به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


رفتم دادگاه ولی  اونا بهم گفتن که آدرس خوانده رو پیدا نکردیم ... همش دروغ ...همش خیانت ...همش رشوه ... من آدرس دقیق محل کارش رو نوشته بودم باضافه شماره تلفنش و تلفن محل کارش ولی اون  پیغام رسون زیر نامه احضاریه نوشته بود که  این آدرس اصلا در هیچ کجای زاهدان موجود نمی باشد وما چند تا مکان به این نام در این شهر داریم و هزار تا آسمون وریسمون دیگه ...

 خدایا اینا چطور میخوان جواب بدن ... نمیخوام فکر کنم به اینکه اون نامه رسون رفته دیده طرف یک  آ.... هست و بی برو برگرد حق با اونه و بی حرمتی میشه نامه رو بهش بده یا احتمالا پولی چیزی گرفته و زیرنامه نوشته .... مطمئنم.  چون چند وقت پیش اون مردک منو مسخره می کرد که هر جا دوس داری برو شکایت کن ببین به کجا می رسی ... نمیدونی من چند تا دوست وآشنا تو این شهر دارم؟ ... بعد پوزخندی زده بود وگفته بود :‌ دوستان به درد همین جاها میخورن دیگه ...


 از منشی شعبه دادگاه پرسیدم حالا چی میشه ؟ گفت برو 5 ماه دیگه بهت وقت میدن . یا برو دادخواست دستورموقت بده. یعنی از نو یک پرونده تشکیل بده ٬ عین سگ پاسوخته بدو بدو کن تا دوماهه دستور موقت بدن بهت  ... گفتم چرا مشکل رو زودتر اعلام نکردین تا می اومدم ؟ گفت دیگه سرمون شلوغ بوده .خودت باید مراجعه میکردی . گریم گرفته بود . بعد از هشت ماه انتظار ... بدتر از همه رفتار قاضی انسان نما بود که با چنان الفاظ زشت وتوهین آمیزی منو خطاب قرار داد و گفت برو پی کارت . در حالیکه من هیچ کار بدی نکرده بودم ٬ مثل اینکه اشک ریختن آرام من ناراحتشون کرده بود .

شنیده بودم دادسرا دوهفته ای به شکایت رسیدگی می کنه . میدونستم اعصابم کشش نداره اما راه افتادم که برم دادسرا ....اونجا فرستادنم ارشاد بشم. توارشاد خانمی توسن وسال خودم نشسته بود تو قسمت ارشاد که مجله خانواده سبز میخوند ٬ اصلا حالیش میشد من چه حالی دارم؟ با آنچنان بی تفاوتی و لاقیدی و خوشحالی گفت: خب توافق کردی وقتی بره ماموریت بچه پیش تو باشه ... حالا اون آقا گفته نمیرم . دیگه کاریش نمیشه کرد...شکایت نداره که٬ اگه بچتو میخوای ببینی باید بری دادگاه دادخواست بدی .

قبل ازاینکه اشکهام بریزه پایین بهر بدبختی بود خودمو انداختم بیرون. فقط میخواستم چشمم به هیچکدوم از این آدمها نیافته٬ از قسمت مردونه برگشتم که کلی سربازهای احمق بهم بی حرمتی کردن . آخرشم گوشیمو فراموش کردم تحویل بگیرم . فقط میخواستم برم بمیرم گم شم .

 یک مشت سرباز و گروهبان بی مقدار و هیز و عقده ای٬ حقیرم کردن . دیگه اگر کسی بیاد سرم رو گوش تا گوش ببره حاضر نیستم پامو توی جاهایی مثل دادگاه و دادسرا و کلانتری بذارم .... دیگه طاقت ندارم برم قیافه بی تفاوت و بی درک و آماده به جنگ کارمندهای شعبات دادگاهها رو ببینم ٬ دیگه حاضر نیستم از صدفرسخی اون دادگاه و اون دادسرا رد بشم .

خدایا دیوان عدل تو کجاست ؟




- من خوبم و آرام و نگران هیچی نیستم . اشکهام از روی احساسات مادرانمه که گریز ناپذیره و باعث سبک شدنم میشه . ته دلم روشن روشنه و مطمئنم همین روزها به شگفت انگیزترین و غیر منتظره ترین صورت٬ اتفاقات خوب و جالب برام میافته .

همونطور که روزهای پیش تر گره های عجیبی که در زندگی کاری و روحی من خورده بود به راحتی آب خوردن شروع به حل شدن کرد . معجزه ها در حال اتفاق افتادنن چون من اینو میخوام.