به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


 باید بنویسم. اگه ننویسم باید تو کوچه وخیابون اشکامو مردم ببینن . لطفاً زنجموره هام ناراحتتون میکننه نخونینش


***


دیگه پیمونه تحملم لبریزه .. چند شبانه روزه که هر چی سعی میکنم فراموش کنم بچمو نمیشه ... نمیشه ... هی دنبال بهونه ام برای خوشحال کردنم .... نمیشه ... هیچی منو خوشحال نمیکنه .... فکر میکردم میتونم بچمو فراموش کنم .اما بخدا نمیشه ... شاید بعضی ها بگن من سنگدل وبی احساس هستم ولی بچه فرق میکنه ... نمیشه .نمیتونم ... نمیتونم ... یه جا آروم قرارندارم ... باید بنویسم تا پسرکم که بزرگ شد بدونه من فراموشش نکرده بودم  .شب وروزم تیره وتار بود .قلبم تیکه تیکه بود .ریش ریش بود . خوش نبودم . از انجام هیچ کاری .از رفتن ب هیچ جایی .از خوردن هیچ چیزی . از هیچی خوشحال نمیشم ...

 این درد لعنتی ته قلبم داره سوهان میکشه به همه وجودم .خدا اگه این عقوبت گناهامه که داری تو همین دنیا ازم میگیری اشکال نداره .ولی امتحان نکن دیگه بسه ... دیگه توان ندارم ... دیگه نمیتونم روح نابود شده مو دنبال جسم خستم بکشونم .... دیگه میخوام یه جا بیافتم و بمیرم ... چشمامو ببندم تا دیگه نبینم .نشنوم ... قلب نداشته باشم ... این همه اشک نداشته باشم ...کاش بمیرم .خدا به خدایی ات ... منم بندتم ...یادت رفته ؟ منم بندتم هرچند روسیاه .  ولی تو که اینقدر بی رحم نبودی .خدایا شکرت

***

بعد یک ماه ندیدن بچم به خاطر اینکه جواب اس ام اس و تماس  نمیده .یا در جواب اس ام اسهام که کی بیام دنبال بچه .. میگه جوابتو نمیدم تا بفهمی جواب ندادن چه مزه ای داره...و ازاین حرفا... امروز اس داده که چیه دیگه یاد بچت نمیکنی ؟ آتیش گرفتم از این حرفش. خدا خدا خدا ...سراغ میگیرم جواب نمیده .میگه بهت گفتم عروسی نکن تا بچه کلاً مال تو باشه .... تحویل که نمیگیرم و این دل لامصبمو نگه میدارم که یاد بچه نکنه ... خودمو به آب وآتیش میزنم تا یاد بچه نیافتم ... بعد این حرفاشو کجای دلم جا بدم .؟

میگه میبینی چه زود بچتو فراموش میکنی ...؟ چطور من بچمو بدم دست تو که فقط اسمت مادره ..... خدا خدا تاکی این حرفارو تحمل کنم .... چه زود حرف خودشو فراموش کرد که میگفت تو بهترین مادری برای بچت ؟؟خدا مگه تو نییستی ؟ خدا مگر نمیبینی ؟ یعنی گناه من اینقدر بزرگ بود ؟ میگم : مگر عروسی کردن من چه ضرری به بچه میرسونه ؟ میگه هیچی فقط من دوست ندارم بچم جلوی شوهرت طفیلی باشه. میگم چطور مرد غریبه که شوهر من باشه برا بچه بده ..ولی زن غریبه تو برا بچه میشه مامان ؟ میگه اون فرق میکنه ...من مردم . قوی ام ... زنم جرات نداره رو حرفم حرف بزنه .کلفتی من وبچمو میکنه ... اما تو زنی ... زیر دست شوهرتی ...

حالا خودش اخلاق منو میشناسه که زیر دست کسی نیستم ...اونم بخصوص زیر دست شوهری که در آینده خواهم داشت و انتخابش طبیعتاً با شناخت کامل و چشم باز خواهد بود ... که مهمترین مسئله من بچمه ...

اما با غرور و خودکامه گی تمام نشسته و شرطش را اندکی تغییر نمیده ... از هیچی هم نمیترسه ... ای خدا اگر وجود داری یک کاری بکن... به وجودت شک کرده ام .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.