم به آ خونده گفتم پرونده رو گرفتم گفت به من زنگ زدن نیم ساعت پیش که بدیم بهش یا نه ؟ نگو که با وجود همه سخنرانی های من باز هم اون معاون ریشو رفته تو اون دفتر و به خود آخو نده زنگ زده و اجازه گرفته .... حالم بد شد گفتم گور پدر تو و اون مدرسه و مسئولاش و قانوناش. نمی رفتم لااقل اعصابم خورد نمیشد. ولی تشکر کرد ازم و در کمال تعجب دیدم با من درمورد مسئولای مدرسه هم عقیده است .