به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد



اگه بعضی روزای بد رو مث سیزده بدر که زیاد خوش نگذشت رو و روزایی که دلم برای بچه تنگ شده بود رو فاکتور بگیرم عید خوبی داشتم . چند تا روز خوب و خیلی دوست داشتنی داشتم که با تمام وجود لذت میبردم و نفس می کشیدم . یه روز با بابا و مادر رفتیم برای کندن هویج . یه دشت سرسبز و گسترده و اون تیکه زمین دوست داشتنی ما که هر گوشه اش یه نهال گردو به اسم هرکدوم از ما بچه ها کاشته شده که الان دیگه از قد ما بالاتر رفتن .

 زمین زیر پامون هم هویج و زردک قاطی پاطی کاشته شده ... زردک همون هویجه ولی زردش .. نمیدونم اسم اصلیش چیه ؟  ما بهش میگم زردک !  خیلی خوشمزه است اما شیرینی اش از هویج کمتره . اون دورترک ها یه پیرمرد و پیرزن دیگه توی  زمینشون در حال کارن ... روستای ما روستای پیرهاست ... البته پیرهایی که واقعاً هنوز کار میکنن ها... زمینهاشونو با وجود خشکی قنات زنده نگه می دارن و کشت و درو میکنن .

برای رسیدن به اون زمینمون باید از کلی کوچه باغ بگذری که امسال آباد شدن ... چون از قنات پایین آب میخورن.  البته خاصیت بهاره که همه درختها برگ و بار بدن و شکوفه های صورتی  هلو و زردآلو بین درخت های تازه برگ آورده بدرخشن . نمی دونین چه لذتی داره وقتی بابا افسار الاغ ساکت اما خوش خوشانش رو گرفته و جلوتر از ما راه میره ... خورشید هزار تیکه شده و از لابلای برگهای سپیدارها و توت ها که سایه انداختن ، افتاده روی زمین کوچه و با هر قدم بهت چشمک میزنه . منم با چشمهای خوشحال و قلب تپنده و دل شادمان و البته چادر گل گلی کمی دورتر همراه مادرم که قدم های آروم برمیداره عقب ترک از این کوچه ها رد می شیم ... هیچ زمانی رو بیشتر از این دوست ندارم ... مادرم که اینهمه شوق منو میبینه هی منو به دیدن یه گل یا درخت یا حیوان یا سرک کشیدن از دیوار باغی هرچند فروریخته دعوت می کنه .

چنان با شوق  عکس میندازم که انگار اصلاً تا 20سالگی توی روستا بزرگ نشدم و روستا ندیده ام . بعد هم که رسیدن سر زمین و کفشهارو کندن.... تاحالا کفش ها روکندین ؟ روی خاک نم ناک و تازه ... و برگهای سبز و نرم هویج ؟ و بعد هیجان بیرون کشیدن هویج تازه و نارنجی پررنگ از دل خاک ؟ آه که چقدر عشق میکنم با خاک و علف و گیاه و تازگی بهار ... میخ  یه وسیله ایه با دسته چوبی که باهاش هویج رو از زمین در میارن اونجا ... که البته بابا چون فقط برای خودش و مادر ابزار آورده بود من بابا رو بازنشسته کردم و با مادر یک عالمه هویج کندیم . بابا هم کنارمون نشسته بود و برامون حرف میزد و از اون لبخندهای پر از آرامش و رضایتش میزد که عاشقشم .

 اصلا این عید اونقدر با شوق وذوق و با کله رفتم سر زمین و کارهای مختلف کردم که هنوزم که هنوزه پوست دستام و اطراف ناخنهام خشنه . و با وجود اونهمه کرم ضد آفتاب تغییر رنگ صورت و دستهام از مچ به پایین تابلوئه . اما خییییلییی راضی ام و شاکر خدا . برای اینکه فرصت لذت بردن از طبیعتشو و آفتابشو و نسیم خنک روستا رو بهم داد . پدر و مادر عزیز ومهربون و باصفا و امنیت و سلامتی و آبرو و توان جسمی وروحی که برم اونجا و از کار و خستگیهاش لذت ببرم .

یه روز دیگه رفتیم برای کاشتن سیب زمینی . مادر یه گوشه زمین نشسته بود و سیب زمینی های بزرگ رو نصف میکرد برای کاشتن ...آفتاب صبحگاهی با چاشنی نسیم ... پهنه وسیع زمین های کشت وکار شده روستایی ها ... هر گوشه یه عده مشغول بیل زدن ، وجین کردن و کشت کردنن .... اونجا همه با صدای بلند به هم خداقوت میگن ... بابا بیل میزنه و من با سبدی توی دستم که سیبها توشه پشت سر بابا قدم میزنم برای انداختن یک دونه سیب زمینی توی یک جای بیل بابا ... و باز ردیف بعدی بیل زدن که با خاکش روی قبلیها رو می پوشونه و باز ردیف بعد و ردیف های بعدتر و همه سیب زمینی ها خاک میشن و زمین کاشته میشه ... مادر میگه ایشاالله وقت کندنش هم بیا که باهم سیب کلوخی درست کنیم . ( یعنی سیب تنوری ) آخ اگه بشه حتماً‌میام مادر . منظره الاغ که توی زمین بایر کناری با انبوه علف ها جشن گرفته و عشق میکنه از همه جالب تره ... چون نمیتونه از محدوده افسارش که با میخ به زمین کوبیده شده دورتر بره .

 موقع برگشت با مادر رفتیم توی باغ های بچگیمون که مال عموها بود و ما زحمتاشو می کشیدیم . خونه های چوبیمون خراب شده و اون جویبار های سرسبزش نابود شدن اما حسش شفاف و تازه بود . اون دور و برا باغهایی بود که بخاطر دیوارهای بلند و بعد هم خارهای سر دیوارهاش ، حسرت یک لحظه دیدنش برای من توی بچگی به دلم مونده بود. حالا که رد میشدم اما، دیواری نبود اصلا ...  هفده سال از خشکسالی و نابود شدن قنات بالا گذشته ... حالا که آرزوی دیدن اون باغهام به اجابت رسیده بود انگار شرمم میشد به منظره خشک و برهوت باغ نگاه کنم . صدای یک جور شکستن غرور باغ ، غرور دیوار ، غرور درختهای تنومند و کهن سال که حالا چوبهای ایستاده بر خاک ومنتظر بریدن وسوزونده شدنن به گوشم می رسید ...  وقتی از توی بیشتر کوچه باغها رد میشدم آسمون دیده میشد ...آسمون واقعاً جدید بود و با خاطراتم بیگانه !  اونهمه درخت قد کشیده تا آسمون ....حیف ، الان بیشتر باغها فقط زمینشون برای کشت و کار محصولات دیگه استفاده میشه و باغداری مگر بسیار محدود و نادر کاملاً مرده .اما بهار توی همون باغ ها هم سرک کشیده بود و بوش همه جا پیچیده بود .

 یه روز دیگه رفتیم برای بیل زدن پای درختهای گردو که کار بیشتر اهالی توی اون روزا همین بود ... تا ظهر اونجا بودم و به تمام معنی لذت بردم هرچند بیل زدن رو بابا به من وامثال من واگذار نمیکنه ولی خب . یه روز هم برای وجین کردن علف های هرز بین درختهای زرشک رفتیم باغ سه طبقه مون که قصه شو قبلن گفتم ( آرشیو فروردین 90 ) وقتی بچه و نوجوون بودم کاری ترین دختر خانواده بودم جوری که همیشه بعد از بابا نفر بعدی از خانواده که برای کار سر زمینها بهش ملحق میشد من بودم. باوجودی که نسبت به بقیه خواهرام کوچیک تر و ضعیف تر بودم اما عشقم خاک و کشت وکار وکشاورزی بود . شاید برای همینه که از خونه موندن بیزارم و بیشتر از حد متعارف دوست ندارم خونه داری کنم . شاید برای همینه که وقتی بقیه خواهراها دوست دارن توی خونه بمونن و روز تعطیلشونو بگذرونن من دنبال رفتن به سر زمین و غرق شدن توی طبیعت روستا هستم البته همراه با کار مفید . جوری که بتونم به پدر ومادرم کمکی برسونم

البته بگم که از دیدن مردم روستا زیاد خوشم نمیاد و دوس دارم جاهایی برم که خلوت و سکوت باشه . ازاینکه مردم سطحی نگر روستابه محض دیدنم قضاوتم کنن فراری ام. شاید ایراد از منه . اما من از هوای روستا نفس میکشم و لذت میبرم. رفتن سر زمین و برگشتن خودش یک پیک نیک هرروزه است . یک خوش گذرونی عالیه ... بعد از تموم شدن کار می نشستیم سر جوی آبی که از قد زمین رد میشه . درخت گردو سایه انداخته و باریکه آب زلالی در حال رد شدن از روی علفهای کف جوی کم عمق . سرتاسر جو کرفسهای ترد و معطری در اومده بودن که از بوکردنش سیر نمیشدم .

براشون چای میریختم و تو چهره شون خیره میشدم ، چایی خودمو مزمزه میکردم و به حرفهای ساده اما آشنای اونها گوش میدم ؛ خانم این زمینو سال آینده چی بکاریم ؟ حاجی آقا دیدی اون درخت شاخه اش شکسته؟ اون ور زمین آب بهش نرسیده ... این گوجه ها رو اینجا نکاریم . این نهال امسال خودش رو گرفته. باید بریم علف های فلان جا رو بیاریم خونه و هزار و یک حرف زیبای دیگر که منو میبره به سالهای دور ... به سالهای کودکی ... مادر و پدرم هنوز به صفا و خوبی و مهربانی اون سالهان ... لذت میبرم از اینکه به آسمون نگاه کنم و نفس عمیق بکشم و بگم خدایا ازت متشکرم . تو چقد عزیزی که به من این خوشحالی ها بی نظیر رو عطا میکنی ... چه روزهای خوبی بودند و چه ساعتهای نابی. آرزوم سلامتی پدر و مادرمه .




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.