به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


اونزمان هر از چند گاهی کاسب های دوره گردی بودن که وسایلشونو  بار یه وانت میکردن ومیاومدن تو روستاها اتراق میکردن

 از جمله روستای ما که پاتوقشون پای درخت چنار بزرگی بود که نزدیک قنات ریشه داشت.

 همیشه خدا بساطشون محل حسرت خوردن و آه کشیدن ما بچه های پابرهنه و بی پول روستایی بود که به ساعتهای بچگانه ، اسباب بازیهای بی ارزش و وسایل پلاستیکی ارزان قیمت ولی شهری شون باحسرت نگاه میکردیم و از پول توجیبی و حتی سکه ای ناچیز بی نصیب بودیم .

یادم هست  یکی از این کاسبها که بهش عمو میگفتن سرظهری یکروز ، زیر چنار بزرگ بساطش رو پهن کرده بود و مردم تک و توک دور و برش مشغول تماشا و حرف زدن  . یادم نیست شاید مدرسه میرفتم شاید هم نه . فقط همینقدر یادمه که موهای ژولیده ام پریشان بود در زیر باد گرم و تابستونی ده .

عمو آدم گرونفروش و طماعی بود که اصلا چیزی بجای پول قبول نمیکرد . مثلا بقیه بجای پول تخم مرغ یا گردو یا حتی نون یا گندم رو قبول میکردن و چیزکی بجاش میدادن .

اونروز توی انبوه آت واشغالهای  پلاستیکی عمو چشمم افتاده بود به شیپور پلاستیکی کوچکی که توی جعبه اسباب بازیهایش جاخوش کرده بود

نمیدونم چرا اونزمان اونقدر آرزو کردم که یکی برام اون شیپور رو بخره تا با تمام توان درش بدمم و توی کوچه ها بدوم و ذوق کنم . برای همین رفتم جلو و پرسیدم چند تومنه؟ عمو خوشحال شد و دندانهای زرد سیگاری اش رو نشانم داد و گفت بیست تومان ؟ داری ؟

من اما توی ذهن کوچکم  شروع کردم به نقشه کشیدن برای رسیدن به گنجم .

کمی بعد از ظهر بود و سکوت و آرامش برقرار. رفتم سروقت کیف پولی پارچه ای مادر . ازبین چند تااسکناس کهنه ومچاله اش بدون اینکه بتونم روشو بخونم یک اسکناس دویست تومنی رو به علامت عدد بیستی که روش خونده بودم بر داشتم و پرواز کنان تا پای چنار رفتم و باشوق دویست تومن پول را به عمو دادم .او هم با چشمهای برق زده شیپور را به من داد و هیچی  نگفت .

اونقدر از لذت در دست داشتن آن شیپور پلاستیکی کوچک  ذوق زده بودم که نفهمیدم چطور خودم رو از سر بساط کاسب رسوندم به دالان تاریک دم در ورودی حیاط . جای خلوت وساکتی که میتونستم با دقت شیپور ارزشمندم رو لمس کنم و هرچه دلم بخواهد باهاش بوق بزنم .

حیف که حسرتش به دلم ماند .چون همینکه شیپور رو به لب گذاشتم تا با کیف ولذت صداشو بشنوم یکهو درحیاط باز شد و مادر با چهره ای عصبانی اومد تو و سیلی ای نشوند رو صورتم که ای بچه نادان از کیف من پول برداشتی رفتی به آن عموی کلاه بردار دادی اونم دویست تومن ؟

دستم را کشید و گریه کنان رفتیم سربساط عمو و مادر دویست تومن را با دعوا پس گرفت وشیپور نازنین که دویست تومن پولشو داده بودم از دستم رفت .

یادمه تاغروب کنار بساطش نشستم و به شیپور کوچک زل زدم عمو هم از دستم کفری بود و هراز چند گاه با متلکی من رو از کنار بساطش می تاراند . ولی اگر اون طمع نمیکرد شاید من صاحب آن اسباب بازی شهری میشدم .

 حسرت دمیدن در آن شیپور چنان به دلم ماند که هنوز هم لمسش میکنم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.