به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


اوایل بهار و تابستون من وچند تااز دخترهای هم سن وسال میشدیم چوپان بره ها و بزغاله های کوچک تازه متولد شده و نوپا .

صبح زود وناشتا بایک کوله پشتی که از پارچه های رنگارنگ بافته شده بود و مادر برام توش چند تکه نان خشک و گهگاه ماستی یا  سرشیر تازه ای گذاشته بود ،میزدم بیرون . چوبدستی نازک مخصوصی داشتم که از پشت سر بره ها رو هی می کردم .

میرفتیم بیرون ده و و میزدیم به دل دشت و بیابان که اوایل بهار چنان سرسبزی هم نداشت .کویربود گاهی که باخودم فکرمیکنم برام قابل باور نیست که یک روز تمام رو با همون نون خشکها سرمیکردم واز آب خنک چشمه های کوچک اینور واونور میخوردم و هیچ چیز تازه های نمیخواستم وسیر بودم  وگله ای هم نداشتم .

برام باور کردنی نیست که این من بودم با اون روسریهای کوچک  مخصوص که مادرم پارچه اش رو میبافت وعادت داشتم به پشت گرهش بزنم و با اون چوبدستی ام و با اون کفشهای پاره ام که توی اون خاک وخلها وسنگ و شنهای  بیابان کویر دنبال بره های شیطان و نوپا میدویدم، ازاین کوه به اون کوه و ازاون تپه به اون تپه و از خستگی گریه و فریاد نمیکردم .

اما حالا ده کیلو اضافه وزن دارم 64! الان یه ذره توی آشپزخونه می ایستم کمرم بشدت دردمیگیره و پاهایم که یادگار سرماو گرماهای راه مدرسه است از روماتیسم رنج میبرد و بیشتر از کمی که کارکنم از خستگی هلاک میشوم . البته می دانم که  این رفاهیات شهری و این غذاهای مصنوعی وزندگی بی تحرک ، به این روزم انداخته .

ایکاش یکبار دیگر برمیگشتم به آن زمان و با چوبدستی ام دنبال بره ها میکردم وبعد ازچرا میبردمشان لب چشمه تا آب بخورند و یا میشددوباره وقتی بره ها آرام میچرند ، در سایه صخره  کوتاهی مینشستیم و از آرزو هایمان میگفتیم 

 و یا دراز میکشیدیم و من پراز اشتیاق و شور زندگی برای دوستم شکل ابرها رو توصیف میکردم .گاهی که بره ها میل ماندن نداشتند ماهم بدنبالشان از هر راه صعب العبوری میگذشتیم و تند تند گیاهان دارویی کوهی رو میکنیدم وتوی کوله مان میریختیم تاببریم برای مادر،تا آنها را بفروشد یا وقتی ناخوش شویم برایمان بجوشاند تاخوب شویم .

یا هراز چند گاه چشمان کنجکاو روباه کوچکی رو از سوراخ سنبه های تپه ها ببینیم که مارو دیدمیزنه و بترسونیمش وغش غش بخندیم .

و وقتی آفتاب کمی به سمت سرخی غروب رفت هی هی کنیم و با شادمانی مثل پرنده های سبکبال اما با پاهای کوفته به روستا برگردیم  آخ که هرگز این روزهای ساده بی دغدغه ام تکرار نمیشود هرگز هرگز .



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.