تا روز جمعه بچم پیش ما بود و شب بردیمش . ده روزش شد دو هفته . خیلی آروم باور کرده بودم که بچم برای همیشه با منه .... از شب شنبه که رفته دوباره همون حس های بد اوایل جدایی به سراغم اومده و من توی دوران نقاهتشم . برام عجیبه . هی در طول روزبا خودم میگم الان کجاست ؟ صبح که از خواب بیدار میشم یادم می افته که الان بچم رفته مدرسه ... یا سر صفه حتما ... این فکرا حسهای غم انگیزی بهم میده و هی وسوسه ام می کنه بخزم تو یه کنجی و برای دل خودم کمی اشک بریزیم تا سبک بشم امامقاومت می کنم و بجاش بداخلاقی شدید .... در کل اینروزا خیلی بی قرار و بی تابم. نمی دونم چرا ؟ هر کنکاشی میکنم از پس علتش بر نمیام . نمی دونم چمه . از خودم راضی نیستم ... باید وقت بذارم و تمرینهای تمرکز و عدم مقاومت رو انجام بدم . زیادی خودم رو وکیل همه کار زندگی کردم و استرس شدیدی به خودم وارد می کنم .نه اینکه مسئولیت خاصی بر عهده من باشه . اما الان ذهناً مسئولیت همه کارای مهم زندگی رو به عهده گرفتم، وام ، پول ، حقوق ، قسطا ، کلاس زبان رفتن یا نرفتن ، توی اداره با این آدم بیشعور و اون آدم بی غیرت مودبانه حرف زدن برای ملاحظات کاری و..... البته بصورت کاملاً نامحسوس و ذهنی... هر لحظه از شبانه روز بهش فکر میکنم و اما و اگر می کنم . چند روز پیشا حتی مسئولیت زن خوب زندگی بودن ، زن مهربون بودن و شریک خوب زندگی بودن هم روی گلوم پا گذاشته بود و داشت خفم می کرد بند کردم به شوهر بی تقصیرم و گفتم همه اینا برای اینه که تویی پیدات شد و من زندگی تشکیل دادم و مجبور شدم بخاطر زندگی حساب و کتاب کنم. دلم میخواد چوپون باشم تو صحرا ولی اینهمه استرس نکشم برای زندگی بچشم مردم ! برای همین می گم که باید طریق آرامش رو در پیش بگیرم و همه چی رو به خدا وابگذارم .باید
آی چوپون گفتی وکردی کبابم... کاش من هم چوپان بودم.
میگن روز قیامت چوپانای دنیای خاکی بدلیل نداشتن غم وغصه دنیا دربهشت برین هم چوپانند.
بیخود نیست همه ی پیامبران ازشبانی کار روشروع کردن...
حالا چرا اینهمه استرس ،احتمالاً اعصابت ضعیفه برو دکتر برای تقویت اعصابت دارو دریافت کن . من هم ازهمان اوان جوانی پراز استرس بودم، حالاکه داغون داغونم.... باآرزوی سلامتی برای شمادخترگلم.