به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


سالهای کودکی من در روستایی گذشت که فقط یک دبستان داشت .هرچند یک روستای پرجمعیتی بود . تا کلاس پنجم دختر و پسر باهم سر یک کلاس می نشستیم مختلط ! سه تا دختر بودیم و شش تا پسر .

از بین این نه نفر٬  تاحالا فقط من درسم رو ادامه دادم و بقیه فقط تا دیپلمش رو خونده اند . اما این هیچوقت برای من موجب حس برتری و افتخارنبود . همیشه دلم میخواست اونا هم تحصیل را ادامه بدن و درس بخوانند

شش سال راهنمائی و دبیرستانم رو توی تاریک روشنایی صبح٬ من و خواهرم و دیگربچه های ده ٬ میزدیم به دل جاده و ۵ کیلومتر پیاده روی میکردیم تا رسیدن به روستای مرکزی که اونجا مدرسه راهنمایی داشت .

شش سال توی برف و باد ٬ توی آفتابهای سوزان٬  با صورتها و چادرهای آفتاب سوخته پیاده میرفتیم .از بچگی هیکل کوچولویی داشتم وقتهایی که برف می بارید و تا ساق پامون توی برفها فرومی رفت٬خواهر بزرگترم منو بغل میکرد و تمام این مسیر ۵ کیلومتری رو توی جاده خشک و بی انتها به مدرسه میرسوند تا از دست شلاقهای ناظم مدرسه جان سالم به درببرم که چرا غیبت کرده ام .

یادش بخیر سالهای تحصیل من پراز سختی و بدبختی بود . دبستانم با معلمهای سختگیر و بی سواد با ترکه چوب گز ؛ چقدر بخاطر ریاضی ضربه چوب گز رو روی کف دستانم حس کردم .

 خواهر بزرگترم که الان کارمند بانکه ؛ ریاضی اش عالی بود همیشه احضار میشد تا ازش بپرسن چرا من ریاضی بلدنیستم و خدامیدونه که چقدر ازروی خواهرم خجالت می کشیدم که هرروز خدا باید می اومد جلوی کلاس تا توضیح بدهد من چرا ریاضی نمی خوانم . و دعواهاو سرزنش ها او بعد ازمدرسه !!

معلم مرد کلاس پنجمم که به قصد کشت شلاقم زد و مادر تا سر جاده روستا دنبالش رفت تا دعوایش کند و من ناباورانه از اینکه مادرم به دفاع از من در برابر معلم پرداخته ، با دستهای زخمی و کبودم، فقط نگاه می کردم .


 دوران راهنمایی و دبیرستان زیر بارانهای شدید ٬زیر تگرگهای کله سوراخ کن ٬ بدون چتر و حفاظ هر روز صبح می رفتیم و بعدالظهر برمیگشتیم به روستا .

نه لباس گرمکن درست حسابی به تن داشتیم و نه کفش و پوتین گرم و نرمی .همیشه خدا کفشهایم از جلو دهن باز کرده بود و هرگز جوراب محکم وگرمی نداشتم و هیچوقت ژاکت گرمی نپوشیدم .

 روزهای بارونی آب میرفت توی کفشهام اما منه مقاوم٬ با انگشتهایی که ازسرما بی حس شده بود وصورتی که از سوز باد سرخ شده بود کتاب بدست توی جاده خاکی روستا میرفتم .

 پدرم یک کشاورز ساده و البته معتمد منطقه است ؛ همیشه به پدرم افتخار میکردم و هنوز هم افتخار میکنم .اون یک مرد خستگی ناپذیر بوده  .

سال پیش دانشگاهی خوندنم که باید میرفتم به شهر ٬ حکایت غریبی بود برای یک دختر ساکت و مظلوم خجالتی روستایی . بدترین سال زندگی ام بود آن سال . شاید بعداْ گفتم 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.