به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

امشب از آن شبها است که ماه زیبا در دل آسمان می درخشد و آدمها خوشبختند و ستاره ها برای همه چشمک میزنند .جز برای ترمه که سرنوشت هرگز برای اون خوشبختی را نخواست ...


 

برای ترمه ای که شش سال مادربود ولی به جرم زن بودن مادری اش رو از او گرفتند . نگذاشتند کنار بچه اش باشد . آه کوچولوی شیرینم .نمیدانی که در فراقت خون میگریم و هیچکس نمیداند ونمیبیند . 

آنها چه می دانندکه چه بر من میگذرد . لعنت برمن که مادرشدم واکنون در شب سیاه تنهایی ام اشک میریزم و به مرگ فکر میکنم .ازاینکه از همه خوبی ها از همه پاکی ها ..از همه دلدادگی ها و پشتیبانی .ها تهی شده ام دور شده ام .

ازاینکه زخمی در گلو دارم که فریاد نمیتوانم زد... ازاینکه دستم به هیچ جا بند نیست . خدایا آیا صدای یک زن تنها رو می شنوی ؟ چرا مرا خلق کردی ؟

و چرا عشق مادری رو در وجودم به ودیعه گذاشتی وچرا در قانونت گفتی که اگر کاسه صبر لبریز شد ونتوانستم ادامه بدهم باید جگرگوشه ام را هم رها کنم .خدایا ؟از تو می پرسم؟ چرا؟چرا؟ چرا ؟ چرا عشق را در وجود مادر نهادی ؟ چرا مادر را برای همیشه در کنار پاره تنش نخواستی ؟

اه کوچک شیرین زبانم ؟ چطور تورا ازمن جدا کردند ؟ چطور این دلهای سنگ رو در سینه تاب می آرن ؟خدایا ازاون خواهرهاچه  کسی خبر دارد که چه می کشم؟ جز نگران بودن برای زندگی خودشان غصه ای دیگر هم دارند؟

چرا پدر ومادرم درکم نکردند؟ کمکم کن خداااااااااااااااااااااااا.تنهایم وهیچکس دردم را نمی فهمد .

خدایا تبرئه ام کن .خدایا من نمیخواستم اینطور .توکه ازدرون من آگاهی. می ترسم .خدایا از دنیا میترسم . از مردم میترسم.از ادمها ... از دنیا ... از بی کسی ... میترسم . خدایا پشتیبانم باش .که همه رهایم کرده اند حتی آن پدر ومادر روستایی زحمتکشم که سالها زحمتم رو کشیدند حالا رهایم کرده اند بی آن که بفهمنددختر کوچکشان چیزی زیاده نخواست ....

دخترکوچکشان فقط کمی ... فقط کمی  افکاربزرگ داشت که در تفکر شریکش نمی گنجید.... چطور به آنها بگویم... چطور به مادری که سرپیچی از شوهر را حکم سنگسار می دهد وجگر مرا میسوزاند حرف بزنم .

کی توانسته ام حرف بزنم .هرگز.................مادر ساده ام ... زخم زبانهایت را به جگر میخرم که دیگر دلی برایم نمانده است . دیگر روحی برایم نمانده است .دردی جانکاه ریشه در روحم دوانده که عنقریب از پا در می آیم ...

باورم نیست اینقدرطاقت فرسا باشد..باورنمیکنم طاقت وصبوری ام کم بیاورد ... من بچه صبر بودم .بچه دل سختی و صبوری ... چرااینقدر ضعیف شده ام ... چرااینقدر ترسو و گریانم...خدیاا کمکم کن ... دلتنگم ... دلتنگم به اندازه تمام آسمان تاریک امشب...

دلتنگ دستهای کوچک پسرک نازنینم که دلی سیاه اورا از من ربود ...که مالکش او را از من گرفت و دیگر نگذاشت که لبهای نازکش را ببوسم ..

مادرکم ..کاش وقتی بزرگ شدی بدانی که چقدر برای دوریت اشک ریخته ام . کاش وقتی بزرگ شوی تو مرا بفهمی .

سرزنشم نکنی . دروغهای آنها را باورنکنی . من سنگدل نیستم ... انها سنگدلند که دوری توراز من برایت بهتر میدانند ...

جیگر نازنینم .امشب مرگ میخواهم .مامانی تو حالا همنشین اشک وخون در چشمهایش است .

بگذار وقتی  بزرگ شدی وواین نوشته رو بخوانی بفهمی که چقدرامشب برمادرت سیاه وتلخ گذشت .

 امشب وهمه شبهای اینده وگذشته دردوری از وجود محبوبت ...چقدر درحسرت گرفتن دستهای کوچکت و بوسیدن چشمهایت درخواب و لمس گونه های معصومت هستم .

نازنین مادر فراموشم نکن . تو فراموشم نکن . تو فراموشم نکن ........ عزیزکم تو فراموش نکن این زن تنها را ... عشقم تو فراموشم نکن که همه فراموشم کرده اند.

عزیزکم . گلگم ... کجایی ؟تنها تورا میخواهم ... خدیا هرچه داده ای بگیر و جگر گوشه ام رو بهم برگردون ... من ناتوانم ....

خدایااااااا... این شب سیاه رو به آخربرسون ...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.